<body bottommargin="0" leftmargin="0" rightmargin="0" topmargin="0" marginheight="0" marginwidth="0" bgcolor="navy" link="navy" vlink="navy" alink="navy">




آفرودیت




صفحه اصلي
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009






Wednesday, October 30, 2002

خب ... امروز ميخوام يه کم حرفايه خوب خوب بزنم.
حرفايه قشنگ خشنگ...
ميخوام که يه کم از قديم و جديد ها بگم و يه کم هم احساسات قاطيش کنم.
اول بگم که از سال دوم راهنمائي با دختر ها رابطه داشتم.نه که فکر کنين که سکس داشتم ها ... نه ... همين دوستي هاي ساده خيابوني خودمون رو ميگم.وارد جزئياتش نميشم ... ولي از دوم راهنمائي شروع شد.به خاطر موقعيتي که داشتم هميشه يه سري دختر بودن که دورو برم باشن.ولي نسبت به هيچ کدوم احساس خاصي نداشتم.با هم دوست بوديم و ميرفتيم بيرون و ميچرخيديم و اونا براي حل مساله هاشون ازم کمک ميگرفتن(اصلاً شايد دليل دوستي هامون هم اين بوده) و... خلاصه خيلي عادي با همه دوست بودم و به هيشکي هم هيچ رابطه خاصي نداشتم.
سال سوم دبيرستان بودم ... آخراش بود يادم مياد.با يه دختري دوست شدم ... اسمش پرستو بود.نميدونم که چي شد که يهو به اين وابسته شدم.با اينکه نديده بودمش(اشتباه اول) و نميشناختمش (اشتباه دوم) فکر کردم که خيلي دوسش دارم(اشتباه سوم).
وقتي که باهاش حرف نميزدم دمق ميشدم و برعکس وقتي که با هم حرف ميزديم کلي انرژي ميگرفتم.
پس تو اين مرحله يکم دوست داشتن رو تجربه کردم.
اون ماجرا که تموم شد(به لطف خدا) ديگه به قول بچه ها قلبم رو کندم و گذاشتم تو صندوق.ديگه دوستي با يه دختر اون مفهوم خوبش رو که از دست داد هيچي ... اون مفهوم ساده و عادي قبلش رو هم از دست داد.چون تجربه بدي بود نسبت به دخترا يه کم حساس شدم.
با اينکه تو اين وادي هم با دخترايه ديگه اي هم بودم ... ولي مرامي برام با دوستاي پسرم هيچ فرقي نداشتن.
تا اينکه با آفروديت آشنا شدم(مهم نيست چطوري ولي شدم ديگه ... کليد نکنين)
الان اون احساس خوبه دوباره بر گشته .... اينو ميخوام توضيح بدم.
من نميدونم که اسم اين احساس دقيقاً چيه ...ولي احساس خوبيه هر چي هست.
وقتي که نميبينيمش انگاري تو دلم زمهريره ... سرد ... يخبندون ... سيبري ...
ولي يهو که ميبينيمش ... دلم يهو آتيش ميگيره ... اين قدر داغ ميشم که از تو گوشام بخار ميزنه بيرون.رنگم ميشه قرمز ... جيگري.
وقتي باهاش حرف نميزنم دلم کوچيکه ... توشم هيچي نيست ... خاليه خالي.
ولي وقتي باهاش حرف ميزنم دلم يهو بزرگ ميشه .... توش کلي حرف پيدا ميشه که بگم.
وقتي که بهش نگاه ميکنم .... که سعي ميکنم نگاه نکنم(ولي نميشه) اينقدر چشاش داغه که زودي ميسوزم و سرم رو ميندازم پايين(اين ماله خجالت نيست ... چون من تقريباً پررو هستم)
وقتي بهش فکر ميکنم ... از ته دلم يه گوله مياد بالا ... مياد همه قفسه سينه رو پر ميکنه.نفسم تنگ ميشه.دلم ميخواد منبسط شه تا بينهايت.گوله هه همين طوري اونجا ميمونه تا ديگه فکر نکنم.اون موقع ديگه نميتونم وايسم ... مجبورم بشينم.بعدش اين قدر خوش ميگذره اگه چشام رو ببندم و بهش فکر کنم.خيلي کيف داره.به لحظه هايي که با هم بوديم ... يا به خودش که چقدر خوشگله ... يا به حرفايي که بهم زديم ... يا خلاصه به هر چيزي که به يه نوعي به اون مربوطه فکر ميکنم.خيلي هم لذت داره.
ممکنه که به چيزي که بهش فکر ميکنم يه چيز مسخره و عادي باشه .... ولي چون در مورد اونه يهو ناغافل با حال ميشه.
3/2 کل زماني رو که فکر ميکنم در مورد اونه.که آخرش چي ميشيم .... که چقدر دوسش دارم .... که چقدر دوسم داره .... که ديشب فلان چرت رو بهش گفتم چطوري از دلش در بيارم ... که يهو باهام قهر نکنه ... که چرا ديشب mail نزده ... و کلي چرا ديگه.
چند روز که ازش بيخبر ميمونم ... ميرم تو لک ... که چرا منو بيخبر گذاشته ؟ internet نداره ... يا داره انتقام ميگيره يا از حرفم ناراحت شده ....
چون هم نميتونم زياد ببينمش و بيشتر حرفامونو با mail ميزنيم ... کلي بايد مراقب حرفام باشم.وگرنه درست کردنشون کاره حضرته خرسه !!!!
هر دفعه هم که ميبينمش تا دو هفته انرژي ميگيرم.به قول خودش اگه همديگه رو زياد نبينيم بهتره چون به هم عادت ميکنيم(مثل اينکه خوب منو ميشناسه)
زود زود دلم براش تنگ ميشه ... هر دفعه هم که با هم chat ميکنيم يا ازش mail دارم ... يه مقدار زمان بايد بذارم که حرفا رو حلاجي کنم.
خلاصه اينکه خيلی خيلی دوسش دارم ولی عاشقش نيستم(و اين خيلی بده)
اميدوارم که قسمت همتون شه که گوله هه بياد سراغتون .... بهتر از گوله من.
آهان ... آهای پرهام دفعه آخرت باشه که ميری پارتی دست خالی بر ميگردی ها ... آدمم مجبور ميکنی که نصفه شبی از تختخواب بياد بيرون و اين همه خزعبل سر هم کنه .... آخرش هم بهت بد و بيراه بگه ها!
نبينم ها!
ببای