|
آفرودیت |
صفحه اصلي |
Wednesday, October 30, 2002
خب ... امروز ميخوام يه کم حرفايه خوب خوب بزنم.
حرفايه قشنگ خشنگ... ميخوام که يه کم از قديم و جديد ها بگم و يه کم هم احساسات قاطيش کنم. اول بگم که از سال دوم راهنمائي با دختر ها رابطه داشتم.نه که فکر کنين که سکس داشتم ها ... نه ... همين دوستي هاي ساده خيابوني خودمون رو ميگم.وارد جزئياتش نميشم ... ولي از دوم راهنمائي شروع شد.به خاطر موقعيتي که داشتم هميشه يه سري دختر بودن که دورو برم باشن.ولي نسبت به هيچ کدوم احساس خاصي نداشتم.با هم دوست بوديم و ميرفتيم بيرون و ميچرخيديم و اونا براي حل مساله هاشون ازم کمک ميگرفتن(اصلاً شايد دليل دوستي هامون هم اين بوده) و... خلاصه خيلي عادي با همه دوست بودم و به هيشکي هم هيچ رابطه خاصي نداشتم. سال سوم دبيرستان بودم ... آخراش بود يادم مياد.با يه دختري دوست شدم ... اسمش پرستو بود.نميدونم که چي شد که يهو به اين وابسته شدم.با اينکه نديده بودمش(اشتباه اول) و نميشناختمش (اشتباه دوم) فکر کردم که خيلي دوسش دارم(اشتباه سوم). وقتي که باهاش حرف نميزدم دمق ميشدم و برعکس وقتي که با هم حرف ميزديم کلي انرژي ميگرفتم. پس تو اين مرحله يکم دوست داشتن رو تجربه کردم. اون ماجرا که تموم شد(به لطف خدا) ديگه به قول بچه ها قلبم رو کندم و گذاشتم تو صندوق.ديگه دوستي با يه دختر اون مفهوم خوبش رو که از دست داد هيچي ... اون مفهوم ساده و عادي قبلش رو هم از دست داد.چون تجربه بدي بود نسبت به دخترا يه کم حساس شدم. با اينکه تو اين وادي هم با دخترايه ديگه اي هم بودم ... ولي مرامي برام با دوستاي پسرم هيچ فرقي نداشتن. تا اينکه با آفروديت آشنا شدم(مهم نيست چطوري ولي شدم ديگه ... کليد نکنين) الان اون احساس خوبه دوباره بر گشته .... اينو ميخوام توضيح بدم. من نميدونم که اسم اين احساس دقيقاً چيه ...ولي احساس خوبيه هر چي هست. وقتي که نميبينيمش انگاري تو دلم زمهريره ... سرد ... يخبندون ... سيبري ... ولي يهو که ميبينيمش ... دلم يهو آتيش ميگيره ... اين قدر داغ ميشم که از تو گوشام بخار ميزنه بيرون.رنگم ميشه قرمز ... جيگري. وقتي باهاش حرف نميزنم دلم کوچيکه ... توشم هيچي نيست ... خاليه خالي. ولي وقتي باهاش حرف ميزنم دلم يهو بزرگ ميشه .... توش کلي حرف پيدا ميشه که بگم. وقتي که بهش نگاه ميکنم .... که سعي ميکنم نگاه نکنم(ولي نميشه) اينقدر چشاش داغه که زودي ميسوزم و سرم رو ميندازم پايين(اين ماله خجالت نيست ... چون من تقريباً پررو هستم) وقتي بهش فکر ميکنم ... از ته دلم يه گوله مياد بالا ... مياد همه قفسه سينه رو پر ميکنه.نفسم تنگ ميشه.دلم ميخواد منبسط شه تا بينهايت.گوله هه همين طوري اونجا ميمونه تا ديگه فکر نکنم.اون موقع ديگه نميتونم وايسم ... مجبورم بشينم.بعدش اين قدر خوش ميگذره اگه چشام رو ببندم و بهش فکر کنم.خيلي کيف داره.به لحظه هايي که با هم بوديم ... يا به خودش که چقدر خوشگله ... يا به حرفايي که بهم زديم ... يا خلاصه به هر چيزي که به يه نوعي به اون مربوطه فکر ميکنم.خيلي هم لذت داره. ممکنه که به چيزي که بهش فکر ميکنم يه چيز مسخره و عادي باشه .... ولي چون در مورد اونه يهو ناغافل با حال ميشه. 3/2 کل زماني رو که فکر ميکنم در مورد اونه.که آخرش چي ميشيم .... که چقدر دوسش دارم .... که چقدر دوسم داره .... که ديشب فلان چرت رو بهش گفتم چطوري از دلش در بيارم ... که يهو باهام قهر نکنه ... که چرا ديشب mail نزده ... و کلي چرا ديگه. چند روز که ازش بيخبر ميمونم ... ميرم تو لک ... که چرا منو بيخبر گذاشته ؟ internet نداره ... يا داره انتقام ميگيره يا از حرفم ناراحت شده .... چون هم نميتونم زياد ببينمش و بيشتر حرفامونو با mail ميزنيم ... کلي بايد مراقب حرفام باشم.وگرنه درست کردنشون کاره حضرته خرسه !!!! هر دفعه هم که ميبينمش تا دو هفته انرژي ميگيرم.به قول خودش اگه همديگه رو زياد نبينيم بهتره چون به هم عادت ميکنيم(مثل اينکه خوب منو ميشناسه) زود زود دلم براش تنگ ميشه ... هر دفعه هم که با هم chat ميکنيم يا ازش mail دارم ... يه مقدار زمان بايد بذارم که حرفا رو حلاجي کنم. خلاصه اينکه خيلی خيلی دوسش دارم ولی عاشقش نيستم(و اين خيلی بده) اميدوارم که قسمت همتون شه که گوله هه بياد سراغتون .... بهتر از گوله من. آهان ... آهای پرهام دفعه آخرت باشه که ميری پارتی دست خالی بر ميگردی ها ... آدمم مجبور ميکنی که نصفه شبی از تختخواب بياد بيرون و اين همه خزعبل سر هم کنه .... آخرش هم بهت بد و بيراه بگه ها! نبينم ها! ببای
وه كه چه شبي ! وه !مگه ميشه امشب خوابيد ... مگه ميشه كه از فكرش بياي بيرون ... مگه ميشه كه بتوني در كمال سادگي يا شايدم حماقت چشاتو ببندي و به خواب بري ... فقط از يه انسان ابله اين امر بر مياد و بر همگان واضح و مبرهن است كه من تو حماقت از هيچ كس كم ندارم D:
ولي جداً ها مگه ميشه خوابيد ... من نمي دونم هر كي چند بار تو زندگيش حق ابراز علاقه به جنسه مخالف رو داره ؟ اگه اين حق تازه تعريف شده باشه ... حالا فرض كنين كه تعريف شده باشه ... چند بار ؟ يه بار ؟ دو بار ؟ ده بار ؟ چند بارش در كمال صداقتِ؟ چند بارش از انتهاي دِلِه ؟ هان چند بار ؟ يه جا خوندم كه اگه از كسي خوشتون مياد معطل نكنيد ..3 سوت بهش بگين (فكر كنم اين حرف ماله كنفوسيوسه‚بهرحال اگه مال اون نباشه زياد دور نمي ريم ... فرض مي كنم از همين دوستاي خل و چل خودم شنيدم) ولي سخنِ حقيه ... حرفشو گوش كنين ! خوب حرفي زده .. خوووووووووووب والا كه endه حرف رو زده ... بگين تورو خدا ... نذارين كه تو دلتون بمونه‚كپك بزنه‚بره تو بايگاني ... اين قدر احساس خوبي به آدم دست ميده ... مخصوصاً اگه طرفِ مقابل جوابتو نده ... بزارتت تو خماري بالاخره منم باز به آفروديتِ خودم گفتم ... فقط چون به خودش نمي تونستم بگم ‚ به داداشش گفتم كه بهش بگه كه من چقدر دوستش دارم.اگه يه منفي اشتباه كرده باشم چي ؟ صد بار به خودم نهيب زدم كه بزار تو كه 1 سال و 10 ماه صبر كردي ‚يه ماه ديگه هم روش كه به خودش بگي ... ولي نتونستم كه خودمو نگر دارم ... گفتم ... فقط اميدوارم كه به خودش گفته باشم ... اي كسي كه بعد ها اين وبلاگ را مي خواني ! اگر مرا شناسي و بيني كه زنده ام براي سلامتي من دعائي مرحمت كن ... اگر مرا شناسي و بيني كه خاكستر شده ام يا با قمه نصف گرديده ام ‚ فاتحه اي فرست مر مرا ... و اگر مرا نشناسي همي چرا اين لاگ خواني و در اسرار من خوض كني ؟ بينيم بآ آره خلاصه ديگه ... گفتم ... نكنه يه وقت ؟ نه فكر نكنم ! بباي
Tuesday, October 29, 2002
اين هم از عمر شبي بود که حالي کرديم.
ميگن که يه ديوونه يه سنگ ميندازه تو چاه که صد تا عاقل هم نميتونن درش بيارن. يه محمد حيدري آنتيک زاقارت هم پيدا شده که .... صفر منو زده والا... آخه يکي نيست بگه مگه بيکار بودي رفتي دوبي رو ريختي بهم ... ميذاشتي يه چند وقت ديگه. چي بگم آخه من به تو نامرد!!!! راستي يادم هست که بايد يه چيزي در مورد اون احساس بنويسم. البته هنوز زوده که بشه اسمش رو گذاشت عشق ... ولي ازش به علاقه و دوست داشتن ياد کرد. براي يه متولد فروردين مثل من (البته شخصاً زياد باور ندارم) ... خيلي کم پيش مياد. بايد بدونين که طبق گفته علما و سفها ... متولدين اين ماه ميمون و مبارک از قلبي سراسر آکنده از يخ برخوردارن. همينم هميشه باعث جنگ و دعوا بين من و آفروديت ميشه. گويند که در عالم عشق هست چراغي افروخته ,کاندر حرم افروختني نيست. راستي امروز با يه چايي سروان رو تو گذرنامه خريدم... با يه چايي ... بابا عجب مملکتي داريم. بباي
Monday, October 28, 2002
مينويسم بابا ... مينويسم.
به خدا سرم بد شلوغ پلوغه. حالا خدا رو شکر که خواننده اي هم نداره .... وگرنه وجدان درد ميگرفتم. فقط يه چيز کوچيک .... چه آدم ها با هم فرق دارن.اصلاً حسابي نيست که مثلاً اگه فلاني فلان رفلکس رو نشون داده,نفر بعدي هم همين کار رو بکنه. اينم از اين ناشي ميشه که ما ايرانيها اصلاً تابع قانون مانون نيستيم. هر کي ساز خودشو ميزنه. يکي تار ميزنه ... اون يکي تنبک ... اون يکي قره ني . اونا ئي هم که بايد برقصن آخه هر کدوم يه جوري ميرقصن ديوثا! يکي عربي ميرقصه ... کونشو هوا ميکنه. اون يکي بابا کرم ميرقصه ... کتشو هوا ميکنه. يکي هم تکنو ميزنه ... اون پروپاچه سفيدش رو هوا ميکنه. آخه چقدر ما ايرانيها اسگل و احمق تشريف داريم. هممون سر و کونمون 21 ميزنن. هميشه دنبال يه راه فرار از قانون هستيم... که چه طور يه جوري قانون رو له کنيم. که چه جور سر بقيه رو کلاه بذاريم. که سر قانون رو کلاه بذاريم. در حقيقت داري سر خودتو کلاه ميذاري آخه کس کش. حالا بذار بگم که از کجا اونقد حرصم گرفت. هميشه سوار تاکسي ميشدم از خونه تا دانشگاه و به طور متوسط يه مسير خاص رو 200 يا ديگه مينيمم 150 ميسلفيدم. ديروز که ميخواستم از دانشگاه بيام خونه.... همون مسير هميشگي رو سوار شدم ... فقط چون يارو استثناً مسيرش ميخورد تيکه آخر رو هم با خودش اومدم که ديگه برسم به سر منزل مقصود. موقعيکه پياده شدم ... 200 تومن دادم و بدون کلام پياده شدم(البت دست شما درد نکنه رو زدم). يه کم که رفتم ... ديدم عزيز اومده و داره بهم 100 تومن پس ميده. اصلاً کپ کردم و نميتونستم فکر کنم ... بعد از کلي من من و اينا ... گفتم که متعلق به خودتونه و ... که آقا قابل نداره و همينه نرخش و... کلي کس شعر ديگه که بابا مرامي بردار ديگه. اونم مرام رو ترکوند و ديگه عمري گفت بر نميدارم. کم آوردم. روم نشد ديگه کل کل کنم ... گرفتم و تشکر کردم. ولي عجب آدمي بود ... خدا عمرش بده. نه اينکه چون از من پول کم گرفت ها... چون 100 تومن نه از من کم ميشه ولي شايد براي اون يه چيزي باشه. ولي نشون داد که هنوز هستن کساني که حاضر نيستن به خاطر پول هر کاري بکنن. دمش گرم. ميدونم که الان دارين فحش ميدين که آره کس خل يکي هم که بهش خوبي کرده ... شاک زده ... ولي اگه درست فکر کنين شمشها هم مي فهمين که اين حرکت کلش از روي بي قانوني بوده.وگرنه همه بايستي که يه قيمت باشن .. نه اينکه هر کي مرامي. تف ديگه اينکه ... مهسان بعد 7 ماه زنگ زده که چه خبر و خوشي و اينا!!!! منم گفتم دسته تبر و .... اينا ميخواست بهم قبمل شدنم رو تبريک بگه ... که همون اول ميخ اسلام رو کوبيدم و گفتم بايد بياي حضوراً اينجا حاجيتو ماچ کني تا بشه بهش گفت تبريک.: ) ماشينم که خريده و ديگه بايد خيلي حضوراً بياد. ولي ديگه کفگيرم به ته ديگ خورده ... بياد هم افاقه نميکنه. بايد يه چند تا viagra بندازم بالا تا بتونم با يه دختر حرف بزنم. هي هي هي اينم مزه بود که ديدم خوبه اين آخر شبي بريزم ديگه. مخلص همه هم هستم. بباي
Friday, October 25, 2002
اي بابا اينم شد زندگي.
بعد از اون شروع بد روز .... کلي نشستم که آفروديتم بياد چت کنيم. آخرش هم تلويحاً بهم گفت که ديگه مايل نيست که با من باشه. همش از اين ناشي ميشه که فکر ميکنه من ميرم و اگه برم ديگه نميام يا فراموشش ميکنم. حق هم داره نگران باشه . حلاصه الان هم يه 30 صفحه اي تايپ مخلوط داشتم. ديگه دارم ميميرم. بباي
Thursday, October 24, 2002
اولندش که بايد يه چند نکته در مورد اين وبلاگ خراب شده بگم که ..... بابا اين همينه ديگه .نشد که بهتر شه.
آخه در طي اين هفته يه چند تائي از دوستان کرام هي گفتن و گفتن و گفتن که بابا اينو درست کن.منظورشون هم بخش نظل خواهي بوده(بايد ببخشين که من امشب زبونم ميگيله) ... يکي مياد ميزنه تو سرم چون دستش بهم ميرسه که بابا اين خزعبلات چيه مينويسي و قس عليهذا . يکي دستش بهم ميرسه ولي به گوشت نميرسه ميگه پيف پيف اين وبلاگت رو گند برداشته.يکي هم دستش به من ميرسه هم به دهن خودش يه گوسفند بهم هبه کرده البته به شماره حسابم تو بانک آخرت ريخته.ديگه آخريشونم ديشب که دستش بهم نميرسيد .... فغان کرده که بابا مرديم از نظر بادي ,تورو خدا اينو راش بنداز.من از همين جا از اين نفر انتهائي تقاضا ميکنم که اصلاً ملاحظه من رانکنن ... يعني که هر جا و از هر سوراخي که مايلند باد خودشونو بيرون بدن.فقط تنها تقاضائي که دارم اينه که به من بگن که کجا و در چه زماني باد رو ول دادن که من سريع السير به اونجا بشتابم و در جمع آوري بقيه باد حميت و همت کنم.بلکه بتونم از اين PH3 که ايشون صادر کردن منفعتي ببرم ... شايد هم که مجبور شم که باد در رفته را در دستگاه تقطير بريزم .... و بعد از انفعالات بسيار عصاره و چکيده مطالب اين بزرگوار رو در بيارم. ديگه اينکه يه سيستم نظرخواهي هم به قول يارو گفتني الان داره . امروز داشتم با آفروديت چت ميکردم,ناراحت بود.منم اگه اون طوري ميشدم ميمردم.شما هم اگه مجبور ميشدين که 7 ماه تمام تو خونه بشينين و همش تو فکرو خيال باشين آخرش کم مياوردين.بازم خوبه که گاهگاهي به هواي من مياد تو نت.منظورم اينه که اين دفعه استثناً خدا پدر هر چي کامپيوتر بيامرزه که علاوه بر اينکه پل من و آفروديت شده.براي اونم يه تفريح ميشه. داشتيم عصري با پرهام بر ميگشتيم که بحث داغ و آتشي قضا و قدر شد.خب هنوز هم نميدونم که چي شده !!!! نتونستم به يه نتيجه درست برسم که بالاخره هست يا نه ؟ ظهري با بچه ها رفتيم اکسپرس ..... اگه گفتين چي شد ؟؟ طبق معمول هممون اون سس هاي تند و مشتي رو زديم و رفتيم تو مد بيخيالي.حالا فکر کنم که همه دچار عزلت و گوشه نشيني شدن.منم البته به نوبه خودم منتظرم که ببينم کي مياد سراغم. آهان يه خبر هم در مورد خودم بدم که رفتم عکس پامو گرفتم .... اصلاً ناراحت نباشين ... فقط شکسته.بعد دو هفته شاهکار کردم که رفتم عکس گرفتم.ولي مرامي فقط کساني که اينو ميخونن ميدونن .... منم اصلاً مايل نيستم که پخش شه.حالا بعدا ً يه فکري به حالش ميکنم. ديگه اينکه بابام کليد کرده که پاشو برو يه جا reject شو برگرد حداقل. هي ميگم بابا نميصرفه من پاشم برم مثلاً قبرس يا کويت ..... (آخه دوبي دوباره منو reject کرده,ميگه من با يه جاني ورشکسته تشابه اسمي دارم,نه بابا جون تشابه چيه من خودشم اصلاً,کس خل ها موقع مرفوض کردن ويزا فقط اسم اصلي با فاميل اصلي رو چک ميکنن,از نظر اونها محمد حيدري با محمد رضا حيدري منفرد اسم در يک کالبد هستن,شماره شناسنامه و نام پدر هم که ديگه ول معطل هستن) ميگه خداقل برو که بشه گفت يارو سعي و تلاشش رو کرد و نشد.ديگه چي کار کنم آخه؟ دو هفته اس که از دانشگاه و شرکت و خواب و خوراک وآفروديت افتادم ديگه.ديگه نميکشم.اصلاً نميخوام برم ... ولم کنين تورو خدا ! سال ديگه ... نه سال بعدش ... نه سال بعدترش .... فوقش اينم نشد ....تو همين خراب شده موندم ديگه.رو زمين که نموندم ... دانشگاه که ميرم ... کار خوب هم که دارم.آفروديت هم که اينجاس.ديگه چي ميخوام مگه ؟ ولي نميره ! تو خرجشون نميره. بباي
Wednesday, October 23, 2002
اگه کتاب هاي ميلان کوندرا رو تا حالا نخوندين .......... بشتابين که وقت بس تنگ است.
مخصوصاً اين کتاب جاودانگي رو که خيلي توپه .... توش يه سري حقايقي از زندگي رو توضيح داده که فقط وقتي آدم خودش کلي ميشينه فکر ميکنه ميتونه شخصاً اونا رو پيدا کنه وگرنه با طرز تفکرات عادي و معمولي که هممون داريم نميشه که اونا رو پيدا و يا حتي دسته بندي کرد ..... آهاي شوان با تو ام ها .... برو بگير بخون اين کتاب رو اگه تا حالا نخوندي. راستي بازم دوبي مون reject کرد .... ديگه خودم هم منصرف شدم . وقتي نميشه ,نميشه ديگه. بباي
Tuesday, October 22, 2002
تا حالا فکر می کردم که ميشه با سرنوشت هم بازی کرد ... يعنی فکر ميکردم که تقدير دست خود آدم هاس و اونان که ميتونن هر چه قدر که تلاش کنن و ايمان داشته باشن ... از زندگی بهره ببرن.
ولی مثل اينکه کور خوندم.مثل اينکه قضا و قدر بخش مهمی از زندگی رو شکل ميده.چه قدر سخته که يهو بفهمی که مدت زيادی بوده که اشتباه ميکردی.ممکنه که الان هم اشتباه کنم ها .... ولی در حال حاضر در ميانه هستم. نه میدونم که اون نظر قديمم درست بوده نه ميدونم که اين جديده درسته !!!!!!!!!!!!!!! بهر حال يه زندگی اينا رم داره ديگه ....... نه ؟؟؟؟ ببای
Monday, October 21, 2002
چند روز پيش استادم يه لاگ نوشته اي بود .... خيلي عزيز
نوشته بود که چقدر از ايم که ميتونسته با دوستاش بره کمک انسان هاي cp و نرفته ...ناراحته .... وووووو خيلي چيزايه خوب ديگه بد نيست هر کي يه بار بره بخونه. ميخواستم بگم که منم باهاش همدردم. يادم مياد که سال اول و دوم دانشگاه يه استاد معارف داشتيم يه اسم فيضي. چه حرفايه خوبي مي زد .... و چه زيبا ميگفت اون چيزي که تو دل هممون هست و خودمون بيخبريم. يا شايدم براي من بدبخت غافل اين طوري بوده. يه گروه خيريه داشتن که کارشون اين طوري بود که نوبتي براي کساني که مجل مالي يه حالا هر مجل ديگه اي داشتن ... کمک ميرسوندن. شب هاي جمعه با ماشين اين کمک ها رو که حالا نقدي بود يا کمک جنسي مثل برنج و روغن و اينا رو ميبردن ... دم خونه اونا. منم رفتم و اونجا عضو شدم. ميرفتيم و جنسهارو ميرسونديم در خونه ها .... بعضي وقتا هم ميرفتيم تو که يه احوالي هم پرسيده باشم. تو اون مدتي که من هم اين کار رو ميکردم .... چه جاهائي که نرفتيم. چه احساس خوبي که بهم دست نداد. چه قدر از اين که منم ميتونم سهم کوچيکي تو اين کمک داشته باشم راضي بودم. به خدا وقتي که چهره بچه ها رو ميديدي که ذوق مي کردن که ما رو ميديدن ... دلت قيلي ويلي ميرفت. وقتي که اونا با دعا و ... بدرقه ات ميکردن ... اصلاً قابل توصيف نيست. من نميدونم که اين احساس تو رده احساسات آدمي تو کدوم رده جا ميگيره. ولي بايد که جزو احساسات عليا باشه ... مثل عاطفه ... انسان دوستي ... محبت من نميدونم که کدومشونه ولي خيلي خوب بود. نميدونم چي شد که ديگه نرفتم ... شايد اين درس لعنتي باعث شد ... شايد بيقيد و بندي خودم باعث شد .... شايد خودخواهي ... ولي خدا لعنت کنه اون دليلي که باعث شد من نرم. از اون وقت اين حس گاهي مياد پيشم ... شايد يکي دو روزي هم بمونه ... ولي ميره زود. اونم ميدونه که من نميتونم که نگرش دارم .... خاک بر سر من ... الان حاضرم که 20 سال عمرم رو بدم و دوباره از همون جا شروع کنم. نه اينکه از الان شروع کنم ... الان ميرم دنبالش که ببينم کجاس ... و چي کار ميکنن الان ... که دوباره عضو شم ولي ديره. از همون موقع شروع بکنم. من خيريه هاي زيادي رو ديدم ... محک ... رفيده .... رنگين کمان ... ولي هيچ کدوم اون حس رو القا نميکردن ... محک که فقط براي لاس زدن طراحي شده ... اصلاً توش هيچ خيري ديده نميشه... رفيده هم اون حسي رو که بايد القا کنه نميکنه ... چون از نزديک با ماجرا طرف نيستي. شايد يه محرک ميخواسته که روشنم کنه که ميتونم چي کارا کنم و نکردم ... که ميتونم چي باشم و نيستم. فقط اميدوارم که اين جرقه زودي خاموش نشه. بعدشم ... آدم وقتي ميبينه که تو اين مملکت خراب شده ... کيا چه پولائي که نميخورن و هپلي نميکنن ... و بعضي ديگه دنبال يه تيکه نون خشک ميدون ..... حرصش ميگيره. دلم ميخواد اين قدر قدرت داشتم که همه چيز رو خراب ميکردم و از نو يه بنيان توپ ميريختم. اي تف به همه ايو ديوث ها که بدبخت کردن ملت رو .... همين غروي کس کش مدير ايران خودرو روزي 5 ميليارد تومن درآمد خالص داره ... شوخي نيست روزي 5 ميليارد ... فکر ميکنين چي کار ميکنه باهاش ... سفره باز کرده براي يه عده سگ و بهشون پول ميده بيان ما رو بپان.که ما دست از پا خطا نکنيم. جوانمردان جوانمردي کجا رفت ؟ فکر ميکنين اونا هم ميرن کمک کنن به آدم هاي هيچي ندار ولي عزت دار ... عمري ! تازه اگه قرار بود که هر کي به قدر وسعت خودش کمک کنه ... همه جا گلستان ميشد. ولي تف که اينا فقط فکر خودشون و جيبشونن. تف به شرفشون .... شايد يکي از دلايل زده شده من از همه چيز در اين مورد همين چيزا باشه که ديدم. بهرحال بازم دعا دارم که منم بتونم سهم خودمو تو اين گونه کارها انجام بدم. شايد اون نور يه بار ديگه هم بتابه. اون احساس خوب برگرده. احساس خوب کمک و همدردي. بباي
بعد اون قاط عظمي ديگه وقتش بود که يه حال اساسي بدم به خودم و دادم.
خيلي سعي کردم که اين حال اساس رو ندم ولي آخرش دادم که نکنه يه وقت اين هيکل نحيف و رنجورم ناراحت شه و به قول يارو گفتني depress شه. الان هم کلي شاکيم که چرا حال دادم .... خيلي مسخره شدم والا ! آهان اول بذار اين يه نکته رو بگم که « الذين يقرائون وبلاکي .... و لا يتفهمون من هذا الجملات البيربط ربطهم اليهم ... لا تتقاط ... انا موجود خرفتٌ زهلم ... ولا انا ما يفهم التفاوت بين الحرف يا والحرف الف .... في هذا الاشتباه اکثر افراد افتادون في الجاهي و تفکرون في الکلامي و لا يفهمون ....شوف الرفقا .... عين يقرا الف في وبلاکي .... ما ابعد that هذا لا الف بلکه يا .... وبالعکس .... و بارز مثال في نمايش هذا الاشتب is لغت کار ..... شوف .... اهلاً و سهلاً» اوخ اوخ عجب کار سختيه عربي نوشتو و خوندن ها .... هميدوارم که همه منظور رو گرفته باشن .... پس حواستون به لغت کار باشه. داشتم فکر ميکردم به جز راههاي متداول و معمول و غالباً کس شعر ....کاشکي يه راهي بود که آدم دوست و دشمنشو خوب و سريع و در عرض 3 سوت پيدا کنه. يه راهي مثل راهي که گرگا براي اينکه بفهمن که شکارشون ازشون ترسيده يا نه .... نميدونين چيه .... ببببببببببههههههههههه گرگا از بوي عرقي که از تن انسان بلند ميشه ميفهمه .... اگه جلويه يه گرگ وايسادي و از ترس تخمات نچسبيد زير گلوت و تونستي که بر خودت فائق بياي و عرق شرم بر سر و صورتت نشينه ... گرگه دمشو ميذاره رو کولشو . گم ميشه ميره. مثلاً اگه يه همچين راهي براي شناخت دوست و دشمن داشتيم مگه چي ميشد ؟؟؟؟؟؟ چه قشنگ ميشد ها ... نه؟ با يه کي آشنا ميشدي ..... اول که اوضاع خوبه ... چون معمولاً اول دوستي ها همه به هم احترام ميذارن.بعد اگه به نظرت مکشوف ميومد ميتونستي از اين حربه طرفتو خوب بشناسي. اول يه وقتي که خوابه ميري بغلش .... يکم بوش ميکني ..... ميبيني که نه مثل اينکه مجلي نيست. بعد اگه بازم مشکوف زد ... يه روز ناغافل ميپري بغلش ميکني و خودتو لوس ميکني و به اين بهونه يه بوئي ميکني ببيني که دوسته يا دشمن. اگه جواب داد که داد اگه نداد .... ناراحت نشو بازم راههائي هست. ديگه اگه خيلي قاط زدي بايد که بزني به سيم آخر .... ميري تو روش وا ميستي و ميگي که من به تو شک دارم بايد تورو بو کنم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! خلاصه يارو راضي ويشه که بزاره تو بوش کني. اول با احتياط ميري از دور يکم بو ميکني .... بعدش يواش يواش ميري نزديکتر .... از جلو بو ميکني. خلاصه اين ور اونور شو که بو کردي ميگي که دستتو بزن بالا بايد زير بغلتو بو کنم ... اه اه اه خلاصه اونجا رو هم که کلي بو کردي اگه تونستي که بين اون همه بوي گند بوي مزبور رو پيدا کني که هچ ! اگه نشد ديگه شرمنده ام بايد شورتشو هم بو کني ديگه ! ممکنه يه کم از اون بوي عرق دشمني تو شورتش باشه ..هي هي هي الگوريتم خوبيه ها !!!! تازه ميتونه يکي از شرايط عقد نامه هم اين باشه که طرفين بتونن هر وقت که اراده کردن ... اون يکي رو بو کنن ... هر جا شو که خواستن. ... اگه نذاشت که بو کنن عقد باطله ... و عروس ميتونه بره يه دوماد پيدا کنه که بذاره بوش کنه. يه سري دستگاه ساخته ميشه .... کوچولو ...کف دست جا ميشه ... هر کي يکي ميخره ... اسمش دشمن يابه ... از بغل همه که رد ميشي ... يهو بوق ميزنه که اين يارو دشمنه ها! ... تازه ويبره هم داره که دشمنه نفهمه که تو فهميدي !!!!!!! ولي حيف که تو همين لحظه .... تراوشات مغزم تموم شد و فهميدم که تو عالم هپروت سير ميکردم. نميتونم تشخيص بدم ..... نميدونم چي کار کنم ..... کاشکي ميشد. خب ديگه متابوليسم بدنم نميکشه الان که بخوام بيشتر توضيح بدم. اين متابوليسم هم شده برامون دردسر. قربونه همه دشمنام برم .... بباي
Sunday, October 20, 2002
ديشب اساس قاط زده بودم و ... کلي تف کرده بودم به همه چيز.دهنم خشک شده بود بسکه تف کرده بودم J
موضوع از اين قرار بود که .... تا عصر همه چيز خوب پيش ميرفت و منم رفتم خونه که بار و بنديل رو ببندم که برو دوبي و بقيه ماجرا. فقط يه مجل کوچولو بود که ويزايه دوبي برام نيومده بود.اونم منشيه ميگفت که تريپي نداره و مياد. طرفايه 5 زنگ زد که آره شارجه منو مرفوض کرده.فکر کنم مرفوض همون مردود يا ديگه حداکثر مغبون خودمونه. بهر حال نيومد ديگه و ما رو کاشت تو خماري.از اين جا بود که يهو سيل بلا شروع شد. اول زنگ زدم دوبي به اين آشنامون گفتم که چيکار کنم.گفت که پاسپورتت رو صفحه اولش رو برام فکس کن. حالا نصفه شبي فکسم کجا بود .... خلاصه کاشف به عمل اومد که فلاني يه دستگاهي خونشون داره که اسمش فکسه. دويديم و دويديم ... سر 4 راه دسيديم.فتوکپي رو زديم و به سوي فکس عزيز شتابان دوان روان شديم. رفتيم و با هزار سلام و صلوات اون فکس فکسني رو راه انداختيم. نگرفت .... نگرفت ... ميگم عزيز من اين شماره اش مجل داره .... ميگه نه. ميگم که اين اصلاً 7 نمره داره در حالي که بايد 8 تا باشه .... يکم سرشو ميخارونه که يعني مثل اينکه کس نميگي ها !!!! زنگ زدم خونه .... ميگم اين اشتباه .... ميگه الان از فاطي ميپرسم. 5 دق ديگه زنگ زدم که يه شماره بهم داده که محض نمونه حتي 1 رقم هم با قبلي مشابه نداره. ميگم نکنه که اينم اشتب باشه ... ميگه از دوبي الان ميپرسم. 5 دق ديگه ميگم چي شد ... ميگه دومي درسته!!!!!!!! دومي رو ميگيري .... بر نميداره. دوباره ميگيري ..... اشغال ميزنه. خلاصه هي ميگيري که بالاخره خره بر ميداره ! ميفرستي............... مياي خونه ..... دوباره زنگ ميزنم دوبي ... ميگه که فلاني اومد ميگم که بره اين کار رو انجام بده.بعد هم سفارش ميکنه که برم يه بليط براي دوشنبه شب بگيرم. آخه ساعت 10 شب بليطم کجا بود .................................................................................. ميگم چشم فردا ميرم دنبالش.ميگه ما هم از اينجا اقدام ميکنيم براي ويزا. ميگم ديگه مدارک کم و کسر ندارين....... ميگه چيا فرستادي .... ميگم اينا . ميگه صفحه چندم و چيندم رو هم بفرست. ديگه کم آوردم و شاک زدم. آخه اون ساعت ديگه هيچ رقم فکس نبود. خلاصه آرتيستي با حامد زديم دنبال فکس.يه کافي نت قراضه پيدا کرديم که داشت ميبست. ميگه فتوکپي ندارم .... ميگم نبند جون بچه ات ... ميارم الان . حالا دنبال يه فتوکپي بگرد.ترافيک.................بوق ... رانندگي در پيت. چند دفعه شاک زدم و 2-3 تا فحش آبدار نثار کردم و .... نزديک بود کارمون به دعوا بکشه.(خدا شاهده تقصير خود خرش بود .... خيلي بد داشت ميرفت) حالا تو اين هير و وير ....داريم ميريم.....بابام به يارو فحش ميده.البته طوري که خودمون بشنويم.منم کلمو کردم بيرون دارم حسابي پدر مادر طرف رو ميجنبونم.بابام شروع کرده به نصيحت اخلاقي که آدم بايد خود دار باشه ...که بزرگتر بود بايد احترامشو نيگر ميداشتي و از اين کس شعر ها. ديگه داشتم ميمردم از خنده ... ميگم هنوز ته فحش هايه خودت گوشه لبت مونده که .... ميگه اون که نشنيد ... بين خودمون گفتم. خلاصه يه فتوکپي با مرام پيدا شد که تا ساعت 10:30 باز بود. گازيديم تا کافي نت ! مرامي فکسش رو روشن و داغ کرد که کار کنه ...J هي شماره گرفت .... حالا فکس اونا بر نميداشت. 4 بار گرفت ولي بر نداشت. ديگه اينجا بود که آتيش رسيد به آرواره هام ! اومدم خونه و حسابي ديگه همه رو منکوب کردم. خيلي عصباني شده بودم .... دو تا از دوستام زنگ زدن که نميدونم چرا بعد 1 دق قطع کردن خودشون ...هي هي هي مهسا هم شب زنگ زد .... اونم از ترکش ها بي نصيب نموند و يه 4-5 تا از ترکش ها تو پک و پهلوش خورد. تازه به اينم اکتفا نکردم و يه mail هم به آفروديت زدم و يه کم به اون بيچاره پريدم. عصرش با هم حرف زده بوديم .... گفته بود که اجازه نميده که من برم ... که اگه رفتم ديگه هيچي! منم شب حسابي از خجالتش در اومدم. بيچاره امروز تا ظهر که منو پيدا کنه همش داشته گريه ميکرده. بازم خوب شد که ظهر ديدمش وگرنه قهر ميکرد و ديگه دستم هم بهش نميرسيد. خلاصه 1 ساعت تا بهش بفهمونم که بابا ديشب عصباني بودم يه کس شعري گفتم ... تورو خدا بيخيال شو. آخرش مثل اين فيلم هنديا کلي خوب تموم شد. هر چند که هنوز موضوع عصبانيت من ته نشين نشده ... چون هنوز ويزا ندارم. ولي همه اينا رو با غرغر مامانم و نصيحت هاي بابام و ترافيک و رانندگي بد خيلي ها و خرفتي خودم با هم بريزين تو ميکسر ميفهمين که چرا شاک زده بودم. امروز هم زدم البت ... که بايد فردا تعريف کنم. از کليه و روده فراخ دوستاني که با خوندن اون چند خط منو شرمناک کرده بودن کلي سپاسگزارم. به همين مناسبت مجلس رقصي درکون بنده بر پاست. بياين. بباي
Saturday, October 19, 2002
اه .... تف به اين زندگی آشغال
اه .... تف به اين شانس بد اه .... تف به اين کشور امارات اه .... تف به اين ويزاهای لعنتی اه .... تف به هر چی دستگاه فکس اه .... تف به اين روزگار بسکه امروز اعصابم خط خطی شد ... مجبورم ديگه فحش بدم. کير.... تو کون هر چی آدمه بد شانسه. تو کون خودم..... اصلاً زبونم رو ميکنم تو کونم که ديگه خفه شم بميرم. تف بميرم راحت شم حتی حرف زدن با آفروديت هم نتونست که آرومم کنه. اه .... تف
Friday, October 18, 2002
بزن باران بهاران فصل نور است ........... بزن باران که صحرا راه دور است.
این شعر ماله حبیب .... که اصلاً با طبع من سازگار نیست ولی ازش خوشم میاد. فکر کنم هر کسی میتونه برداشته خودشو از این شعر داشته باشه. خب همون طور که حدس میزدم امروز صبح تونستم کمی تا قسمتی خوب بخوابم .... و متاسفانه همون طور که حدس میزدم آخرش مجبور شدم که به خاطر یه جیش ناقابل بپرم بیرون .... گفتم که اگه این دلایل هم نبود آدم کلی میتونست راحتتر بخوابه. یه کم کارایه رفتنم رو جمع و جور کردم .... هر چند که خنگه هنوز ویزامو آماده نکرده ولی من دیگه بارمو بستم ...چه بیاد چه نیاد من میرم دوبی ..... به نفع خودشونه که بیاد وگرنه کارمون به کتک کاری میکشه.! راستی گفتم کتک کاری یاد یه خاطره توپ از خودم افتادم ..... سال 2-3 دبیرستان که بودیم جوجه فنچ بودیم هنوز .... خب جوون بودیم دیگه. تو محلمون یه دختر خوشگلی بود ... اسمش ....... فکر کنم دل افروز بود. خلاصه این خانوم خوشگله همون روزایه اول که اومد یه چشمک آنچنانی نثار ما کرد و .... مارو گذاشت تو خماری. یه هفته بعدش .... هنوز باهاش یه کلیمه هم حرف نزده بودم ها .داشتیم تو پارک هم دیگرو نگاه میکردیم.یه دسته از این پسر لاتهایه تپه قیطریه اومدن و بهش یه تیکه زدن و .... این آرمین دیوث هم که بغل من نشسته بود مثل اسفند پرید بالا و رفت که باهاشون گفتمان کنه J حالا آرمین جغله بچه که دهنش بو شیر میداد .... اون وسط داشت هارت و پورت میکرد. دیدم دیگه الانه که بخوره رفتم که یه حالی بهشون بدم.دو کلمه که زر زدم یارو شاکی پرید که چی میگی دیگه تو .... منم پریدم تو شیکمش و مثل فیلم ماتریس قاطی شدیم.J ولی جداً طرفم که اومد یه کله حوالش کردم .... احساس کردم که دماغم خورده به دیوار ...چه میدونستم بچه بودم فکر میکردم میگن کله زد جداً کله زده نگو که باید با بغل سر بزنی نه با صورت در حقیقت من صورت زده بودم نه کله.....یارو بد کف کرد.... خودمم کف کردم ..منو چه به این غلطها! حالا که کلی رو ول داده بودم .... گفتم که الان میریزن سرم و دِ بخور. آقا یهو دیدم که همشون جمع کردن و رفتن .... دست زدم به دماغم دیدم خونِ که داره میاد. از بک و بچ پرسیدم چی شد .... گفتن بابا دمت گرم یارو رو پوکوندی .... نگو اون اومده طبق اصول اولیه با کله بزنه منم با دماغ ..... حاصل این برخورد از نوع سوم این بود که دماغ من شکست و کله اون بیچاره .... میگم کله یعنی که سزش درست حسابی شکست ... رفت تو کار بخیه. خلاصه این اولین دعوای من بود و تنها دعوائی که توش مجروح شدم. یادمه که نه میتونستم بگم دعوا کردم و نه اینکه دلیلی برای شکستنش داشتم.اصلاً دکتر هم نرفتم.باد کرده بود خفن.خودم میترسیدم که تو آینه نگاه کنم. خلاصه بادش خوابید ولی این دماغ کوچولویه خوشگلم یه 1 میلیمتر انحراف پیدا کرده.اونم فکر کنم به مرور زمان درست شه. اگرم میخواین بدونی که عاقبت کار من و دختره چی شد باید بگم که اونروز حتی نیومد ببینه چی شده... با اینکه میدونست آرمین برای چی شروع کرد.خلاصه اینکه دیگه نه اون اومد طرف من و نه من رغبتی به دوست داشتن باهاش داشتم .... پس خیالتون راحت باشه .... اینم از مرام جنس اناث. دیروز اون شعر آهنگران رو داشتم که زمزمه میکردم که سعید یهو گفت که این شعرو نخون !!!!! من نمیدونم که متولدین ماه بهمن همیشه خودخواهن یا سعید ها همه مشکل دارن یا من عیب دارم یا اینکه این سعید ... نمیخوام که بدگوئی شو بکنم ولی دیگه هر چیزی حدی داره. هر کسی هم که در هر موردی که نباید اظهار نظر کنه .... شاید که من دلیل خوبی برای خوندنش داشتم که واقعا ً هم دارم چون من واقعاً این شعر رو دوست دارم تا اونچا هم که بشه سعی میکنم که مفهومش رو درک کنم. راستی پرسپولیس هم برد .... داغشو به دلمون نذاشت! فداش شم! دیگه حرفی ندارم .... مگر در حضور وکیلم ببای
Thursday, October 17, 2002
خب امروز هم با همه اعصاب زدن هاش گذشت و هفته پوکيد به سلامتي!
اصلاً جمعه هميشه خدا يه روز ديگه بوده ... يه روزي که ميتونم تا هر وقت بخوام سرم رو بذارم رو بالشم ... هر چند که من هميشه عادت دارم که بالشم رو بغل ميکنم.ميتونم اون لحظه به ياد موندني روزمو کش بدم .... همون لحظه توپ ... بين خواب بيداري .... بهترين لحظه روز من همونه ..... اصلاً بهترين لحظات عمر من همون لحظات. خيلي حس خ.وبيه بين خواب وبيداري .... نه خوابي و نه بيدار .... و در عين حال هم خوابي و هم بيدار به تمام آرزو هائي که داري ميرسي تو اين لحظات.تمام خاطرات خوبت مياد جلو چشات. فکر ميکني که ديگه دنيا با تمام بدبختي هاش تموم شده و تو ديگه يه ضرب با آسانسور 3 سوته وارد بهشت شدي. تو همين لحظات که ميتونم با آفروديت حرف بزنم .... بهش بگم که دوستش دارم .... و عجيب اينجاس که اونم همين رو ميگه. تو همين لحظات که ميتونم با آفروديت برم بيرون .... با هم راه بريم .... قدم بزنيم .... برف بازي کنيم. تو همين لحظات که خاطرات خوبه دوران دبيرستان مياد جلو چشمم ..... با بچه ها ميگم و ميخنديم تو همين لحظات که ويزا رو گرفتم و دارم ميرم .... تو همين لحظات که ميبينم ديگه رئيسي بالا سرم نيست که بگه .... اين رو بکن ... اون رو بخور ... يا حتي اين رو بخور! تو همين لحظات که تمام نمره هام فول ميشن .... (احتمالاً بايد شاگرد اول هم بشم با اين تواصيف) تو همين لحظات که .... تو همين لحظات که يهو يادت مياد اي دل غافل ..... داره ميريزه!!! هي هي هي خلاصه بايد بپري و يه جوري خودتو برسوني به توالت و يه شاش مشتي بزني که همه روحت تمام و کمال refresh شه ..!!!! نه ولي جدا از شوخي اگه جيش نداشته باشي و مجبور نباشي که ماشين رو ببري بيرون که همسايتون بره سر کار و کسي نياد بهت ارد بده که پاشو منو ببر بيرون خريد دارم و .... کسي نياد بگه که اَه بازم که خوابيدي پاشو لنگه ظهره ديگه و...... اين قسمت روز براي من يکي که حکم طلا رو داره .... ابن سينا هم مثل من کون گشاد بوده شنيدم که گفته که «خواب اول صبح براي جوون حکم طلا رو داره» جداً که راست گفته .... ولي اين جمله چند جاش نامفهومه که الان براتون روشن ميکنم. اول اينکه ابن سينا هم بالاخره يه دهاتي که بيشتر نبوده .... حالا بگذريم که چندين سال در دربار ها به شغل شريف مخمل مشغول بوده ...ولي بعضي وقتا اون رگه دهاتيش ميزده بالا و لات ميشده که اين جا يکي از همين موارد.پس لطفاً زياد به لغت«جوون» کيليد نکنين. دوم اينکه مثل اين يارو ويلي فاگ که دور دنيا و زد و آخرش هم فهميد که تو کل دنيا ساعتها عقب جلو ميشن,ابن سينا از اول اينو ميدونسته .... پس اول صبح از نظر ابن سينا با طرفايه 9و 10 .... يا شايدم اگه ساعتها رو جلو بکشيم 10و 11 ما يکي ميشه ...پس منظورش همين 10 بوده اگه ميانگين بگيريم. سوم هم اينکه نه که اون موقع طلا ارزش داشته .... گفته طلا .... وگرنه از معادلش استفاده ميکرده J پس با اين حساب اگه من بخوام که حرف اين دانشمند گران مايه رو گوش بدم .... بايد که يکم بيشتر به خوابم برسم. حالا يه مقتي که حال داشتم در فوايد اين خواب سر صبح يه کلي اراجيف دارم که بنويسم. من نميدونم اين جلسه هائي که تو شرکت ميذارن به چه درد ميخوره ؟ امروز 5 ساعت تو جلسه بوديم ..... چه لاطائلاتي که نشنيديم. آخه به من چه که فلاني در طول هفته چه گهي خورده .... اصلاً به اون چه که من در طول هفته چه گهي خوردم. خلاصه من نميدونم ولي اين جلسه هم ديگه يواش يواش داره رو nerve هام راه ميره. شيطونه ميگه ............ فعلاً نميگه ولي ديگه اونم داره شاک ميزنه. تا فرداشب و قصه اي ديگر !!!! بباي
Wednesday, October 16, 2002
امروز هم گذشت با همه وقايع خوب و بدش!
اولش از صبح بگم که اينقدر خنديدم که نگو... آقا نشستم تو تاکسي که خير سرم برم سر کار و 2 زار پول در بيارم که بدم کاوش اينترنت بگيرم بشينم تو اين وبلاگ لا مصب کس شعر بنويسم ... جاودان بمونم بغل دستم يه خانومه نشسته بود نه جوون نه پير.... منم کنار در بودم و تازه داشتم با محيط تاکسي کنار ميومدم که يهو در تاکسي وا شد و من ميرفتم که از شر دنيا خلاص شم .... هي هي هي آقا تا بخوام رفلکس نشون بدم و خودم رو جمع و جور کنم .... زنه لامصب يه جيغي زد بنفش خالص يعني تو بميري يه ذره ناخالصي نداشت ..... هر چي پرده مرده تو بدنم بود پاره شد. حالا من داشتم سوپرمن بازي در مياوردم که در رو ببندم زنه همين طور بنفشه که ميپاچه تو ماشين «آقا مراقب باشين تورو خدا .....» دست منو گرفته که نيفتم مثلاً ..... بابا ولم کن بذار در رو ببندم ديگه خفمون کردي ........... خلاصه در رو 3 سوت بستم که يه وقت تلف نشم آرزو به دل مونده. حالا شروع کرده بود به موعظه و اين چيزا که ديگه ترکيدم از خنده .... حالا من بخند ... رارنده و مسافر هايه ديگه بخند ...زنه نخند :)) يادمه که بچه بودم از تخت دو طبقه ميفتادم پائين مامانم اصلاً حساب نميکرد.حالا اين خانومه محترم به خاطر يه اتفاق ساده چقدر قربون صدقه ام ميرفت .... آخي ديگه اينکه يادمه اولايه دبيرستان که بودم .... آقا دلم ميخواست که ريش سيبيل داشته باشم ... يکم فقط ناقابل .... يه ذره .. تورو خدا در آِي .... بيا بيا بيرون بيا از زير پوست بيرون بيا با اين تکون يا اون تکون .... نميشد ...راه نميداد ... هر کاريش ميکردم نميشد ديگه آخرش به اين نتيچه رسيدم که بابا من يه کوسه بسش نيستم ... بهتره برم سراغ دريا شايد بختم اونجا باز شه .... ولي الان چي آقا فقط کافيه که چند روز بهشون امون بدم ديگه از کنترل خارج ميشن...... يه سري موجودات سفت و سخت که ميچسبن به پوست و ديگه ول نميکنن ... با اره هم نميشه باهاشون در افتاد والا يه مدت که بگذره بايد برم سراغ چمن زن که بتونه جوابشونو بده .... تازه اونم ممکنه کار نکنه و لازم شه کمباين کرايه کنم. نفهميدم چرا يهو اينطوري شد ولي نميدونم چرا هميشه هر چي داست نداري همونه که ميشه ....الان هم که حال ندارم باهاشون در بيفتم مجبور شدم که هميشه اين کار رو بکنم. تازه امروز يه بدشانسيه ديگه هم آوردم توپ .... تو شيرکت ديگه آخر هايه وقت بود که داشتم کار کيکردم ... هوس کرده بودم يه نمه آهنگ گوش بدم .... cranberries .... دوستان در خواست کردن که صداشو زياد کنم منم که کم نميارم ..... ولوم دادم بهشون جايه حساسش بود که داشت ديگه دولورس خودشو جر ميداد و خودشو پاره پوره ميکرد که يهو ........ ديريم دکتر شيباني در زد اومد تو .....:( چاکر آقايه دکتر هم هستيم والا .... به خدا دوستان خرم کردن وگرنه من که خر نيستم ! فکر کنم فردا حکم انفصال از خدمت رو ميزم باشه !!! از فردا به ياريه سبزتان نيازمندم! راستي امروز به اين نتيجه رسيدم که پسر ها هم خيلي خيلي خاله زنک هستن ها! بابا پويان بيچاره تو مملکت غريب رفته پيش يه دختر اونم غريب .... اينا اينجا همچين بيچاره رو هوا کردن که نگو حالا رفته که رفته به شماها چه که فضولي مي کنين .... دلش خواسته رفته .... خلاصه 3 سوت نشد که همه اينجا فهميدن که کجا و پيش کي رفته. اونم چطوري .... برديا به علي گفته و بهش گفته که به کسي نگو تورو خدا علي به تريپل گفته و قسمش داده که به کسي نگه .... جون هر کي دوست داره تريپل هم به کيوان گفته با شرط اينکه موضوع جائي باز گو نشه کيوان هم زرتي به پويان گفته که اي ... اين همه قول و قسم و .... تازه موضوع همه جا پخش شده مرده اينم که اگه اينا قسم رو هم نميخوردن که ديگه سنگ رو سنگ بند نميشد! اينم از وفاداري و صداقت و راز داري جنس ذکور ديگه گلوم درد ميکنه بايد برم بکپم بباي
Tuesday, October 15, 2002
بابا دهن اين بيل گيتس صاف!
اين همه پول ميگيره از ملت آخرش هم يه چرتی تحويلشون ميده که نگو و نپرس. چيه اين خزعبلات که ساخته .... اسمش رو هم گذاشته مايکرو سافت .... بينيم با ماکرو هارد هم نيستي. ويندوز 98 که رو که ماشالا بايد هر 3 ماه فرمت کرد و دوباره ريخت ..... بسکه قاط ميزنه و پيغامهاي کس شعر ميده. مياي بهش لطف کني و يه ورژن ببريش بالا ..... ميگه که داش من 2000 هستم و فعلاً که حال ندارم کارت صدا و مودمتو بشناسم. تورو خدا پدرت خوب مادرت خوب کارت صدا جهنم .... مودم رو بشناس که جمعي نشستن که بهشون mail بزنم. نه جون عزيزت مودمت اصلاً راه نداره. بابا تورو خدا اصلاً بيا خودم بهت ميگم که مودمم چيه ... rockwell 33600 .... بذار فکر کنم -- نه نشد نداريم تو database ( 3 ساعت بعد) .... نميشناسي به چس سگه الان يه حال اساس بهت ميدم که ديگه برام گنده گوزي نکني .... (اه اين CD windows XP کدوم گوريه... آهان ) .... من ويندوز از ورژن XP هستم .... الان در کامپيوتر شما مقيم هستم ... امري باشه در خدمتم .... راستي قبلش عرض کنم که از فاميل هامون دو تا شون مثل اينکه پيش شما هستن .... کيا ؟ پدرم ويندوز 2000 و جد بزرگم 98 شما باهاشون مشکلي دارين ؟ .... نه بزار راحت باشن .... خب من در کمال سلامت هستم و بگو چي کنم؟ بپر عزيزم تو اينترنت .... بسيار خب شماره و اينا رو بده بينم .... چشم بيا اينم اطلاعات لازم .... جناب تو که مودم نداري .... چي ميگي پس اين دسته بيله ؟ .... من که نميبينم ..... خب بزار من کمکت کنم شايد چشات باز شه.(دقت دارين که چقدر از نظر ادب و نزاکت از بابا و جدش بهتره) کلي کمکش کردم که مودم رو شناخت و کلي هم بهش تقلب رسوندم که اي احمق اينجا ايرانه و بايد پالس بگيري نه تون! خلاصه اونشب کارم رديف شد و کلي به جون بيلي دعا کردم که آره بالاخره يه چيزي ساخته که کار ميکنه! فرداش که اومدم خونه اولين چيزي که شنيدم کلي فحش و بد و بيراه از حامد و حنانه بود که آره کامپيوترت هم که گوزيده و .... رفتو ديدم که واويلا ويگه بيچاره خودش رو هم نميشناسه ... يه ساعت که دست و پا زدم ديدم چاره در فرمته! دوباره روز از نو روزي از نو .... ولي اين دفعه يه کم قضيه فرق ميکرد چون که جناب مستطاب حضرت XP FAT 32 حال ميکرده پس من هارد اصليم 32 بوده و با دستور فرمت که 16 حال ميکنه يه 200% مشکل دارن.پس با فرمتي که شده عملاً چي پريده ..... پارتيشن بعدي !!!!!!!!:(( خلاصه ديگه کفن شدم تا يه چيزي رو اين گوساله آوردم بالا که قاط نزنه.الان هم که اينجام ولي جام زياد stable نيست. از اول هفته تا الان به فلاکت افتادم تو اين خراب شده ها .... نظام وظيفه کليد ميکنه .... گذرنامه حال ميکنه کار نکنه ... من کيم ؟اينجا کجاس؟ ديگه اين قدر مفلوک شديم که من بايد به سرباز صفر ... نه بابا آش خور رشوه بدم که پرمونده رو يه طبقه ببره بالا ! ااااايييي دهنتون صاف. اون از ثبت احوال اينم از گوزرنامه. حالا هم که رفته تو کار که فردا ديگه قال قضيه رو بکنم.راحت ميشم. امروز دوست عزيزم ...استادم .... اومد سر کلاس و نرسيده شروع کرد به افاضه. فقط دو جمله مينويسم که همه مستفيض شيم. « با ملاحضه اين مقدار ديده شده,مذيت اين ....» «اين فرضيه نه از روي شانس بلکه از حدث عالمانه ....» استاد مملکت که اين شه دانشجو شم ميشم من ديگه .... هي هي هي راستي شوان هم اومد بالاخره .... الان گرمه نميفهمه .... دو هفته که گذشت يه کم خنک شد حالشو مپرسم. آهان يه چيزي بگم از خنگولي خودم ..... بيچاره دختر مردم 2 ماهه داره به من mailميزنه و توش مينويسه DD ...منم هردفعه به خودم ميگم که چه معني داره اين همه حرف حالا چرا D .... تازه بعده 2 ماه فهميدم که آره DD يعني دوستت دارم. نه ... تازه ادعامم ميشه که با هوشم ... خاک تو سرم با اين هوشم.قورباغه از من پروفسور تره والا! ولي ... امروز بازم رفت بيمارستان براي عمل.هر دفعه که ميره منم بايد بميرم و زنده شم تا برگرده ببينم دکترا چه گهي خوردن! کاشکي اين دفعه ديگه آخريش باشه.ديروز هم که ديد منو ... در حقيقت منو در حين فوتبال رفتن دستگير کرد(آخه جمعه ديد که دارم ميشلم) .... بازم mail زده که .... آخ که بميرم برات آفروديت که غصه منم ميخوري با اينکه اين همه خودت غم و غصه داري. من که اصلاً نميفهمم اين چند ماه رو چطوري پاس کرده!! خوش به حالش که اين همه قويه :) ديگه عرض و طولي نيست بباي
Saturday, October 12, 2002
emsho dige farsi yokhde !
in computer mano service kard ta biam bala taze. vali che heif ke ba'ad az kolly dast o pa zadan akharesh englsih shod. bbye
Thursday, October 10, 2002
اوخ اوخ عجب سوختم ها!!!!
نميدونم چه صيغه اي بود ديگه اين. حتماً شده كه غذاي تند بخورين و يواش يواش بعدش دچار اون درد شين.آره همونو ميگم .... همون كه كون رو آتيش ميزنه. من خودم end غذاي تند بخورم ... اصلاً غذاي اصلي من فلفله.من فلفل رو با غذا ميخورم نه غدا رو با فلفل.هندي و پاكستاني و زرد و سبز و آبيش برام فرقي نمي كنه.فقط فلفل باشه. تا حالا هم كه هميشه به دوستام اصرار ميكردم كه فلفل نوش كنن و اونا هم ميناليدن از اين درد ولي چون خودم چون به صورت حاد اين مشكل رو نداشتم ... تخمم هم نبود. ولي الان ديگه تخمم هست. ولي چه درديه ها.... انگار كه تو ما تحت آدم يه كوره روشن كردن و ميخوان توش تنگستن رو ذوب كنن.بابا حالا نميشد كه سديم ذوب كنين يا حداقل يه كاتاليزور بزنين كه دما بياد پائين. خب ديگه فقط كونمون سرخ نشده بود كه اونم به لطف يه ساندويچ فلافل شد. اميدوارم كه سر همتون اين بلا بياد. امروز هم كه تو نظام وظيفه كس كشها يه بلائي سرم آوردن كه نگو. كار يه سوت رو 4 ساعت كش دادن.حالا دوباره بايد برم اونجا.تازه ديوث بابت يه كار احمقانه كه ثبت احوال اشتب كرده بود از من رشوه گرفت.آي اون پول چوب سه تيغ شه بره تو كونت. مگه اون پول پائين ميره.عرق جبين من توشه كه با يه من عسل هم نشه خوردش. اوه اوه ... عجب دردي داشت كه اصلاً يادم رفت چي ميخواستم اين تو بنويسم. در مورد خانه هاي عفاف ميخواستم بنمويسم كه شايد وقتي ديگر. بباي
Wednesday, October 09, 2002
ضمن عرض سلام خدمت همه ...
چند وقتي بود كه نيومده بودم اينجور جاهايه پرت وپلا ... دلم تنگ شده بود واسه كس شعر نوشتن كم هم نميارم ها !!!! بازم مينويسم يادم مياد وقتي جوون بودم .... همه دوستام ابي و داريوش و نميدونم گوگوش و اينا گوش ميدادن.من تو كف mettalica و slayer و انواع techno و اينا بودم.حالا كه همه زدن تو خط اين دمبلي كسك گوش كردن ها ... چه ميدونم سامان و فرشيد و ..... يا linkinpark و paparoach و limp bizkit .... من تازه زدم تو نخ حبيب و هايده خدا بيامرز! جون خودم چه حالي هم ميكنم .... مخصوصاً اين دو تا كه گفتم. تازه اين كه چيزي نيست ... آهنگران هم گوش ميدم.اين ديگه منو كشته!آخه نامسلمون نونت نبود‚آبت نبود ... آهنگرانت ديگه چي چيه ؟؟؟ خب ديگه الان ميطلبه ... بايد گوش بدم.ايشالا كه آقا بطلبه برم پيشش :)) دو هفته ديگه هم كه ميرم براي ويزا .... اگه موندگار شدم كه خوش به حال خودم و آفروديت .... اگرم كه رفتني شدم هم كه معاومه ديگه ميريم اونجا ميشيم كله سياه آواره! ولي خوبيش اينه كه تا دو هفته ديگه تكليفم معلوم ميشه. رفتن يا نرفتن مساله اين است. از دانشگاه هم بگم كه چي بگم ! اين استاده خيلي باحاله! جكيه براي خودش. بابا جون رفتي دكترا تو خريدي از ژاپن ديگه .... اين همه دنگ و فنگ نداره كه‚ ما هم كه چيزي نگفتيم. جون شماها فقط كافيه كه يه سوال ازش بشه ..... بلد كه نيست ... همچين ميپيچونه كه خدا به دور ديروز هم كه من نرفته بودم ... ميگن در جواب يه سوال كه بلد نبوده ... بعد از يه دقيقه فكر گفته كه « من قبلاً اينا رو گفتم» هي هي هي آخ كاشكي ميشد كه الان يه عكس قلب بكشم .... از اونا كه تو messenger نماد عشقه! همين الان آفروديت اومد .... صداش رو ميشنوم ... اونم حتماً منو از پشت پنجره ديده! mail امروزش رو بايد همتون بخونين .... خيلي دلم براش ميسوزه اگه رفتني شم. به قول تزاد دخترا ممكنه كه خيلياشون خيلي رفتار هايه احمقانه و بچه گانه داشته باشن‚ولي اگه عاشق شن حداقل .... تو اين يه كار ثابت قدم هستن.بگذريم امروز تا وارد شيركت شدم ... همچين سرو صدائي به پا كردم كه تا سه تا دفتر اونور تر صداش رفت. يه تريپ كه گذاشتم بستني كه از بيرون آورده بودم كردم تو دماغ كيوان‚بعدش هم يه چند دقيقه كس شعر تلاوت كردم براي بچه ها!ووووووو عصرش هم كه دوستاي عزيزم افتخار دادن scanner شيركت رو افتتاح كردن.اونم با يه عكس از شيكم دوست عزيزم كيوان ...من تو كفم كه اين رو scanner دراز كشيده كه در اين حالت الان ازش ميشه به عنوان پاكت نامه استفاده كرد يا اين كه scanner رو بلند كردن رو شيكمش چسبوندن.البته حدس دوم كلي به نظر معقول تر مياد ولي به حال من اين صحنه رو از دادم. ديروزهم كه با كمال وقاحت با اين اتول رفتم تو طرح و تا دم آژانس هم باهاش رفتم .... با اينكه كلي اينا منو ترسوندن كه ميري جريمه ميشي ولي من تخمم هم نگرفتم و د برو كه رفتيم تو طرح! آژاسه هم كه صبح با منشيش حرف زده بودم .... از آشنا ها مون بود ... خيلي واضح ديدم كه پارتي بازي اصلاً تو ايران به نفع نيست.بليطي كه من قيمت گرفته بودم 148 تومن .... با 115 تومن حل شد.به جون خودم هيچ فرقي نميكنه فقط آشنا باشه حالا نخواست پارتي بازي كنه نكنه ....:) منشيه هم كه خوشگل ... البته به چشم خواهري ها ;) چقدر هم تحويل گرفت .... يادم باشه كه بازم برم بليط بگيرم ازشون.اصلاً خواستم سوار اتوبوس شم هم بليط واحد رو برم از خودش بخرم.(چه خوبه كه آفروديت نمي دونه كه من اين كس شعر ها رو مينويسم) ديگه كم آوردم ...برم سراغه درس و مشقم. بباي
Monday, October 07, 2002
بالاخره اين I-20 هم رسيد.عجب كه اومد.
امشو هم كه دارم از فعاليت روزانه ميام بد خسته ام ‚مخصوصاً اينكه فوتبال هم رفته باشم. ديگه يواش يواش داره خستگي كلي بر من غلبه ميكنه و نياز به يه استراحت اساسي دارم. هفته ديگه دارم ميرم براي ويزا كه شايد بدن شايد هم ندن. اگه بدن كه همه شاد ميشن بجز يه نفر اگرم ندن هم كه همه ناراحت ميشن بازم به جز يه نفر. تا چه شود اين سيب كه قراره 1000 تا دور بزنه. راستي وبلاگ تزاد رو بخونين ...... خيلي باحاله. بباي
Friday, October 04, 2002
ديگه كامپيوترم تركيد !!!!!! بسكه باهاش لاس زدم
حالا هم يه چيزه هشلهف ساختم بين كامپيوتر خودم و حامد ! ديگه دنيا خيلي خيلي كوچيك شده! اصلاً حسابي نيست كه كي چي ميشه! كي فكر ميكرد كه برم و برگردم ميپوكه اين لامصب! فكر كنم كه دو باره مجبورم كه لحيمش كنم..آخ جون! حالا! بباي
Thursday, October 03, 2002
خب بازم دير كردم يه كم ولي به قول بچه ها گفتني ميشه اغماض كرد.
اين چند روزه اين قدر سرم شلوغ شد كه نتونستم حتي اينترنت رو refresh كنم چه برسه به اينكه بخوام لاگ بنويسم. از اين به بعد هم مثل اينكه تريپ همينه ! :) ديگه ترم شروع شد و كار زياد و منفعت قليل ولي يه چيز خوشمزه........ سه شنبه اي كلاس كه تموم شد از دانشگاه زديم بيرون‚طبق عادت مالوفه خواستم يه سيگار آتيش كنم و يه حالي به روح خسته ام بدم‚ تريپل هم كه بغل دستم بود گفت كه به اونم بدم كه من مخالفت كردم .... خلاصه بعد از يه كم قرار شد كه يه پك هم بدم اون بزنه ...... آقا پنجاه قدم بيشتر نرفته بوديم كه يه پيرمرد منو كشيد كنار و گفت اونو ميندازي دور يا با همين عصا بزنم تو سرت..... جون شماها يه عصائي هم داشت كه من مرامي خوف كردم. همين طوري خشكم زده بود كه اين ديگه از كجا سبز شده كه دوباره گفت نصيحت پذيري يا با همين عصا بزنم تو سرت كه اين دفعه سه سوت سيگار رو انداختم تو جوب و گفتم بفرمائيد..شروع كرد در معايب سيگار گفتن كه حق زن و بچه آدم رو ميكشه ‚ سوي چشم رو ضعيف ميكنه ‚شهوت رو ميكشه ‚ ....... اگه ميخوام موفق باشم بايد ترك كنم و همه اينا كه به جائي رسيدن سيگار كش نبودن و ....... من دارم غرق ميشم و اون دستش رو دراز كرده ... منم بايد دستم رو دراز كنم تا نجات پيدا كنم و ..... كسي كه سيگار ميكشه لباي عنابيش سياه ميشه و ....... خلاصه خيلي گفت.بعدش هم به تريپل سفارش كرد كه اگه دو سه بار به من گفت و من ترك نكردم ... منو ترك كنه :)) (i'd appreciate) بعد جدا شديم و ما رفتيم. حالا از اين كه من بينه اين همه آدم چرا بايد نصيحت شم (بدشانسي ... گفتم كه من بد شانسم) بگذريم از اين لجم گرفت كه تريپل كه تا سه دقيقه پيش ميخواست همكاسه شه شروع كرد به نصيحت كردن و ...... كه آره اگه يكي به من اين طوري ميگفت من ترك ميكردم و نكش ديگه كس خل و حتماً يه چيزي بوده كه اومده به تو گفته و ........ بابا هنوز ده دقيقه نميشه كه داشتي دست و پا ميزدي كه يه پك بزني !!!!!!!!!!!!!! عجبا ...... از اين اخلاق بدم مياد ..... حالا هم كه مجبورم كه 2 سال باهاش برم تو يه كيسه! بگذريم .... قبول دارم كه همه حرفايه يارو همه درست ... همش هم منطقي ولي راه چاره نشون نداد. همه همين طورين ..... حرف رو ميزنن ولي راه درمان و چاره كه ميخواي زرت ميشن. اصولاً ايراني ها اينطورين.همه حراف و سخن پرون ولي عمل صفر. حالا نكنه يارو امام زمان يا خضر بوده ... من مغبون شدم :) راستي يه چيزي يادم افتاد كه بگم ...... سال 3 شريف ..... مخابرات داشتم با خلج آخر ترم پروژه داشتيم.4 نفره بود ... بايد با matlab مينوشتيم كه نرم افزار غوليه براي خودش. يادمه كه با ياسر و ميلاد و يكي ديگه يادم نمياد كي بود ... مجبور شدم بردارم.فقطم من بلد بودم.آقا چشمتون روزه بد نبينه پروژه 4 نفره رو 1 نفري نوشتم.خوب يادمه كه ميخواستيم برسم مسافرت و مجبور شدم دو شب نخابم كه تموم شه ... كلي هم توش خوشگل كاري كرده بودم كه GUI توپ داشته باشه.اصلاً همين GUI پرده مو زد.خلاصه 2-3 روز روي اين GUI كار كردم وخيلي بيچاره شدم.صبحش ديسكت رو رسدندم به ياسر كه برن تحويل بدن و من برم مسافرت. آقا برگشتم ديدم كه هنوز همون هست و ندادن كه من بيام و خودم برم تحويل بدم ؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!! از اون گذشته يه دفعه ميدونين چي فهميدم.... matlab يه دستور داره كه تمام GUI رو خودش ميكشه و فقط توش بايد كه پارامتر ها رو خوب ست كني........:)) اصلاً نميدوني چه حالي شدم .... چگونه است حال كسي كه بيند كه حاصل سه روز كار شبانه روزش را ميتوان در ده دقيقه انجام داد :)) ميخواستم كه سرم رو بكوبم ديفال ! خدا از اين بلا ها نصيب همتون بكنه ! بباي
|