|
آفرودیت |
صفحه اصلي |
Sunday, September 29, 2002
نمي دونم چرا از اين شعر آهنگران اين قدر خوشم مياد.خيلي به دلم مي شينه.يه وقت فكر مي كنم كه چرا يكي كه هر روز بايد metallica و linkin park گوش بده بايد از اين شعر و آهنگش خوشش بياد.
خب كاره دله ديگه .... نميتونم كه جلوش در بيام.شايدم خدا رو چه ديدين منم اصلاح شدم. «سبكباران خراميدند و رفتند مرا بيچاره ناميدند و رفتند سواران لحظه اي تمكين نكردند ترحم بر من مسكين نكردند سواران از سر نعشم گذشتند فغانها كردم‚اما برنگشتند اسير و زخمي و بي دست وپا من رفيقان اين چه سودا بود با من رفيقان رسم همدردي كجا رفت جوانمردان جوانمردي كجا رفت مرا اين پشت مگذاريد بيتاب گناهم چيست پايم بود در خاك اگر دير آمدم مجروح بودم اسير قبض و بسط روح بودم در باغ شهادت را مبنديد به ما بيچارگان زآنسو مخنديد رفيقانم دعا كردند و رفتند مرا زخمي رها كردند و رفتند رها كردند در زندان بمانم دعا كردند سرگردان بمانم شهادت نردبان آسمان بود شهادت آسمان را نردبان بود چرا برداشتند اين نردبان را چرا برداشتند راه اسمان را مرا پايي به دست نردبان بود مرا دستي به بام آسمان بود شهيد تو بالا رفته اي من در زمينم برادر رو سياهم شرمگينم مرا اسب سپيدي بود روزي شهادت را اميدي بود روزي در اين اطراف دوش اي دل تو بودي نگهبان ديشب اي غافل تو بودي بگو اسب سپيدم را كه دزديد اميدم را اميدم را كه دزديد مرا اسب چموشي بود روزي شهادت ميفروشي بود روزي شبي چون باد بر يالش خزيدم به سوي خانه ساقي دويدم چهل شب راه را بي وقفه راندم چهل تصوير تا پي نامه خواندم ببين اي دل چقدر اين قصر زيباست گمانم خانه ساقي همينجاست دلم تا دست بر دامان در زد دو دستي سنگ شيون را به سر زد اميدم مشت نوميدي به در كوفت نگاهم قفل در ميخ قدر كوفت چه درديست كه در فصل اقاقي به روي عاشقان در بسته ساقي بر اين درواي من قفلي لجوج است بجوش اي اشك هنگام خروج است در ميخانه را گيرم كه بستند كليدش را چرا يارب شكستند دعا كردند در زندان بمانم دعا كردند سرگردان بمانم من آخر طاقت دوري ندارم خدايا تاب جان كندن ندارم دلم تا چند يا رب خسته باشد در لطف تو تا كي بسته باشد بيا باز امشب اي دل در بكوبيم بيا اين بار محكم تر بكوبيم مكوب ايدل به تلخي دست برقصر در اين قصر بلور آخر كسي هست بكوب اي دل كه اينجا قصر نور است بكوب ايدل مرا شرم حضور است بكوب اي دل كه غفار است يارم من از كوبيدن در شرم دارم بكوب اي دل كه جاي شك و ظن نيست مرا هر چند روي در زدن نيست كريمان گر چه ستارالعيوبند گداياني كه محبوبند خوبند بكوب اي دل مشو نوميد از اين در بكوب اي دل هزاران بار ديگر دلا پيش آي تا دادت بگويم به گوشت قصه اي شيرين بگويم برون آيي اگر از حفره ناز به رويت ميگشايم سفره راز نميدانم بگويم يا نگويم دلا بگذار تا حالا نگويم ببخش اي خوب امشب ناتوانم خطا در رفته از دست زبانم لطيفا رحمتي بر من ضعيفم قويتر از من از امشب حريفم شبي ترك محبت گفته بودم ميان دره شب خفته بودم ني ام از ناله شيرين تهي بود سرم بر خاك طاقت پر نميسود زبانم حرف با حرفي نميزد سكوتم ظرف بر ظرفي نميزد نگاهم خال در جايي نميكوفت به چشمم اشك غم پايي نمي كوفت دلم در سينه ام قفلي بود محكم كليدش بود در درياچه غم اميدم گرد اميدي نميگشت شبم دنبال خورشيدي نميگشت حبيبم قاصدي از پي فرستاد پيامي با بلوري از مي فرستاد كه ميدانم تو را شرم حضور است مشو نوميد اينجا قصر نور است دلا اي عاشق اندوهگينم نمي خواهم تو را غمگين ببينم اگر آه تو از جنس نياز است در باغ شهادت باز باز است نمي دانم كه در سر اين چه سوداست همين اندازه مي دانم چه زيباست خداوندا چه درد است اين چه درد است كه فولاد دلم را آب كرده است مرا اي دوست شرم بندگي كشت چه لطف است اين مرا شرمندگي كشت» بازم با عرض پوزش از آهنگران كه من زهلم از شعرش خوشم اومده و اينجا نوشتم. كاشكي كه همين چند تا نكته اي من از اين شعر ياد گرفتم نباشه و من ازش بيشتر درس بگيرم. بازم يه كاشكي بباي
Friday, September 27, 2002
آدم چه چيزا كه نميبينه.....
تازه از مهموني اومده بودم و ديدم كه بچه ها تو پارك نشستن و بگو بخند و اينا .... ماشين رو كه پارك كردم رفتم يه سري بهشون بزنم. نشستم و تازه يه سيگار روشن كرده بودم كه يه دونه از اين الگانس هاي كميته !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! رفت تو كوچمون. البته افتخار داد به كوچمون .... فكر نميكردم كه اصلاً اين ورا پيداشون شه .... بهر حال رفت تو كوچه. اول از جلويه در خونمون كه باز بود رد شد و رفت تا ته كوچه ... چون بن بست بود برگشت ... اين دفعه ديگه جلويه در نگاه داشت كه ببينه چه خبره!!! جداً باور نميكردم كه تو ايران هم يه پليس اين قدر احساس وظيفه كنه !!! جداً كف كردم.دستش درد نكنه. خلاصه تا اومد چند بار زنگ بزنه خودمو بهش رسوندم كه آره من خودم در رو باز گذاشتم و اينا و كلي هم خوش بر خورد بود و خلاصه رفت و ما رو گذاشت تو خماري :) اين قدر بدم مياد از اين آدم ها كه كم نميارن بدم مياد.بابا خب آدم اشتباه ميكنه ديگه ... هيشكي كه بي عيب نيست. قبلاً ها خودم هم يه كم اين اخلاق سگي رو داشتم ولي ديگه تعصبي ندارم ... اگه اشتباه كردم ميگم كه اشتب شد ديگه. ولي اصولاً اين جور آدما ...... واي وقتي ميبينم كه يارو يه گهي خورده ... حالا هم يتشبث بكل حشيش ميشه ... اين قدر خنده ام ميگيره كه نگو. يه دست و پائي ميزنن كه نگو ...و نپرس ... يَك دليل هايه اجق وجقي ميارن كه رويه گند رو بپوشونن .... من كه دلم ميخواد از خنده بتركم. مثلاً يكيش همين دوستمون تريپل ..... وقتي اين طوري ميشه يه جوري ميخواد قضيه رو ماست مال كنه كه اين گار اگه بگه اشتباه شده آسمون ميرسه زمين يا زمين ميپره بالا ! فكر كنم كه از همه واضح ترش هم همين مسائل فوتبال بوده. يكي ديگه مامانم .... بابا خب ديگه كم بيار ... بعضي وقتا هم ميشه كه حق با يكي ديگه اس. به يه چيزي كه پيله ميكنه ديگه ول كن نيست و از سرش هم نميشه انداخت.حرف كه از دهنش اومد بيرون يا بايد ظرف 2 سوت عمل شده باشه ... يا مستقيم دربست جهنم. عمه هم تو همين مايه هاس!حرف كه زد بايد انجام بدي وگرنه حسابت با كرام الكاتبينه.ميره رو منبر و ديگه بايد 3 سال حرف بشنوي ! از اين كه هر چي درس ميخونيم خرفت تر و احمق تر ميشيم ........ تا نماز و اين جور چيزا كه همه رو هم بايد تو يه وعده صرف كنم! خلاصه اينكه شرمنده خودم هستم اگه منم تو اين رده دسته بندي ميشم. بعضي وقتا يه جورائي اعصاب آدم خورد ميشه كه اصلاُ به چشم هم نمياد. مثلاً امروز كه ميخواستيم خير سرمون 1 ساعت بازي كنيم.گورت گورت ماشين رد ميشد. هر كدوم هم با دنده يك صاف از رو nerve هايه آدم ميرن! جداً ها چرا اينطوريه....... هر وقت كه ما خواستيم بازي كنيم كوچه بن بست ما شد اتوبان. نه كه فكر كنين كه آمار هم نگرفتم.... نشستم چند بار شمردم. ميانگين ماشين هايه رد شده در زماني كه بازي نميكرديم تقريباً نصف ماشين ها ئي بود كه وقتي بازي ميكنيم رد ميشن. اصلاً مسابقه nerve روني ميزارن. هر كدوم هم با يه ناز و عشوه اي رد ميشن كه آدم ميخواد راننده بندازه زيرپاش جفت پا بپره رو شيكمش! روده هاشم باهاش تير كمون درست كنه و با تيركمونه هي ماشين رو بزنه! آخه هر چيزي حدي داره ديگه ..... ولي مثل اينكه اين حد براي ما نيست براي از ما بهترونه! آخيش يكم سبك شدم.اصلاً وبلاگ به همين درد ميخوره ديگه. بباي
Thursday, September 26, 2002
چه قدر بده كه آدم نتونه هر روز يه سر به اين لاگ لعنتي بزنه..... مثل سيگار آدم رو معتاد ميكنه.منم كه به هر دم گرفتار سدم ديگه اوضاعم خيلي خيطه!
بازم يكم حالم گرفته. I-20م سه روز ديكه ميرسه دستم.حالا من موندم و يه كوه كار نكرده و يه كوه ديگه غصه كه اينو چطوري به آفروديت بگم. اين دفعه ديگه بهش نميگم تا برم براي ويزا و برگردم. اگه دادن كه يه فكري به حالش ميكنم و اگه ندادن هم كه فبها المراد. كار هم كه تو شركت به گه نشسته و اصلاً حسابي روش نيست.آخه من با يه برد چگال با ده لايه چه خاكي تو سرم كنم. تازه ......... بابا عجب احمق هائي ما تو ايران داريم كه قدرشونو نميدونيم. استاد كوانتوم الكترونيك ما اومده ميگه ...... «از چند سال ديگه هر سال ميگن علم دو برابر ميشه و ما هم حديث داريم كه هر وقت علم 27 برابر شد امام زمان ظهور ميكنه ‚ پس همه بايد ديگه خودمونو براي ظهور اون حضرت آماده كنيم.» آخه شما جايه من اگه اين حرف رو سر اين كلاس بشنوين ..... چه حسي بهتون دست ميده. البته زيادم بد نيست ها چون يه سيخي بهمون زد كه ديگه دست از پا خطا نكنيم.هي هي هي آخه احمق اولاًاين دو تا موضوع چه ربطي بهم دارن ثانياً گفتن كه وقتي امام زمان ظهور ميكنه اگر علم 27 حرف باشه تا اون موقع فقط 1 حرفش پيدا شده نه اين كه هر وقت. سوماً مگه امام زمان منتظر امر تو يكي بوده كه هر وقت احساس كردي علم به مقدار كافي رسيده بگي حالا بيا ظهور كن. واه واه به حق چيزايه نديده و نشنيده! اسگل ها يون روز هم ميرو كشوندن تو دانشگاي كه جلسه معارفه. بعد يه ساعت و نيم زرت وپرت آخرش هم فرمودن كه گروه الكترونيك هفته ديگه معارفه ميشن. من اصلاً نميفهمم معارفه شدن ديگه چه فعليه؟ تا اونجا كه من يادمه بهم ديگه معرفي ميشديم يا ديگه فوقش مراسم معارفه داشتيم.ولي تا حالا يادم نمياد كه معارفه شده باشم. اسلاُ مگه معارفه اسم نيست؟ اونم اسم مصدر ! حالا هم كه ديگه كار از كار گذشته من در ديگ فتادم پس بهتره كه خلقم رو ناراحت نكنم. زاستي يه موضوع خيلي خيلي بد. ميدونم كه همه ميونين.ولي احساس بديه.آره ماه پيشوني رو ميگم واقعاً كه به قول استاد عظيمم مرگ دو قدم بيشتر با هامون فاصله نداره. اصلاُ دروغ چرا تا قبر آآآآ با اينكه اونا ئي كه منو ميشناسن براشون عجيبه كه من تو اين وادي زر بزنم ولي خب حقيقته و من نميتونم دو در كنم كه! هممون ميريم يكم دور يا نزديك ! من كه اميدوارم كه زودتر از همه برم. برام خيلي ساده تره كه يكي برام گريه كنم تا اينكه من براي يكي گريه كنم‚همون سه باري كه رفتم بهشت زهرا براي هفت پشتم بسه. در مورد ماه پيشوني ميگفتم. نوشته روز قبلش رو بخونين ...... دل آدم كباب ميشه.نميخوام بگم كه چرا اونا رو نوشته بوده و چرا ......... ولي آدم خودش ميفهمه كه اون نوشته يه چور خاصي بوده. بهتره كه من تو اين مورد ديگه حرف نزنم چون ممكنه كه بد چرت بگم ولي ياد گرفتم كه هميشه اين طرز فكر باهام باشه. كاشكي قبلش فقط بتونم از همه دوستام خداحافظي سير كرده باشم‚يا حداقل از دور ديده باشمشون. كاشكي اين كاشكي ها ئي كه ميگم 2 درصدش عمل شه ..... كاشكي فقط اميدوارم بباي
Monday, September 23, 2002
آخه يكي نيست بگه (.....) مگه مجبوري وقتي زانوت درد ميكنه پاشي بري فوتبال.
اين مرام هم آخرش كار دستم ميده. بعدش هم اينكه آخه (.....) تو كه حالا رفتي فوتبال حداقل آروم بازي ميكردي.نه محكم كه زياد بدوي. حالا اين تكل زدن تو زمين آسفالت رو ديگه با چه فحشي به خودم بدم نميدونم.هر كي تو ذهنش يكي جايگرين كنه مرامي. آره با ميلاد اينا رفتيم فوتبال كه يه حالي هم كرده باشيم.جاي همه خالي زياد هم بد نبود.فقط اون تكله اعصاب ميزنه هنوز!!!!!!! از صبح هم كه شركت بودم.فقط بديش اين بود كه هر وقت پاكي اومد بالا سرم داشتم چت ميكردم.كل چت هام 10 دقيقه نشد ها ولي آدم بدشانسيم ديگه. از فردا هم دوباره كلاس و كلاس وكلاس. بزار الان به حد كافي دود كنم كه ديگه وقت ندارو بعدها. قربونه خودم بباي
Sunday, September 22, 2002
خب بعد از اون جفنگيات ديشب ....... الان يكم مغزم سر جاشه.
ديشب حالم خيلي خيلي بد بود و خيلي دلگير بودم‚براي همين هم بود كه اون همه نقطه ضعف رو پاچيدم بيرون.كاشكي كه هيشكي نخونده باشه. چون من عادت ندارم چيزي رو كه تلاوت كردم پس بگيرم نميرم پاكش كنم ولي ميتونم اميدوار باشم كه كسي نميخونه. امروز يكم خبر هايه خوب بهم رسيده ....... اوليش اينكه صبح كله سحر پا شدم ... لك لك رفتم علم و صنعت و همه دانشجوهايه مشتاق هم اومدن بجز استاد معظم له! اين از اوليش ...... ولي بعديش اين كه رفتم دفتر همور دانشجوئي و موقعيتم رو گقتم ... اونا هم گفتن يه نامه بده با i-20 ... يه موافقت ميكنيم و نامه ميديم به وزارت علوم. خب خيلي از اوني كه فكرش رو ميكردم بهتر برخورد كردن.واقعاً دست مريزاد بابا. معلوم ميشه كه مرام هنوز نمرده كامل. ديگه اينكه استاد درس مربوطه كه خيلي هم تيزه(اميدوارم كه اهل وبلاگ نباشه) ... جلويه اتاقش زده درس الكترونيك نوريه II كه اين درس گويا مورد انقراض واقع شده چون كه ما فقط يه الكترونيك نوري داريم تو سيلابس درسي.پس احياناًاين درس با درس كوانتوم الكترونيك كه اتفاقاً I و II داره و بازهم اتفاقاً همين اوستا درس ميده قاطي شده. ديگه اينكه تا حالا تو عمرم سر كلاسهاي خودم هم نميرفتم ... الان دو تا دوتا ميرم اونم دانشگاه هاي مختلف .... اين ديگه اوج (.....) ...... از خودم تعجب ميكنم. اخرش هم اينكه يه چت نمور هم با آفروديت زدم و از خر شيطون آوردمش پائين. الان هم بايد يه mail بهش بزنم و حسابي حسابي از دلش در بيارم. ولي مرامي كار داره به جاهايه نازك ميكشه.نازك بود يا باريك نميدونم ولي هر چي هست خوش است. شب هم اومد اينجا ... دو متر فاصله داشتيم ..... ولي تو اين دو متر يه موجود مزاحم حنانه نامي سكني گزيده بود كه نمي شد حتي دست به سرش كرد. دو متر فاصله كه خيلي وقتا همه ازش گريزون هستن امروز من براش له له ميزدم.چه دنيايه اخيه!!!!!!!!!! تازه هممون آخرش تو همين دو متر جا داريم ...... هي هي هي ديگه اينكه فكر كنم وقتشه كه يه دستي به سر و گوش اين وبلاگ بكشم. برم دست بكشم كه بعدش هم بايد يه mail مهم بزنم...هي هي هي بباي
Saturday, September 21, 2002
ديگه كم آوردم.الان در حال حاضر ديگه مغزم كار نميكنه.
كاشكي اون دستگاهه كه بعداً قراره كه اختراع شه و آينده رو نشون بده رو الان داشتم و اينقدر زجر نميكشيدم. ديگه احساس ميكنم كه خودم رو هم نميشناسم. هميشه فكر ميكردم كه ديگه خودمو خوب ميشناسم ولي اشتباه ميكردم. من‚مني كه اين همه دختر تو زندگيم اومدن و رفتن ....... هيچ كدوم رو هم اصلاً حساب نكردم حالا بيا ببين كه چطوري تو هچل افتادم. خياط در كوزه افتاد.حالا به خاطر اين خانوم آفروديت كه الان قكر ميكنم كه اون رو هم نميشناسم ببين چي شدم. كي فكر ميكرد كه من به خاطر يه دختر تو مهمترين تصميم زندگيم دچار دودلي شم. خلاصه اينكه الان بد دودلم كه چي كار كنم. هيشكي هم نيست كه باهاش حداقل درددل كنم كه يكم سبكتر شم ....... خدا اينم از من دريغ كرده. آخه من چيكار كنم ........ خر رو هم كه با خرما نخواستم كه بگم زياد خواستم. گفتا خموش حافظ ‚اين غصه هم سرآيد. همش از اين ميتزسم كه اينجا بمونم و يه اتفاقي بيفته كه من به آفروديت نرسم. اون وقت ديگه نميشه كه جلويه من رو گرفت.يعني از ايتجا رونده و از اون جا مونده. اين يعني كه نه تنها اون وقت هم خودمو نشناختم بلكه تو اين قماري كه كردم همه زندگيم رو باختم. يعني چي ميشه عاقبت اين كار........ از اين ور هم كه همش خبر مزگ و مير ميرسه ....... اونم جوون جوون كاشكي جوون مرگ ميشدم راحت.شهيد ميشدم كه حداقل فك و فاميل يه فيض اساسي ببرن. كاشكي يه ذره ميمردم و اثري ازم نميموند. جداً بعضي وقتا ميخواستم كه هيچ وقت به دنيا نميومدم كه بعضي چيزها رو نبينم الان هم از همون وقتاس. كاشكي اينقدر بدشانس نبودم و حداقل اين يكي ........ كاشكي ....... كاشكي كاش بباي
عجب عجب عجب ....... آدم بعضي وقتا چي كارا كه نمي كنه.
براي اينكه بتونم 2 كلمه با آفروديت حرف بزنم مجبور شدم كه به سعيد بگم كه حنانه رو ببره تا دم خونشون. بعدشم كه رفت ومن بودم وخود خود آفروديت ....... بعضي وقتا چقدر حرف زدن مشكله مخصوصاً وقتي كه دفعه اول باشه.ولي جانم جان چه حالي داد.حيف كه نه تنها گرهي از كارم باز نشد بلكه 2-3 تا گره كور ديگه هم اضافه شد.ولي خوبيش اين بود كه بهش قول دادم كه نميرم.حالا بايد فكر كنم كه چطوري سفير رو دو در كنم. شايد بهتر باشه كه از دانشگاه wpi شروع كنم. بايد يكم فكر كنم.حالا برم استراحت ....... اين رو هم باز ميزارم كه صبح نتايج فكر هامو توش بنويسم. خب الان ديگه صبح كه چه عرض كنم ظهر شده!!!!!!! ولي بالاخره كه چي بايد اين page رو ببندم يا نه ؟ كلي ديشب كابوس ديدم اونهم از نوع درجه يك ! نميدونم چرا با اين كه هيچي هم نخورده بودم ولي ديگه ديدم ديگه. ولي ماحصل تفكرات اين بود كه من الان اگه برم اينجا يه موقعيت خوب رو كه آفروديت باشه از دست ميدم كه شايد بعداً بشه جبرانش كرد.و اگه نرم هم يه موقعيت بهتر رو از دست ميدم كه رفتن به اونجا باشه.حالا بايد تصميم بگيرم كه برم يا نه ...... ديشب كه باهاش صحبت ميكردم گفت كه برم ولي ميدونم كه دلش ميخواد من بمونم. جداً خيلي سخته تصميم گيري !!!!! خب جدا از اين قضيه دو روز تعطيلي پشت سر هم هم چه حالي ميده .آدم هي بخوابه و بخوابه و بخوابه.اصلاً چه معني داره كه يه جوون خوابش كم باشه.تازه از اونم گذشته از قديم هم گفتن كه خواب اول صبح براي جوون حكم طلا رو داره.جون تو هم كيه كه از پول بدش بياد اونم طلا! كلي كسر خوابم رو جبران دارم ميكنم.ايشالا كه قسمت شه يه هفته تعطيل شيم دربست بخوابيم!هي هي هي روز پدر هم كه هست كه البته من دركي ازش ندارم چون كه بچه هام الان هيچكدوم اينجا نيستن و من مجبورم كه تنها سر كنم بدون گل. خب فكر كنم كه ديگه زياد (.....) گفتم شايد بهتر باشه كه همنين جا قطعش كنم و برم رد كارم. بباي
Thursday, September 19, 2002
خب خب ... دوران فتح وظفرهم به سر آمد............مامانم اينا از مسافرت برگشتن و دوره خوشي من تموم شد.ولي مرامي اين 4 روز تنهائي چه حالي داد.جاي همه خالي.
اصلاً نميدونم كه چه حالي ميكنم من با تنهائي‚يادمه بچه هم كه بودم عشق تنهائي داشتم .... دلم ميخواست كه برم يه گوشه تنها بشينم و كتاب بخونم. كخ بودم ديگه از همون موقع ها. روابط عموميم هم از همون موقع ها خراب شد.گفتم تنهائي ياد آفروديت افتادم.يه بار بهم گفت كه چرا دلم ميخواد تنها باشم .... گفت چون زياد فكر ميكنم دلم ميخواد هميشه تنها باشم.زياد هم بيراه نگفته فكر ميكنم. بهر حال امروز يه mail ازش داشتم كه بوي قهر و اينا ميداد.ميترسم كه از اينجا مونده از اون جا رونده شم.به خودشم گفتم كه ميترسم يه همچين بلائي سرم بياره. any way امروز همچين اتفاق هايه جالبي هم نيفتاده.فقط اينكه براي روز پدر رفتم يه بلوز شيك براش خريدم ..... هر چي باشه ميخواد خرج سفر من رو هم بده ...... هي هي هي هر چند كه بوي رفتن نمياد.عجب مججلي شده اين رفتن هم ها.بد بساطي شده.ديگه دارم قاط ميزنم. قاط قاط قاط بباي
Wednesday, September 18, 2002
اين دفعه ديگه بايد تند تند بنويسم.شب دراز است و قلندر بيدار.
خودم شخصاً كلي حال ميكنم كه چه برنامه با حالي دارم.صبح تا شوم كه تو شيركت دست و پا ميزنم.شبم كه از شيركت ميام خونه بايد بشينم درس بخونم مثل ....... جبران مافات همه سالهايي كه تو دانشگاه درس نخوندم. آهان يه چيزي ..... مثل اينكه اين تسبيح كه از مكه سوغات اومده بوده به مرام من يكي نمي ساخته.رئيس كه خوشش نيومد تو دست من ببينه .... شايدم حال نكرده با اين تريپ.بگذريم. اون موقع ها كه كم سن و سال بودم يادم مياد كه با قضا و قدر زندگي مي كردم.نميدونم فقط من اين طوري بودم يا نه .... ولي اگه كار اشتباهي ميكردم و بعدش اتفاق بدي مي افتاد پيش خودم ميگفتم كه آره اين ماله اين بود كه اون كار رو كردي.گاهي دامنه اش از يه هفته هم ميگذشت.الان كه فكر ميكنم ميبينم كه بينيم با اين چه حرفيه ...... اگه دنيا رو اين فكر ها بچرخه كه همه چيز سر سه سوت كن فيكون ميشه ..... چدن هر روز بهم بد و بيراه ميگيم بايد هر روز بعدش يكيمون بميره يا نفله شه يا ديگه حداكثرش دست وپاش بشكنه.نميگم كه قضا و قدر هيچي ولي انصاف هم نيست كه همه چيز رو بندازيم گردنه قضا قدر.آقا به قضا قدر چه كه من يه روز بعد از فلان كار ثبت نام نشدم ... اين دقيقاً يعني كه مثلاً اگه من بخوام كه كار ويزام درست شه تنها كاري كه بايد بكنم اينه كه از دو هفته قبلش هيچ كاري نكنم و دست به سينه يه گوشه اي بتمرگم.آخه كدوم آدم عاقلي به اين حرف نمي خنده. ميبينم كه تريپل هم تو مايه هاي دماغ ........ هي هي هي به بهونه انحراف رفت عمل كرد.بابا خب دماغت شبيه كدو بود ديگه .... رفتي خوشگلش كني .... بابا دماغ قلمي بابا خوشگل دماغ.حالا بزار برگرده ببينيم كه يارو چه گندي زده تو دماغ. از افروديت هم كه هر چي بگم كم گفتم.فقط اميدوارم كه حرفائي كه امروز بهش زدم موجب نشه كه طرز فكرش نسبت به من عوض شه.امروز تو طالع من نوشته كه ميدم جاهايه تازه و نو ... نكنه كه قراره كه برم.هي هي هي if sun goes down ...... i feel the life betray. it is like a paranoid looking over my back it is like a whirlwind inside my head it is like i can't stop what i'm hearing within it is like faces down ............... بباي
Tuesday, September 17, 2002
فكر كنم كه ده سالي ميشه كه نيومدم اينجا !!!!!
بسكه زندگي شلوغ پلوغه.خب چيكار كنم كه علاوه بر كون گشادي و اين حرفا .... جداً وقت هم نشد كه يه سر به وبلاگ عزيزم بزنم . كلي هم حرف داشتم براي نوشتن ولي همش دود شد. اول از همه بايد اعتراف كنم كه كلي با آفروديت mailبازي كرديم.دلم براي خودم و خودش ميسوزه كه مجبوريم اين طوري زندگي كنيم.خب چي كار كنم وقتي نميشه ونميشه ديگه.براي اولين بار تو عمرم احساس ميكنم كه نميتونم خودم تنها تصميم بگيرم كه چطوري يه مساله رو حل كنم.با خاله هم صحبت كردم ولي چاره ساز نشد.حالا يه جلسه ديگه هم بايد برم خاله درماني. كار رفتنم هم از اونور درست شده فقط مونده ويزا كه اونم زياد مشكلي نيست‚يه سوت بزنم سفير ويزا رو ميده دستم. :)) ولي عجب كاري شده ها اين ويزا گرفتن.نموده مارو! كار شركت هم به خوبي و خوشي داره پيش ميره.همش دست خودمه و اين خوبه چون كار سريع پيش ميره بدون delay اضافه. ولي امان از اين علم وصنعت..... بابا عجب خر ها ئي هستن ها .... به شما چه ربطي داره كه من ميخوام 5 تا درس بگيرم.... ميكشم ميتونم ميگيرم.عجب حكايتي شده. يارو ميگه كه من اينجا 14 ساله كار ميكنم هنوز نديدم كه يه دانشجو بيشتر از 14 واحد بگيره.نتيجه اينه كه چون دوستمون با اينترنت هم آشنا نيست پس طبيعتا ً هيچ دانشجوئي حق استفاده از اينترنت رو در دوره فوق ليسانس نداره.يه نتيجه بهتر هم اينه كه چون دوستمون تا حالا سكس نداشته .... پس تو فوق نميتونيم سكس داشته باشيم.... اَه چه بد!!!!! مدير گروه هم كه رفته ددر .... تا از اسپانيا بياد كه من مردم. بدتر از همه اينكه پيش هم خوردم اونم چي مدار مخابراتي.... كه مرامي هيچ دخلي هك به الكترونيك نداره. خب ديگه زياد تر از حدم زر زدم.... شايد بهتر باشه كه يكم استراحت كنم. بباي
Thursday, September 05, 2002
بازم سلام به خودم كه خيلي گلم !!!!
اين بارم يه كم دير شد ولي چه كنم كه ديگه فرصتي نيست و مجبورم كه يه خط در ميون بنويسم.بازم رفتم سينما اونم بازم ارتفاع پست ! كرمه ديگه ميگيره ول نميكنه.نميرم نميرم يهو يه فيلم رو صد دفعه ميرم.مثل green miles .ولي انصافاً هم كه بد فيلمي نيست.تيكه هاي نابي داره مثلاً اونجاش كه ميگه اين حكايت مرديه كه ميخواد با زن و بچه اش يه كوچ اچباري كنه.يا اونجاهاش كه گارد هواپيما هي رويه ايراني بودنش تاكيد مي كنه و ميگه كه به ما تو دنيا ميگن metal security !!!!!!!!! آره ارواح خيكه همه امواتتون كه گارد آهني هستين. ولي وقتي كه اوضاع دوباره چرخيد دسته آدم خوبا!!! ملت تو سينما كلي كف زدن !؟!؟ كاش انقلاب شه يكم بخنديم. دوباره با آفروديت خوب شدم ... يعني خوب بودم و بهتر شدم ... همين طوري اگه پيش برم جلويه اسمم تو دفترش كلي ضربدر تو رديف خوبا ميخورم.كلي در مورد دانشگاهم تو mail بحث كرديم.خب معلومه كه آفروديت هم فرق بينه شريف و تهران و علم وصنعت رو نميدونه‚وگرنه با من موافق بود كه علم وصنعت مالي براي درس خوندن نيست. كلي هم در مورد گل حرف زديم ... بالاخره يه روز ميرسه كه خودم بهش گل بدم.شايد خودمو بهش دادم چون كه خودم از همه گلها گل ترم :)) ديگه اينكه كاغذ خاطرات دانشگاه رو پيدا كردم و از اين به بعد شايد روزي يه دونه بنويسم كه هم بخندم و هم اينكه اينا ميمونه بعداً ازش ميشه كلي حال پخش كرد. فردا آخرين روزه فوتباله .... بايد همة همتو فردا خرج كنم كه ببريم البته اگه همه همكاري كنن ! ميدونم كه اگه نبريم ديگه تريپل رو با سه من عسل هم نميشه خورد.همين طوريش عزا گرفتم كه چطوري اين يكي دو سال رو تحمل كنم با اين باكس delay . حتماً اين ماجرا رو شنيدين كه شادمان(استاد درس معادلات ديفرانسيل ما) زن نداشته و واسه خودش خوش بوده.يه روز سره كلاس يكي از دانشجو ها ازش مي پرسه كه استاد شما نميخواين زن بگيرين.چرا زن نميگيرين؟ و در جواب ميشنوه كه «مگه شما يه ليوان شير ميخواين ميرين يه گاو مي خرين مي برين خونه» حالا اينو گوش كنين. مكان فروشگاه زنجيره اي بييييييييب مامان-اين شربت هايه سن ايچ خوبه يا نه؟ من-نميدونم جطور؟ مامان-ميخوام كه بخرم ديگه. من-به حال من كه فرقي نداره. مامان-جطور؟ من-وقتي كه من از سر كار زهلم شركت ميام خونه كه هيشكي بهم يه ليوان شربت نميده بخورم‚پس چون به من سهمي نمي رسه پس برام هم فرقي نداره. مامان-ااااااااااِ چرا اينطوري ميگي؟ اصلاً حالا كه اين طوره برو زن بگير كه از راه ميرسي يه ليوان شربت بده دستت. من-اوهو مگه آدم يه ليوان شربت ميخواد ميره يه زن مياره خونه اش. نميدونم چرا احساس كردم كه فقط خودمم كه اين ماجرا رو شنيدم و لا غير.چون اين ماجرا در روايات مختلف آمده و اندر كتب فراوان پس لزومي نداره كه مامانم هم نشنيده باشه يه version ش رو. وووووووووووو ماجرا وقتي اهميت پيدا ميكنه كه مامان آفروديت هم شاهد و ناظر اين گفتگو باشه. بباي
Tuesday, September 03, 2002
خب بعد چند روزي دوباره سلام به خودم .... دستم تازه داره گرم ميشه والا.
آره از وقتي اين جواب هايه فوق اومده همه نمي دونم چرا اين همه خوش حالن بجز خودم.بهر حال اينم دوره اي از زندگي هر فرديه كه فكر كنم ميشه به سادگي پاسش كرد.حالا شايدم افتادم اين يه مرحله رو.فعلاً كه ميخوام يه ساله شرش رو كوتاه كنم.اگه بشه البته اگه نشه هم كه مثل همه انفرادي ها دو ساله :)) راستي پاكي هم فهميد كه ميخوام بيشتر به درسم برسم.خدا به داد برسه.ولي اين تو بميري از اون تو بميري ها نيست ‚اول درس بعد ورزش بعدش تازه تفريح آهرش اگه وقت شد حالا يكم هم كار بكنيم بد نيست. اه اه تو اين دو سه روزه اين قده راه رفتم و دويدم كه نگو و نپرس.هر روزه خدا پاشدم رفتم اين دانشگاه ذليل مرده براي تكميل كارايه فارغ شدنم.مرامي آدم اگه بخواد شخصاً فارغ شه دردسرش كمتره.يادمه كه ميگفتن كه زائيدن كاره سختيه ولي تا حالا تجربه نكرده بودم كه چقدر سخته ...... خيلي ..... بيچاره اونا كه به يكي دو تا هم اكتف نمي كنن و شيكم پشت شيكم ميزان چه زجري مي كشن.خدا بهشون صبره ايوب بده.حالا بحث سزارين و كورتاژ مورتاژ رو هم اصلاً نمي كنم همين زائيدنه ساده و ابتدائي خودمون. از همون اول كه مي خواي بزائي بايد دمه مسئول فرم دانشكده رو ببيني كه دو تا فرم بهت بده كه توش يه سري چرت بنويسي.حالا اگه ننويسي هيچي نميشه ها ولي فرماله.بدتر از همه اينه كه درد زائيدن امونت نميده و داري نعره ميزني و كلي فشار روته مجبوري بري از كليه كتابخانه هاي موجود مهر و امضا بگيري كه بهشون كتاب بدهكار نيستي.براي من كه از اول عمر دانشگاهي تا حالا يه كتاب هم از هيچ كتابخونه اي نگرفتم كه هيچ اصلا عضو هيچ كدوم نيستم حتي دانشكده خودمون خيلي زور داشت كه دونه دونه از همشون مهر بگيرم.اصلاً پام به يه جاهائي باز شد كه تا حالا به عمرم نديده بودم مثلاً آب و انرژي .آب و انرژيم كجا بود ؟ م-شيمي كيلوئي چند؟ آخه يه برقي براي چي بايد از كتابخونه صنايع كتاب بگيره؟ حالا بيا درستش كن .... تازه همه اين كارا رو بايد ظرف 24 ساعت انجام بدي ... خيلي كاره high tech ايه deadline هم داره :)) انگاري اگه 24 ساعته نتوني انجام بدي ... دوباره مقروض ميشي به همة كتابخونه ها. خوشمزه تر ماله تربيت بدنيه كه ازت كارنامه مي خواد كه مطمئن شه پاس كردي.فكر نمي كنه كه اگه پاس نكرده بود كه گذارش به اون فرم لكنتي نمي افتاد.ولي به همه اين تفاصيل باز هم كاراش مونده .... شايد تا شنبه هم طول بكشه و از همه بدتر اينكه شمال هم نتونستم برم .... اونم چه شمالي ... ويلا خالي ... مشروب ... سيگار ...همه چيز ... خب ديگه اينم حتماً تقدير بوده(حتماً ديدين كه تو فيلمها يا ادم هايه قديمي هر اتفاق بدي كه ميفته ميندازن گردن تقدير) ... من نمي دونم اين تقدير بيچاره چه كرده كه مستحق شده كه تقصير ها همه گردنش باشه.تازه مگه گردنش چه قده كلفته كه اين هممممممممممممه مشكل رو هم به دوش ميكشه.حتماً ادم خيلي گردن كلفتيه !!!! كاشكي باهاش دوست ميشدم كه ......... امروز رفتم تمرين ... 6 كيلومتر كه دويديم كه هيچ حاجي 200 تا دراز نشست داد كه شيري كه خورده بودم از گوشام در اومد.رسيدم خونه نعش بودم تا يه دوش گرفتم و آدم شدم.مهمون داشتيم تازه .... ولي سر پا موندم .... ولي عضل مضل ديگه فووووووووت .... راستش من با دويدن مشكل ندارم ولي درازنشست يكم سخته 200 تا.اونم خالي كه نه وسطش نرمش ها يه ديگه هم ميداد.خلاصه نا فرم داشتم آب ميشدم.يعني نافرم آب شدم :)) ديشب كه با نويد و روزبه شام رفتيم بيرون ...نويد سوئيچ رو جا گذاشت تو ماشين و خودتون ميدونين كه ...... ديگه انواع و اقسام روش هايه دزدي رو امتحان نشد كه نشد ..... ميدونين اين نشون ميده كه اصلاً دزدايه خوبي نيستيم.يعني دزد هم نشديم.خلاصه تا روزبه نرفت خونه برگرده كار درست نشد.حالا اگه ميخواست كه دزد باز كنه .... 3سوت ها .كه اصلاً نفهمي از كجا باز كرده! بباي
|