|
آفرودیت |
صفحه اصلي |
Saturday, November 30, 2002
جاتون خالي با بر و بچ رفته بوديم فيلم اتاق پسرشان ... سانس آخر فرهنگ
من که خيلي خوشم اومد از فيلمش ولي اونا مثل اينکه زياد حال نکرده بودن. بهر حال به همه کساني که فيلم احساسي دوست دارن توصيه ميشه. انسانها معمولاً در زندگي نميدونن که بايد چيکار کنن ... دي موقعيت هاي سخت اونا هميشه سعي ميکنن که بهترين کار ممکنه رو انجام بدن. شايد قبل از اينکه با عجله تصميم بگيرن بهتر باشه که يکم صبر کنن. شايد اين تيکه رو با من بوده. بباي
Friday, November 29, 2002
مگه انسان ها چين ؟؟؟
هممون از خاک و آب درست شديم ديگه ... اينو قرآن گفته. آخه از يه چيزي که از خاک و آب تشکيل شده ... چه قدر انتظار دارين که بتونه مقابل سختي ها و فشار ها دووم بياره.هان آخه چقدر ... هي مجسمه گلي رو در نظر بگيرين ... درسته قبول دارم که وقتي خشک شه سفت ميشه ... اگه بره تو کوره سفت تر هم ميشه ... ولي آخرش همون مجسمه رو اگه فشارش بدي خورد ميشه.اگرم نشد بندازينش زمين حتماً ميشکنه.اگه نشکنه حتماً خط بر ميداره . من n دفعه اس که دارم ميخورم زمين ... سگ جونم وگرنه الان منم خورد شده بودم. الان دلم ميخواد خورد شم ... تموم شم برم پي کارم. نميتونم ديگه تحمل کنم ... خارج از توانمه . هي خودمو ميزنم به نفهمي که مثلاً اوضاع خوبه داره درست ميشه , ولي دارم خودمو گول ميزنم. هي ميام اينجا ... چرت و پرت مينويسم که خالي شم ... ولي ديگه جواب نميده. ديگه جواب نميده.
Thursday, November 28, 2002
اه بابا اين چه وضعشه ؟؟؟
فعلاً ديگه چاره ای نيست ديگه .... اگه ميخواين کامنت بزارين ... يا منو به تخمتونم نگيرين ... نذارين... يا اگه میخواين لطف کنين به arabic لطف کنين. سپاسگزارم. ببای
تا حالا ديدين که ماهي چطوري تنفس ميکنه ... مخصوصاً وقتي که آبش مونده باشه و اکسيژن توش کم باشه.مياد روي آب و سعي ميکنه اون مقدار اکسيژني رو که لازم داره از هوا بگيره و internally با آب قاطي کنه و بفرسته طرف آبشش هاش.
يا يه ماهي که آب رود خونه اش نا فرم کثيف شده و مجبوره که از هواي آزاد اون اکسيژن لعنتي رو پيدا کنه. اين حالت نهايت بدبختي رو ميرسونه ... به خاطر يه ذره اکسيژن حاضره که خودشو به خطر بندازه. اين حالت نهايت تموم شدن رو ميرسونه ... وقتي که دستت از همه جا کوتاهه. تازه جالبش ميدونين چيه ؟؟؟؟ منم الان همين حالت رو دارم. بباي
ميدونين همه چيز دنيا برعکسه .... نه تنها حسابي نيست بلکه حسابي تو کار نيست که !!!
فرض ميکنيم که يکي تمام شب رو نخوابيده.از قبل هم ميدونه که تو اين روزا کليه بيوريتم هاي بدنش تو مينيمم ترين حالت ممکنه به سر ميبرن.صبح هم مجبور بوده که زود پاشه بره شيرکت ... اونجا هم دو ساعت مجبور بوده بشينه تو يه جلسه مزخرف بي سر وته که سر جمع چس مثقال بار علمي و فرهنگي و اجتماعي و ... نداره .بعدش هم به علت کمبود ساعت کاري بخواد که تا عصري بشينه تو شيرکت کار کنه اونم چه کاري .... به به گلابي .. بشينه پاي کامپيوتر و چشماشو خراب کنه.به قول بچه ها گفتني روزه هم باشه.کوفت هم نتونه کوفت کنه.با همه اين ها خودشو رو فرم نگر داره و به روي مبارک هم نياره که داره خورد ميشه.وقتي هم اومد خونه ببينه که مهمون دارن ... با همه خستگي بشينه کلي هم با اونا گپ بزنه و بگه بخنده و جنگولک بازي در بياره,ديگه وقتي حسابي تموم شد و فکر ميکنه که داره همه چيز تموم ميشه و ميتونه بره راحت استراحت کنه ... يهو يه آفروديت مياد از جلوش رد ميشه ميره ... اونم چطوري با سر پائين و يه سلام کوتاه که حتي به قول خودش از عطسه مورچه هم آرومتره.بدون حتي يه نيم نگاه ... يه نگاه نيم سوخته ... بدون اينکه آدم احساس کنه که اين همون دختريه که دوستش داري ,بدون اينکه که احساس کني که اونم گفته که دوستت داره.تازه چند روز هم هست که باهات تماس نگرفته ... حتي يه mail خشک و خالي. شما جاي اون نفر باشين چيکار ميکنين ؟؟؟؟ شما جاي من باشين چي کار ميکنين ؟؟؟؟ ميپرين تو تخت و آي گريه ؟؟؟؟ تخمتونم نميگيرين و به کارهاتون ميرسين ؟؟؟؟ ميرين تو لک و ميشين يه مجسمه ؟؟؟؟ ميگيرين يه گوشه چمباتمه ميزنين و ميرين تو فکر ؟؟؟؟ بالا خره چي ؟؟؟ من هم گفتم که بيخيال ... حالا اگه تا 2-3 روز ديگه هم خبري ازش نشد ... ديگه بيخيال.اگه تا حالا هم نمي خواستم در برم الان با خيال راحت ميرم ... بدون وجدان درد ! قرار نيست که تا تقي به توقي ميخوره ... اين طوري شه!!!! بباي
Wednesday, November 27, 2002
يه چيزي که خيلي منو شاکه ميکنه .... اينه که کاري غلط و خلاف اصول انجام شه.
کلي هم روم تاثير ميذاره و ممکنه که طرز فکر منو هم عوض کنه. براي مثال ... اينکه در کل اين يه هفته که شبهاي قدر بود و شب ضربت خوردن و شهادت,تلويزيون تمام برنامه ها رو تعطيل کرد و فقط به همان يه موضوع پرداخت. از ديد خودم ميگم ... مثلاً تمام ورزش ها رو کنسل کردن.خب که چي مثلاً,هممون آدم شديم ؟؟؟؟ همه رفتيم تو فکر و دعا کرديم ؟؟؟ به خدا که اين کار از همه کار ها بدتره, که همه رو وادار به انجام کاري کني. بازم خودم رو ميگم ... من قبلاً ها زمينه اعتقاديم بد نبود.نميگم که ديگه توپ شده بودم و عروج ميکردم ولي حداقل شب قدر براي احيا اونقدر اعتقاد داشتم که ميرفتم.ولي اين قدر من تو اين چند سال تو اين مراسم چرت و پرت شنيدم و TV هم که کل برنامه هاش شده بود اينا که اصلاً زده شدم.ديگه به اين نتيجه رسيدم که همش تکراريه و فقط براي اين گذاشتن که ما فرصت فکر نداشته باشيم. هيچ تنوعي هم نبود.ممکنه بگين که اين چه دليل کس شعريه که ميارم ولي تخمم هم نيست که چي فکر مي کنين ... من دلم ميخواست که همه چيز طبق قانون باشه ... احيا سر جاش ... فوتبال هم سر جاش. امسال هم طبق معمول جام باشگاهها رو پخش نکردن ... جاش کس شعر هاي اينا رو پخش کردن.الانم که اين همه دارم فحش ميدم از همين موضوع شاکيم. کل چيزي که پخش کردن ... قهر ماني رضا زاده تو وزنه برداري بود که مرامي خدا براي ايران حفظش کنه ... که آبروي ايران رو خريد.اونم بعدش يه برنامه گذاشتن و توش شروع کردن به توجيه اينکه رضا زاده چون شب قدر وزنه زد ... خدا کمکش کرد و اول شد.لابد اگه شب تولد هيتلر ميزد خدا ميزد تو کمرش و عليل ميشد.آخه شما باشين حرصتون نميگيره.منم عصباني شدم و زمين و زمان رو به فحش گرفتم و زدم تو سر TV که بس محکم زدم عيب پيدا کرد. هر چيزي حدي داره ... حد هيچ چيزي هم اين قدر نيست که همه چيز به خاطرش تعطيل شه.هيچ چيز. بباي
خب ديگه آخرين نکات هم از ترکيه بگم و اين پرونده رو ختمش کنم.
اولين چيزي که تو چشم ميزد اين بود که اونجا هم مثل تهران بود.اونچنان فرقي نداشت.همون ملت بي فرهنگ و عادي که تو تهران مثل مور و ملخ تو هم ميلولن ... اونجا هم ميلوليدند.اونا هم زياد قانون براشون تعريف نشده بود.البته از ما بهتر بودن.انصافاً از ايرانيها بهتر بودن ولي بازم کم داشتن ... براي من که دبي رو ديده بودم اصلاً قابل لمس نبود که استانبول هم اينقدر بي قانون باشه.دبي همه چيز سر جاش بود يه آرمانشهر ... ولي اينجا نه.تو استانبول هنوز هم تاکسي ها آگاهانه ورود ممنوع ميرفتن ... هنوز مزدم از زير پل عابر پياده از تو خيابون رد ميشدن.هنوز زياد چراغ قرمز پياده براشون مفهوم نداشت.هنوز اگه از اون دستگاهها نداشتن صف براشون بي مفهوم بود. البته مثلاً قوانين راهنميئي رانندگي رو بعضي هاشو خوب رعايت ميکردن ولي قوانين اجتماعي رو نه. خلاصه ميخواستم بگم که اونا هم مثل ما جهان سومي بودن با اون طرز رفتار خاص جهان سومي ها ... اونجا هم هنوز ملت چونه ميزدن سر قيمت همه چيز. آرزو ميکنم که هر چه زودتر ايران بتونه از اين جهان سومي بودن در بياد و راه ترقي و زندگي درست رو پيدا کنه. ديگه اينکه ... اونجا همه يه تکيه کلام داشتن «افندم» ... نه افندي که به معناي برادره ها !!! داداش من خودم ترکم ... ميدونستم که دارن چي بلغور ميکنن ... اين «افندم» معنيش تو مايه هاي بنال و بگو بينم و شايد در حالت مودبانه به مفهوم جونم بود.ولي همه به کار ميبردن ... گوشي رو که بر ميداشتن اول ميگفتن افندم .... به هم که ميرسيدن قبل از سلام عليک اول يه افندم به هم ميزدن و بعد بقيه ماجرا.خلاصه مثل بسم الله همه کار رو با افندم شروع ميکردن.آخرش هم باحال بود ... وقتي يه چيزي رو ميفهميدن ميگفتن «تمام» ... اينم در پايان هر کاري براشون ضروري بود.فکر کنم گفتن اين دوتا کلمه براشون از نون شب واجب تر بود.تو مغازه که خريد ميکردي ... «تمام» ... يه بار هم نه حداقل بايد 3 بار ميگفتن.خلاصه که ختم کلام هم با اين «تمام» بود.ولي برام جالب بود.سر قيمت که به توافق ميرسيدن ... «تمام» ... اگه ميخواست که قيمت مورد نظر رو تحميل کنه هم بايد ميگفتي «تمام » که يعني من نهايت قيمت رو گفتم ... حال خود داني. ديگه اينکه از دختراش بگم .... اصلاً خوشگل نبودن که هيچي کلي هم زشت و اکبيري بودن.تو بگي من يه دونه خوشگل اونجا ديدم نديدم.البته ميگفتن خوشگلا اونجا شبا ميان بيرون ... که من اونجا حق شبگردي نداشتم.ولي تو کوچه بازار و در روز و در ملاً عام من حتي يه دونه هم دختر هوشگل نديدم.لامصب ها هيکل هم نداشتن ... من نميدونم اين فيلم ها و شو ها که نشون ميدن از کجاشون در ميارن.همه کون گنده ...آآآههه تا فردا صبح کون داشتن.سينه ها هم همه بزرگ.به نظر من ممکنه که سينه بزرگ جذاب باشه ... ولي به هر حال بايد يه تناسبي باشه يا نه.هيکل بي تناسب مثل زنبور بي عسل ميمونه که اينا هم همه بي عسل بودن ... اصلاً از دم کندو هم رد نشده بودن.تناسب مناسب هم که سرش گرد بود اونجا.ميگم که تا فردا صبح کون و سينه داشتن.جمع کون و سينه بعضي هاشون شايد يه سال ميشد.پس اگه فکر کردين که اونجا از اين نظر بهم خوش گذشته .. زهي خيال باطل ... زهي تصور محال.تو هتل هم نبودم که بتونم کاري کنم. ماشين هم اونجا تا دلتون بخواد رنو بود ... وثل اينجا که پژو بيداد ميکنه ... اونجا هم رنو بيداد ميکرد.انواع و اقسام ... با قيمت هاي خوب و عالي ... شايد هم ارز پيکان که ما اينجا 6000 دلار ميخريم اونجا با 800 دلار ميشد گرفت.اين تفاوت يه مملکت جهان سوميه با يه مملکتي که خودشو چسبونده به تخم ممالک بزرگ از اونا نيره بالا.خدا همينم ازمون نگيره که بدبخت تر نشيم. ديگه اينکه ... عرضم به حضور انور همتون که الکل ملکل هم که اصلاً ... صفر ...نميشد.يعني نميتونستم ... ديگه هم آرزوي سلامتي براي ههمون. بباي
Tuesday, November 26, 2002
(خاطرات من و ترکيه 4)
گفتم که اين مثل سريال ميشه ها ... باور نکردين. همين طوري که داشتم تو راه فکر ميکردم که حالا چه بلائي سرم مياد .... يادم افتاد که چطوري بايد اينو به آفروديت هم بگم.کلي غم اومد نشست تو دلم. از همون موقعش دلم براش تنگ شده بود.اگه ميخواستم برم ديگه چي ميشد.کم مونده بود وسط خيابوناي استانبول بشينم و يه فص سير گريه کنم.الان که خوشبختانه يا متاسفانه بهم اجازه خروج ندادن و فعلاً تو خراب شده اي به اسم ايران موندني هستم. تو فيلم ارتفاع پست يهرو راست ميگفت الان که فکر ميکنم ... «خوش به حال پدر بزرگامون که هر وقت هر جا ميخواستن مي رفتن ... مرزي نبود ... اين همه دنگ و فنگ و ويزا و کوفت و ... نبود» خب خدائيش داره راست ميگه ديگه. خلاصه رفتم مغازه و زنگ زدم به مامانم که بهش بگم ... چقدر هم اصرار کردم که موضوع رو تا من نيومدم نگين يه جوري که آفروديت بفهمه ... قسمشون دادم ولي ميدونستم که بي نتيجه اس.حدسم هم درست بود.3 سوت همه فاميل فهميده بودن که من ويزا گرفتم .... حتي يکيشون زنگ زده بود ه خونه که شنيدم محمد داره تا آخر هفته ميره.خوبه حالا يه پام نظام وظيفه اس و اون يکي پام هم وزارت علوم و اون يکي هم دانشگاه. پرت شدم .... آهان خلاصه بعد ديدم بيکارم ... رفتم تنها خيابوناي استانبول رو بگردم.ممت هم که نبود.خلاصه با اون دک و پز مسخره تو اين خيابونا راه افتاده بودم و ديگه نميدوني ....... از ديدن همه چيز کف ميکردم ... مثل موقعي که رفته بودم دبي ... از اين دستگاهها که توش پول خورد ميندازي ازش نوشابه در مياد(خدائيش هيچوقت نفهميدم که چطوري سکه رو تبديل به نوشيدني ميکنه اونم کوکا) ... همه سکه ها رو جمع ميکردم مينداختم تو دستگاهه ... هي نوشابه ميگرفتم ... دستام ديگه جا نداشتن ها ولي بازم مينداختم. تا ظهر گشتم ... اومدم ديگه وقت ناهار بود ... بازم گفتن چي ميخواي ... اين دفعه گفتم نه ديگه توشيش نميخوام.ولي نه که ترکيم خوب نبود ... ممت هم نميفهميد ... دوباره برام توشيش آوردن.از ترسم رنگم شده بود عين گچ.ديگه کم آورده بودم از ماجرايه ديروز ... ميخواستم بگم که مسلمونا حداقل آتيش نشاني رو هم خبر کنين.ولي نکردن ... منم مجبور شدم مثل ديروز تا ته فلفل ها رو بخورم.تعجبم تو اين بود که حاجي چطور اون فلفل هارو ميداد پائين.اين دفعه ديگه غذام تموم نشده بود دويدم تو دستشوئي و آب زدم و اشکام رو پاک کردم.ولي پدر نيامرزيده ها عجب فلفل هائي بودن. عصرش دوباره با ممت رفتيم خريد.آقا اين ممت سيگار ميکشيد فرت فرت ... منم پا به پاش ميکشيدم.اونم چي marlboro لايت و هوي .اين قدر اونجا سيگار کشيده بودم ديگه اونم از نوع مرغوبش تو فرودگاه تهران که يه بهمن روشن کردم داشتم بالا مياوردم.الانم که يه هفته ميگذره بهمن نميتونم بکشم ... فوقش 2 تا.خلاصه با اين ممت ميرفتيم تو مغازه ... آقا ميخنديديم ها.مثلاً تو لباس فروشي من به يارو ميگفتم که من شلوار زيپ دار ميخوام ... اون که نميفهميد از ممت ميپرسيد ممت هم از من ... منم همونا رو ميگفتم.حالا با همه اين پروسه آخرش برام مينتو دکمه دار مياورد.ديگه آخرش زيپ شلوار رو ميگرفتم و بهش نشون ميدادم.خلاصه کلي با ممت و فروشنده ها ميخنديديم.ولي خيلي بده که انگليسي بلت نيستن ها ... حتي راننده تاکسي ها بلت نيستن.براي اينکه بگم فرودگاه بايد که اداي هواپيما رو در ميوردم با صداش.وييييييژ .... خلاصه خريد ها رو کرديم.تلفن رو هم که ok کرده بودم ... رفتم گرفتم و ديگه همه چي تموم.برگشتيم خونه.دوباره TV رفت رو کانال هاي اخبار.به خودم قول دادم که اين دفعه اينقدر بيدار ميشينم که برن بخوابن و با خيال راحت بشينم و فيلم ببينم ولي حاجي و حاج خانم تا 10:15 شيرين نشسته بودن.ديگه دووم نداشتم ... تا خواستم برم بخوابم حاجي بلند شد بره ... ديدم تا بشينم که فيلم ببينم دير ميشه ... ممکنه که فرداش يه پرواز نرسم.منم رفتم کپيدم. ولي خوابم نميبرد ... پا شدم سيگار رو آتيش کردم ... قشنگ نشستم و فکر کردم.کلي فکر اومد تو ذهنم. 5/93 درصدش هم در مورد آفروديت بود.اصلاً نميدونستم که بايد چي کار کنم ... البته الان هم نميدونم.خلاصه يه 2 ساعتي که فکر کردم ديدم به نتيجه اس ... دوباره دراز شدم.ولي خوابم نميبرد. عصبي شده بودم .... ولي ديدم فايده نداره فقط داره اعصابم خورد ميشه اين بود که شروع کردم به شمردن گوسفندام ... بالاخره خوابيدم.صبح پاشدم و بعد مراسم خداحافظي و اينا تاکسي اومد دنبالم.قشنگ با حاجي اينا خداحافظي کردم ... حالا من اينجا به شوخي بهشون تيکه زدم ولي مرامي دستشون درد نکنه واقعاً حق مهمون نوازي رو ادا کردن ... خئا بهشون عمر بده. تاکسيه تازه راه افتاده بود که ممت هم رسيد ... پياده شدم با اون هم خداحافظي کردم.اونم در حق من کم نذاشت انصافاً.آقا تاکسيه رفت سمت فرودگاه ... ولي نفهميدم که چرا راهش اين قدر برام نا آشناس.يک کوچه پس کوچه هائي ميرفت ... جون عبدالله اينا فکر کردم که ميخواد منو بدزده.جدي ميگم ... همش داشتم فکر ميکردم که اگه خواست بدزده چيکار کنم ... خب اونا هم آدمن ... خفاشه شب دارن مثل ما.گفتم هر جا نگر داشت سريع ميپرم پائين و ميزنم به پاک ... گور پدر چمدونا.بليط وويزام که بود بس بود.تو همين اثنا يارو يه مسافر ديگه هم سوار کرد ... ديگه تخمام چسبيده بود زير گلوم ... حتي يه کم هم بالا تر. داشتم خدا خدا ميکردم .... که سالم برسم تهران.حداقل قبل از مرگم يه بار آفروديت رو ببينم.ولي ديگه داشت از يه راهي ميرفت که عمري به فرودگاه که ختم نميشد هيچي ... به ايستگاه اتوبوس هم نميرفت.ديگه داشت گريه ام ميگرفت ... ميخواستم التماس کنم که منو به خيال شه ... من هنوز جوون بودم و هزار تا آرزو داشتم. ولي يهو سوات فروتگاه از دور پيدا شد.ديريم دارام .... خلاصه قند تو دلم آب شد.رسيديم فروتگاه و بعد چس مثقال کار رفتيم دم گيت.ديدم که به بابا استادمون هم که اينجاس ... اونم قرارش ريده شده بود توش ... يارو طرفه لبنانيش کامپيوترش رو آورده بود ... ولي چون تو شرکت خودشون lock کرده بود ديگه نميتونست اينجا باز کنه.مديرشون شاک زده بود اساس. خلاصه اين استادمون هم مثل بچه ننه ها گفته بود ميخوام برم تهران پيش سر و همسرم.هر چي هم اونا اصرار کرده بودن که بابا بيا به خرج ما برو تو استانبول حال کن گفته بود نه.ديگه استاد هم اين قدر ... سوار هوافيما که شديم ... تا بيم يه چرت بزنم ناهار آوردن.البته بازم يارو گفت که ماه رمضونه و نميتونيم ازتون پذيرائي کنيم !!!!!!!!!!!!!!!! ناهار رو که کوفت کردم ... خوابم گرفت ... شروع کردم به چرت زدن.يه جوري تا تهران خلاصه سر کردم.عجب سخته تو هوافيما بيکار نشستن.از الان غمباد کردم که اگه خواستم برم آمريکا ... تو هوافيما چيکار کنم. تهران هم که رسيديم ... دوباره با مشکل هم اسم و فاميل بودن مواجه شدم.اه تف به همه فاميل هاي مشترک.ميدونم که آخرش هم سر FBI check تو اين موضوع گير ميکنم.مامانم و حنانه با شاخه هاي گل اومده بودن فروتگاه استقبالم ... کف کردم.ديگه کلي مسخره بازي و اينا در آوردم.خيلي خنديديم.بهدش هم که اومديم خونه و گله گله مهمون بود که براي عرض تبريم ميومد.بابا حالا نه به بار نه به دار.خب ديگه از ترکيه اومدم. بباي
(خاطرات من و ترکيه 3)
آره خلاصه با داداشمون فروشگاه رو خوب گشت زديم.بعدشم با کلي ناراحتي و بغض که مثلاً چرا از اين چيز خوشگلا تو ايران نيست اومدم وبيرون.رفتيم خونه حاجي ... ممت هم ماشين رو پارک کرد و زد به چاک ... فکر کنم رفت سراغ دخترايه ترک.منم با حاجي اِخ شدم خونشون.يه 20 دقه هم داشتم ترکي دست و پا ميزدم که با حاج خانم دو کلمه سلام احوال پرسي کنم.بعدشم مراسم شام و اينا بود.بعد شام بود که تازه فهميدم زندگي با آدماي پير چقده سخته .... نه که بخوام غر يزنم ها ... ميخوام بگم اونا که اين کار رو ميکنن چه آدماي صبور و با حالي هستن.حاجي با اينکه تي وي 10000 تا کانال داشت... فقط کليد کرده بود به 3 تا کانالي که فقط اخبار ميپراکندند.آقا اخبار ترکي ديدم من تو اين دو شب ... آخ نگو ... ديگه اواخرش ترکي استانبولي رو هم توپ ميفهميدم بس که اخبار ديده بودم.خلاصه بعد يکم اخبار ديدن ... ديدم نه دارم غش ميکنم.چشام داره قيلي ويلي ميره ... خلاصه رخصت گرفتيم و رفتيم سر جامون که برامون تهيه ديده بودن کپيديم.چه خوابي بود به به ... بس خسته بودم ... خوابه ايقده چسبيد ... نصيبتون شه يه همچين باري کپه مرگتون رو بزارين زمين.صبح با زنگ ساعت ديوثم پا شدم و نشستم ... اصلاً دلم نميخواست که از زير لحاف بيام بيرون ولي حاج خانم اومد صدام کرد و ديگه مجبور شدم که پاشدم ... ولي چون لحافه داشت حال ميداد ... وسايلم رو برداشتم و همين طوري با لحاف پريدم تو حموم.خلاصه تو اون حموم فانتزي و باحال يه دوش مشتي زدم و اين سيخ سيخ هاي اضافي رو از صورتم زدودم و صاف و صوف و سفيد مفيد اومدم بيرون.صبحون رو هم که زدم ديگه شارژ شدم.در همين اثنا يه دفعه تاکسي اومد دنبالم .... منم مجبور شدم .. همين طوري کيسه مدارک رو بردارم و بزنم به چاک.اصلاً حواسم جمع نبود که بايد چه چيزائي رو بردارم ... الان که فکر ميکنم ميبينم که تقريباً از چيزائي که بايد با خودم ميبردم و تو تاکسي روشون فکر ميکردم هيچي نبرده بودم.خدا رو شکر که يارو آدم با انصافي بود.خلاص با تاکسيه رفتيم دم در کنسول گري و پريدم تو ... يارو گفت "نه ايستيسن " منم گفتم "I have apponitment here " ... اندش بود ديگه ... خلاصه اونم يکم ترکي بلغور کرد که اصلاً نفهميدم چه حروفي توش به کار رفته بود چه برسه به اين که بخوام بفهمم چي ميگه. خلاصه ما رو روونه کرد به گيشه 5 ... اونجا هم البته تو صف واستادم ... البت از اون صف باحالا که با بليط بود.هيچي يه دختر ترک بود تو گيشه که منو صدا کرد و يه کم وه جه مه ته و اينا گفت که نفهميدم چي بود و مدارک منو گرفت.بعدش دو باره منو صدا کرد و گفت که آدرس دبيرستانم رو هم بنويسم ... تو دلم گفتم بابا پدرت خوب مادرت خوب من آدرس اون خراب شده رو که يادم نمياد ... خلاصه همين طوري تقريبي تا 4 لشکر نوشتم و بقيه اش رو هم فکر کنم مديون يکي از اين شهدا شدم ... شهيد بن بست يا شهيد خلبان ... چه ميدونم ... تلفنش رو هم گفتم که ديگه يادم نمياد.رفتم دوباره تو صف.صندلي که نبود هر کي بايد رو معامله خودش مشست.منم نشستم ... اف بي آي wanted مال ترکيه رو هم ديدم ... اونم فکر کنم قزويني بوده ... چون به جرم بچه دزدي تحت تعقيب بود.ديگه اينکه دو تا زن ايراني هم بودن که تو مايه هاي اين بودن که بابا ويزا بده بريم اونجا پول در بياريم ... يکم مشکوک ميزدن ... فقط يه کم ... خواستم باهاشون هم کلوم شم ديدم ولي پا ندادن ... منم استرس داشتم و ديگه پي اش رو نگرفتم.خلاصه يکم بعد ديدم در گيشه 3 باز شد و يکي منو صدا کرد ... رفتم اونجا ديدم که يه دختر آمريکائي اونجا واستاد ه ... حدوداً 25 ساله ... بلوند ... يکم تپلي و خوش هيکل ... خلاصه خوب چيزي بود.شروع کرد به صحبت کردن ... منم جوابشو ميدادم ... خيلي آروم و روون صحبت ميکرد ... اين خيلي بهم کمک کرد.ازم خيلي سوال کرد.5 دقه طول کشيد ... ديگه فکر ميکردم که نميده ... ولي آخرش اومد گفت که من بهت ويزا دادم .... من همين طوري نگاش کردم ... دوباره گفت که من بهت ويزا دادم ... متوجه شده ؟؟؟ منم گفتم آره خب کر که نيستم.کف کرد که تخمم هم نبود اين ويزا.خلاصه بعدش رفت رو منبر که آره اين طوري بايد بري و فقط تو يه سري فرودگاه خاص ميتوني وارد شي.هر ماه بايد بري انگشت نگاري و عکس برداري و چه ميدونم از اين کس شرا.منم همه رو تصديق کردم.آخرش هم برگه اي که با استناد به اون من الان ويزا دارم رو بهم داد.گفت 3 هفته ديگه چک کن ويزات آمادس يا نه ... منم الان تو شمارش 3 هفته هستم.خلاصه برام آرزوي موفقيت کرد ... منم براش همين کار رو کردم و زديم به چاک.از در که در اومدم همين طوري که فکر ميکردم به همه چيز ديدم که لحن صحبتش طوري بود که انگار از قبل ميدونسته که ميخواد بهم ويزا رو ده. حالا تا اينجا باشه.بقيه اش بهداً بباي
Sunday, November 24, 2002
( خاطرات من و ترکيه 2 )
آره ... با پسره پا شديم رفتيم خيابون گردي ... يکم هم تو خيابونا ديد زديم ... خواستم بگم چين اين دخترايه ترک که همه ميگن معرکه هستن ... والا من که چيزي نديدم.خلاصه کلي که پياده گز کرديم رسيديم به بانک فلان ... من که شماره حساب نداشتم ولي ميشد پيدا کرد ... آخه اين سفارت مادر مرده شماره نداده بود وگرنه من که مقصر نبودم.يه جوري به ممت فهموندم که کجا بايد چي بگه.خلاصه وارد بانک که شديم اولين چيزي که تو چشم بود اين سيستم ساده و باحال انگشتم کن شماره بگير بود ... همين که تازگيها تو گوزرنامه هم مد شده. شماره رو که گرفتيم پريديم تو صف و 3 سوت هم شماره رو تابلو اعلانات زد و رفتيم و با ترکي دست پا شيکسته من به يارو فهمونديم که آبجي بايد به حساب کوجا بريزي... اونم گرفت و پول رو واريز کرد.رفتيم دوباره تو خيابونا ... آقا چشمم که به اين غذاها ميفتاد دلم غنج ميرفت ولي تخم نداشتم که بخورم.ممت هم که نميفهميد من چي گينم.دوباره برگشتيم مغازه و تا وقت ناهار چائي خورديم.موقع ناهار به من گفتن چي ميخواي ... منم گفتم هر چي که خوشمزه تره.اونا هم گفتن توشيش بزن روشن شي.منم با چشم بسته گفتم چشم.آقا توشيش رو آوردن ... ديدم يه چيزيه تو مايه هاي جوجه کباب و استانبولي و نون سنگک و اينا رو قاطي زدن و آوردن.گفتم که خب بريف ديگه و مشکلي نيست, آقا يه دونه جوجه زديم اي مزه اش هم بدک نيست,خب حالا چاشني اش چيه ؟؟؟ ديدم 4-5 تا از اين فلفل سبز هايه جقله بغل دستش تو سيني هست,با خوشحالي يکي از اونا رو با شادي و شعف زدم بالا ... هنوز از نواحي مري نگذشته بود که سوزشش زد به مغزم.آقا دود از تو کله ام و دماغم و گوشام داشت ميزد بيرون.از چشام اشک ميريخت قلپ قلپ.تا حالا يه همچين فلفل نامردي به پستم نخورده بود ... کف کردم ... سريع رفتم و اشکام رو شستم.خلاصه هر جوري بود غذا رو فرو دادم.ولي فلفله کار خودشو کرده بود ... البته منم حماقت رو به انتها رسوندم و همه فلفل ها رو تا ته ته زدم در بدن.ولي فکر کنم کار زابيلي کردم.خلاصه بعدش رفتيم که با ممت سفارت مستکبر آمريکا رو شناسائي کنيم.پيداش کرديم و کلي هم ذوق کردم ... که فردا ميرم توش و اسگل ميشم.بعدش رفتيم تو بازار ها و زير گذر هاي استانبول .... آقا معرکه بود ... من دنبال يه تلفن بيسيم باحال ميگشتم ... ولي اونجا همه چيز بود به جز تلفن ... از viagra ي مجاني براي امتحان تا کلت کمري با 2 خشاب فشنگ.کم آورده بودم.جون عبدالله اينا ميترسيدم که يهو بزن بزن شه و من جوون ناکام اون وسط نفله شم.پول هم که تو جيبام ريخته بودم مثل سگ.اگه از اون دزد ها يکي ميفهميد که من چه قدر پول دارم تو جيبم,حسابم با کرام الکاتبين بود.همون جا يه گوله خالي ميکرد تو مغزم وووووو سلام هيتلر (تو جهنم) ... هيچي ديگه با هزار مکافات تلفن رو پيدا کردم ولي نخريدم تا ok ش رو از مامانم بگيرم.دوباره برگشتيم مغازه و اين دفعه يه ضزب رفتيم سوي خونه ... البته خونه حاجي اينا.من بس که خسته بودم تو ماشين خوابم برد.پا که شدم ديدم که دم فروشگاه شهروند هستيم.بعد يکم که فکر کردم ديدم نه بابا اين شهروندش يه جورائي خيلي خوشگل تره ... نگو که اونجا ترکيه اس و من هنوز فکر ميکنم که تو ايرانم ... آقا رفتيم تو شهروندشون ... از ج.ن مرغ تا شير آدميزاد توش بود.از اون سوسيس خوشمزه ها که يه بار مامان بزرگ خدا بيامرزم از آلمان آورده بود و هنوز هم مزه اش زير زبونمه تا cool water .دلم ميخواست تا صبح اون تو چرخ بزنم بلکه اگه دلم سير نشد حداقل چشام سير شه ... با ممت هم که نميشد 2 کلمه مثل بچه آدم حرف زد.هر چي ميخواستم بگم بايد يا اشاره ميکردم و يا ادا شو در مياوردم.مثلاً براي عطر و اينا بايد پيس پيس ميکردم.براي شلوار بايد شلوارمو ميکشيدم پائين ... فکر کنم اگه مگس هم ميخواستم ديگه بايد رسماً صدايه ان در مياوردم.اصلاً خيلي موقعيت وحشتناکي بود.هميشه تو اين فيلم ها ديده بودم که مردم نميتونن با هم حرف بزنن و با شکلک و اينا ميپرن رو هم ديگه ... ولي هميشه هم فکر ميکردم که بابا اينا فيلمه ... هميشه ميشه زر زر کرد.با اين ممت خيلي بهم سخت ميگذشت.من که اصلاً استانبولي نميفهميدم ... اونم اصلاً اصلاً فارسي بلد نبود ... بيلمزه بيلمز.خلاصه هر جوري که بود با هم کنار ميومديم ديگه حتي اگه به قيمت جونم تموم ميشد.(بعداً ميگم چطور) حالا تا اينجاشم داشتيم.بقيه اش سانس بعدي. بباي
Friday, November 22, 2002
اول که ديدمش جا خوردم.راستش ناراحت هم شدم.هيچ وقت ازش خوشم نميومده که هيچ بدم هم ميومده.براي همين اين دفعه هم طبق معمول اصلاً خوشحالي نفرمودم که ديدمش.اصلاً به روي خودم هم نياوردم که بابا قبلاً هم همديگه رو ديديم و بلانسبت ميشناسيم.يه کم که گذشت خجالت رو کنار گذاشت ... يواشي اومد نزديکم ... يهو با اون صداي زشتش که اين دفعه به نظرم از همه دفعه ها هم زشت تر شده بود گفت سلام ... سرم رو انداختم پائين و وانمود کردم که نشنيدم ... اين دفعه با صداي بلند تر گفت سلاااااام ... ديگه داشتم جلويه مردم آب ميشدم ... مجبور شدم بگم عليک بابا چه خبرته.الان وقت ندارم برو ... بعداً با هم صحبت ميکنيم.گفت باشه الان ميرم ولي خودت خواستي که من بيام,منم اومدم ... الانم برم هي مجبورم که بهت سر بزنم.ديگه هيچي نگفتم ... ميدونستم که راست ميگفت ... حتماً يه چيزي شده بود که سر و کله اش اين ورا پيدا شده بود.کاريش نميشد کرد ... مجبور بودم باهاش بسازم.
2-3 دفعه ديگه هم اومد پيشم ... هر بار با يه بهونه ردش کردم رفت.ولي هر دفعه با اون صدايه غير قابل تحملش که واقعاً يکي از بدترين صداهايه دنياس قول ميداد که بازم بر ميگرده.ديگه کم آوردم ... مجبور شدم 3-4 دفعه باهاش برم بيرون!!! لامصب هميشه هم حي و حاضره وقتي که مياد.نميتونستم کاريش کنم ... بهش گفتم که ازش بدم مياد ... گفتم ازش متنفرم ... از خودش ... از صداش ... از بوش ... ازش بدم مياد.ولي هر دفعه با يه لبخند مسخره بهم نگا ميکرد.لبخند ژوکوند ... که يعني داداش من تا آخرش باهاتم.گفتم ... التماسش کردم ... که برو ... تورو خدا برو الان نميخوام ببينمت.ولي نرفت.چند روزي موند پيشم.هر روز هم مجبور بودم باهاش برم بيرون ... مهمون بود ... حبيب خدا .. نميتونستم دکش کنم همين طوري الکي که ... ولي راضي نبودم به حضورش.جلويه بقيه خجالت ميکشيدم که بگم اين دوسته منه ... که اين الان مهمون منه.جلويه بقيه باهام حرف ميزد ... به زور خفه اش ميکردم ... با هم به توافق رسيديم که تا جائي که براش مقدوره جلو بقيه باهام حرف نزنه.قبول کرد .. برم تعجب آور بود.ولي خب قبول کرد ... منم البته خيلي به خودم فشار ميوردم که تحريکش نکنم .. ولي بعضي وقتا نميشد ديگه. ديگه 6 روزي بود که پيشم بود ... خسته شده بودم ... از اينکه باهاش برم بيرون ... هميشه هم بايد يه جا ميرفتيم ... فوقش اينکه طبقه عوض ميشد ولي هميشه يه جا بود.بهش گفتم که ديگه خسته شدم ... ميخوام بندازمش بيرون ... گفت .. مگه به زور بره ... اگه دست خودش باشه که هميشه مهمونهوحرصم در اومد ديگه .... رفتم پيشه دکتر... گفتم آقاي دکتر من اسهال دارم ميشه من رو از دستش خلاص کنين. بباي
(خاطرات من و ترکيه 1)
--- تمام نقل قول هائي که من ترکيش رو ميدونستم رو نوشتم , اونائي رو هم که نفهميدم يارو چي بلغور کرده از خودم يه کس شري نوشتم. قرار بود صبح زود پاشم که به موقع برسم به فروتگاه ... ولي حال نداشتم که پاشم ... گفتم بيخيال ميخوابم تا يکي بياد سراغم ... ولي نشد ... اصلاً وقتي که چشات وا ميشه مثل اينکه 15 تا سولاخ بدنت هوا ميکشن تو ... چطور وقتي سوز مياد ميپري ميري پنجره رو چفت ميکني ... اينم بايد درز سولاخ ها رو بري پر کني.خلاصه پاشيديم و دبرو که رفتيم ... فروتگاه هم خلوت ... دوتا از بچه هاي univ هم بودن که داشتن ميرفتن دوبي کون بدن به ETS . خلاصه دويديم تو صف که عوارض خروج بديم ... آخه من نميدونم اين چه قانون تخميه که از مملکت ميخواي خارج شي بايد پول بدي ... يکم فلسفش احمقانه اس ... تازه دفعه دوم بايد بيشتر بسلفي داش. گفتم الان ميپرم تو هوا فيما ... 4 تا صندلي رو بغل هم ميچينم و بقيه خواب ناز و گوگوليم رو ميبينم ... دريغ و 100 دريغ ... اولندش که يکي از استاداي دانشگامون بود که ديگه تريپ مرامي باهاش گرم زدم(البته به معناي واقعي استاد بودا از اين استاداي اس نبود) ... بعد که قارقارک Iran Air راه افتاد تازه داشتم پلکام رو رو هم ميذاشتم که يارو عليرغم اينکه گفته بود ماه رمضون و اينا ولي صبحون رو آورد !!!!!!!!!!!!!! منم نامردي نکردم و همشو زدم تو رگ.مسافر هم که مثل مور و ملخ ريخته بود ... جون عبدالله فکر کنم ملت ديگه تو ايران ان کف شدن ... همه دارن ميرن ترکيه.روسري موسري هم که سرش گرد بود.هنوز از مرز هوائي تهران هم خارج نشده بود که زنه مانتو و روسري و ... رو در آورد .خجالت هم نمي کشيد که بابا تو قارقارک پسر جوون هم هست.اگه هوا سرد نبود فکر کنم که شلوار و پيرهنش رو در مياورد و قشنگ با مايو 3 تيکه اش ميشست جلوم(شايدم پشتم : ) ) خلاصه يه جوري تا استانبول با خودم و چشام و مغزم کنار اومدم که بياين با هم استراحت کنيم.اونجا هم طبق روال عادي کار در تمام دنيا کارا رو 3 سوت انجام دادن و پياد شديم و تو اين تونله که باحاله يه کم قدم زديم و رفتيم برا چک پاسپورت.اونجا هم 4 ميله گذاشته بود و يه خط قرمز هم کشيده بود که يعني داداش ها يکي يکي بياين ... به انگليسي سليس هم نوشته بود.سريع ذهنم رفت تو ايران و اون گيت هاي بازرسي مسخره ... يارو بايد دينگ دينگ اون زنگ رو بزنه ... اف اف رو هم بزنه که در باز شه منه زهلم بتونم برم پيش اون سليطه که اونجا تمرگيده. خلاصه يارو پاس ام رو کرد تو يه سولاخي و فرت دستگاهه گفت که من به عنوان يه انسان بيشرف ميتونم از اين فرودگاه به کشور مسخره ترکيه وارد شم.يارو هم گفت «بويروز, بو ياندا گدين » رفتيم ... بار ها هم زودي اومدن و با هم رفتيم بيرون ... اين آشنامون يه کاغذ گرفته بود دستش و با پادوي مغازه شون واستاده بودن اونجا.تو کاغذه هم نميدونم چرا اسم منو نوشته بودن.خلاصه سام عليک رو زديم و با استادم هم خداحافظي کردم و پريدم تو ماشينشون ... يه بنز ML اونم از نوع صحرائي.شانس هم ندارم ... هر قبرستوني که ميرم مسافرت آشنا دارم خفن ... تازه آشناهامون هم خفن پولدارن.بعد اين ديوثا به من ميگن بدشانس.اگه من بد شانسم پس ديگه گوزيدم به دم و دستگاه شانس. حالا فرض کنين که من سوار يه بنز شدم و داريم تو خيابوناي استانبول گز ميکنيم ... آشنامون هم يه پيرمرد 80 ساله و اينا که از تا 60 سالگي تو سلماس بوده بعدش هم اومده ترکيه.داشتم خودمو آماده ميکردم که کل معلوماتم از ترکي رو جمع کنم و بتونم 4 کلوم زر بزنم که ديدم نه بابا اين حاج آقا از فارسي هم يه چيزائي تو چنته داره.خلاصه يکم با هم که حرف زديم ... ديگه حرفا تو اون مقطع تموم شد.شده بود اينطوري که هر دقيقه حاج آقا ميگفت چطوري شد که داري ميري؟ و من با ذکر کل جزئيات ميگفتم که آره اين طوري شد و با اين صحبت کردم و .... بعد هم اون ميگفت که ان شالا که حتماً بهت ويزا ميدن و اس نميشي. خلاصه رسيديم به مغازه شون و رفتيم تو تمرگيدم رو صندلي.روزه موزه هم که سرش گرد بود و چائي آوردن,داغ بود .. خواستم يه کم سرد شه که ديدم حاجي زد بالا چائي رو.ديدم دارم کم ميارم ... منم قيد مري و معده رو زدم و فرتي ريختم پائين چائي رو.ولي مرامي خيلي داغ بود.حالا خوبيش اين بود که تو ترکيه اصلاً چائي ليواني سرو نميشه و همه تو scale استکان کار ميکنن. خلاصه يه 5 تا چائي که زدم و روشن شدم ... گفتم من ميرم که پول به حساب اين سفارت مسخره ترکيه بريزم.حاجي هم اين پادوه که اونم اسمش ممت بود رو امر کرد که باهام بياد و بهم راه و چاه رو نشون بده.خلاصه قرار شد که با هم بريم ديشبانک رو بيابيم.البته مثل اينکه اون ميشناخت. تا اينجا باشه حالا تا قسمت هاي بهدي.فکر کنم سريال شه مثل اوشين. بباي
Saturday, November 16, 2002
من که dynomite رو نتونستم بازي کنم ولي .... از دور که ديدم خيلي با حاله.تموم بک و بچ شيرکت رو گذاشته سر کار.فقط نميدونم چرا رو اين قارقارک بالا نمياد که راحت بشينم تو خونه بازي کنم.براي DL به اينجا سرک بکشين و مطمئي باشين که از اين بازي پشيم نميشين.
ديگه اينکه افطار رفته بوديم مهموني خونه آفروديت اينا ... جايه همه خالي.بعد اون قهري که با هم کرده بوديم ... نميخواستم برم ولي بهش mail زدم که اگه منو دوست داري دعوتم کن وگرنه نميام.اونم يه mail زد که من ديگه کم آوردم.خجل شدم و رفتم.(اصل نامه در بايگاني حاجيت موجود است).خلاصه خوش گذشت .. فقط چون نميتونستيم با هم حرف بزنيم ... فقط مجبور بوديم که هم ديگه رو ديگا کنيم.که اونم براي خودش عالمي داره دزدکي نگا کردن.با هم مسابقه فلفل خوري گذاشتيم. آآآآآآآآآآآآآآآآآه ه ه ه ه ه بباي
Friday, November 15, 2002
سام عليک ... بازم من سر و کللم پيدوا شد.
بالا خره بعد از تحمل و رنج بسيار و افتادن در قلق و ضجرت ... الانه به حالت پايدار دو هفته پيش دست يازيدم. دم خودم گرم که اين ابو طياره رو بالا ميارم. براي بار 4 ام تخته ننه اين لامصب رو مجبور شدم لحيم کنم تا بايد بالا.(تخته ننه معادل فارسي براي motherboard ميباشد ها .... اون مادر پياله بود که يه فحش بود) خلاصه اينکه دارم يواش يواش با خودم حال ميکنم. اي بابا باز که ذهنتون منحرف شد. چند تا چيز يادم مونده که بنويسم. اول اينکه ... استاد کوانتوم مون ديگه واقعاً از چادر زده بيرون : )))))) بابا خيلي اسه جون عبدالله اينا ..... اون روز اومد گفت که 7 عدد خوبيه براي نرمال کردن عناصر !!!!! بچه ها که پرسيدن چرا ... يه کم که خوض کرد و در تفکرات ماورا فرو رفت فرمود: چون 7 خوبه ديگه ... شب 7 داريم ... هفته 7 روزه .... بدن 7 تا سولاخ داره ... اينا رو که گفت ديگه ما هم از چادر زديم بيرون .... : )))) صبحش هم يه سوتي ديگه داد ... ماژيکش نمينوشت ... گفت فکر ميکنم روغنش تموم شده ... يه کم که فکر کرد ديد گاف داده ... گفت البته تو اينا يه چيزي شبه روغن ميريزن !!!!!! نتيجه سريعي که ما گرفتيم اين بود که دفعه بعد که ميريم پمپ بنزين ... ماژيک رو هم بايد بديم پر کنه . دوم اينکه در روز شريف يوم الله سينزده آبان ... تلويزيون شريفتر ايران ... در کانال 3 يه کليپ من در اوردي پخش کرد که موزيکش يکي از single هاي متاليکا بود ... اونم از single هاي نايابش که من با 1000 دوز و کلک 7 سال پيش پيدا کردم.حالا تصاوير چي بود ... تظاهرات ضد آمريکائي ملت گرانقدر ايران و وضع فجيع ملت مستضعف فلسطين و اوضاع درام ملت مستکبر آمريکا و ارتش ملت ديوث اسرائيل. حالا اگه مرامي يه آهنگ از يه گروه اروپائي پخش ميکردن ... هچ حرفي نبود ... کمه اينکه ace of base پخش ميکنن .. هلو ولي اين آهنگ خفن از متاليکا ... که 73.4% از آهنگ تو dead metal نواخته ميشه ... من که پاک قاط زدم. سوم اينکه دارم ميرم ترکيه براي اقدام ويزا به قصد دخول به کشور زهلم و مستکبر آمريکا که ايشالا دودمانش دود شه بره هوا.2-3 روزي استانبول مهمونم ... جونمي جون ! شنيدم دختر هاش توپن : )) حيف که ديگه ... ولي اگه همين طوري در حالت قهر باشم با آفروديت ... خب انسان ديگه داره وسوسه ميشه ... آخ اوخ .. شاه کليدم داره گول ميخوره ... من گفتم دارم ميرم استانبول ولي اگه آفروديت بخواد همين طوري قهر بمونه شايد يه سري هم به سان فرانسيسکو زدم سر راه. چون هفته ديگه امتحان دارن الان مجبورم که تموم وقت بخونم ... پس پيش به سوي درس .. (يه شيهه نا قابل و يه چهار نعل مشت) بباي
Thursday, November 14, 2002
بابا خب ندارم وقت ديگه ... چرا ميزنين !
خيلی خوشگل و مامانی مينوشتم.حالا به زور هم بنويسم........... نه نه نه !
Monday, November 11, 2002
يوهو ... ياهو .. يوهو
خب الان کامپيوترم سالمه. دیگه از فردا چرت و پرت هام شروع ميشه! پس تا فردا ببای
Saturday, November 09, 2002
آقا ...چه حالي ميده .... اگه کامپيتر دزدي پيشت باشه و هي باهاش بپري تو اينترنت.
زياد وقت ندارم ... فقط اين خاطره رو بگم. اصلاً نميدونم که چي شد اومد تو ذهنم ولي حالا که اومده. ما يه دوست زاقارتي داشتيم ... علي قادران نام که به نامهاي علي قاطران و علي طالبان هم در روايات هست. آقا ما از اين بشر کلي خاطره داريم که من عصري يکيش يادم اومد که شايد بد نباشه که بنويسم بلکه عبرت بشه براي بقيه چاخان ها. يه روز با يکي از بچه ها تا اواسط دولت اومديم ... بعد قرار شد که هر کي بره به راه خود. از ماشين که پياده شديم ... بحث اين شد که کي تهران رو بهتر از همه ميشناسه. هر که يکم در فضل خودش زر زد ... نوبت علي که شد گفت من همه تهران رو ميشناسم.گفتيم علي جون ديگه کس نگو ... نميشه که همه تهران رو بشناسي ... قسم و آيه خورد که نه والا ميشناسم. ديديم بد داغه گفتيم بزار يکم ... يخ روش بريزيم بلکه خنک شه و از خر شيطون بياد پائين. يکم ازش جاهايه مختلف رو پرسيديم .. همه رو گفت. از پائين شهر هم پرسيديم ... اونارم ...اي بد نگفت.معلوم بود چند باري گذارش به مواد فروشا و سيد اسمال و اينا افتاده. از شهرري و اينا هم پرسيديم .... کم نياورد يه چيزائي گفت. ديگه مرامي واجب شده بود که يه چيزي بکنيم تو قالپاقش که ديگه عفه چسي نياد برامون. گفتيم قبول. رفتيم رفتيم ... تا رسيديم به دولت. گفتيم خب ديگه علي جون خداحافظ ... گفت خب من از اينجا چطوري برم ولي عصر !!!!!! منم گفتم علي دولت دست چپ که بري ميرسه به پاسداران ... دست راست هم ميره طرفايه شريعتي و ولي عصر(البته ما هم پائين دولت بوديم) گفت خب پس من ميرم شريعتي ... !!!!!!!!!!!!11 خداحافظي کرد و رفت که سوار شه. آقا تاکسي خالي بود که از جلوش رد ميشد و علي داد ميزد شريعتي ... همه هم يک چپ چپ نگاه عاقل اندر گوسفند هم بهش ميکردن و ميرفتن. اونم هي بر ميگشت با ما دست تکون ميداد. بعد حدود 10 دقيقه که فغان کرد شريعتي يه راننده تاکسي برگشت بهش گفت ... عزيز جون شريعتي که بايد اونور خيابون وايسي تا ببرنت. آقا اينو که گفت مي ديگه ترکيديم از خنده. همين طور وسط خيابون ولو شده بوديم و ميخنديديم. علي هم که جلويه همه ضايع شده بود ... کارد ميزدي خونش در نمي اومد. اومد گفت ... ديوثا مگه من با شما ها شوخي دارم که منو مچل ميکنين.دهن همتونو ميگام(اين فحش تکيه کلامش بود ها بايد ببخشين) خلاصه کلي که زر زد ... گفتيم علي جون تقصير خودت بود ... اگه اونقدر زرت و پرت نميکردي که من همه تهران رو ميشناسم ... اين طوري نميشد.تو حتي شرق رو از غرب تشخيص ندادي .... چطوري ميگي همه تهرون رو ميشناسم. خلا صه کلي بهش خنديدديم. خيلي حال داد. نميدونم اين چرا يهو از تو هارد مغزم پاچيد بيرون ولي ديدم حالا که پاچيده بزار share کنمش. اگه بخوام هر روز يه خاطره از علي بنويسم ... هزار و يکشب ميشه جداً. پس تا روز ديگر و علي قاطران ديگر بباي
Thursday, November 07, 2002
Wednesday, November 06, 2002
راستش دوباره فصل قاط زدن داره مياد ....
دوباره ماه رمضان اومد ... منم هنوز موندم سر دوراهي.آخرش هم نفهميدم که اينوريم يا اونوري. هر سال هم بدتر ميشه.تا پارسال باز روزه رو ميگرفتم.هر چند که ته دلم صميمانه قبول داشتم که کارم غلطه.احتمالاً فقط داشتم گرسنگي ميکشيدم ... اجر مجر تو کار نبوده .آخه مگه ميشه که روزه بدون نماز قبول باشه ... اگه خدا هم بخواد قبول کنه من که امکان نداره قبول کنم. نميدونم يهو چم شد که ديگه اين طوري شدم.يهو احساس کردم که يکي مثل من درست نيست نماز بخونه. يعني چون ميدونستم که نمازم صحيح نيست ديگه نخوندم.شايدم چون اعتقاد داشتم که صحيح نيست. ولي احتمال قويتر اينه که ... حال نداشتم بخونم. نخندين بابا خب راستشو ميگم. چون انسان موجوديه که تمايل به گناه داره ... با يه خورده قلقلک از مسير منحرف ميشه. منم از همه ضعيفترم .... تعارف که ندارم ... خودمو ميشناسم. حسابي از مسير دور شدم.تازه يه فيدبک مثبت هم خوردم ... هي دارم دورتر هم ميشم.جالب اينه که احساس خاصي هم ندارم. کاشکي حداقل وجدانم درد ميگرفت ... مثل اينکه وجدانه که مرده هِچ .. کفگير غيرتم هم ته ديگ خورده. چون هممون آدماي ديوثي هم هستيم ... 3 سوت براي خودمون دليل و توجيه مياريم. منم در توجيه اين کار ميگم که ... بسکه اين کسائي که ميشناسم ... اداي مومن ها رو در آوردن يا اين سران مملکتي(همون خران خودمون) با اين الکي اسلامشون کردن تو کونمون .... پس چه فايده. راستش الان به تنها چيزي که معتقد هستم اينه که مسلماً خدا وجود داره ... نوکرشم هستم.حضرت محمد هم ديگه رو شاخه ... تا يه حدود خوبي هم به امامين معتقدم.ولي فقيه هم که تخمم نيست.امام زمان هم نه به اين فرمي که به من معرفي کردن ولي به يه فرم خيلي خيلي خوب و عاقلانه حتماً بايد وجود داشته باشه. دليل اين هم که هر چي ميايم پايين تر اعتقادم کم ميشه ... اينه که اين ديوثا کردن تو ذهنم. من باور دارم که آدم ميتونه خودش با خدا صحبت کنه بدون هيچ واسطه اي.خودم هم هميشه همين کار رو ميکنيم.به زبون سليس فارسي يه مشت درد دل ميکنم که فقط با خداس نه با کسه ديگه. اصلاً به نظر من خيلي مسخره مياد که وقتي ميتوني با خدا صحبت کني ... بري دست به دامن يکي ديگه شي که عوضت با خدا صحبت کنه. تو زندگي عادي قبول دارم که آدما ميتونن پيش يکي ديگه شفاعت کنن ... ولي اين ماله ما انسان هاي احمقه که دو متر اونور تر رو نميبينيم نه مال خدا که همه چيز رو ميبينه. پس شفاعت به اين ترتيب که بري خودتو غل و زنجير کني به ضريح و ... بي مفهومه. اگه ميري اونجاها بايد براي صحبت با همون شخص بري نه اينکه برات پيش خدا شفيع شه. حتي براي کساني که نماز ميخونن اگه نماز توپ بخونن(که من چون نتونستم ترک کردم) اين ديگه بايد خيلي خيلي واضح تر باشه. خلاصه اينکه ... بازم دارم قاط ميزنم, چون نميدونم که دارم درست فکر ميکنم يا نه. اينم بايد ادامه بدم ... چون ممکنه که بعد ها بخوام بهش برگردم و نظراتم رو review کنم . بباي
السين و اللام
يه مدت بود ننوشته بودم رو دلم باد کرده بود. اصلاً رو دل کرده بودم. جايه همتون خالي ... الان از کنسرت آريان ميام. حال داد مثل هميشه ... :) به من که تازه خيلي حال داد .... چون من رفته بودم با 4 تا دختر ... هي هي هي حالا اينو گوش کنين شمائي از يک گفتگو و بحث مکان : دانشگاه علم و صنعت زمان : روز هاي فرد 3-5 بعد از ظهر درس : کوانتوم الکترونيک 1-دانشجو: ببخشيد استاد اين مفاهيم Lx و Ly و... توجيه فيزيکيشون چي ميشه؟ -استاز : ببينين ... در دنيا همه چيز دور هم ميچرخه .... الکترون دور حفره ... در scale بالاتر زمين دور خورشيد ... يا حتي اگه باز هم اين رو گسترش بديم همه چيز دور يه چيز ميچرخه ... طبق آيه « و يسبح لله ما في السماوات و ما في الارض » همه چيز دور خدا و اون نور الهي ميچرخه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! نتيجه1 : اگه هر پسري تو رقص دور يه دختر چرخيد و به اصطلاح طواف کرد .... در scale بالاتر ميتونه به دور نور الهي هم گردش کنه . نتيجه2 : موقعيکه با ماشين دور ميدون ميزني حتماً مواظب باش که مثل الکترون يهو انرژي از دست ندي به مدار پايين تر بيفتي چون در اين صورت حتماً فوتون آزاد ميکني و اين ميتونه ازت نور قرمز درست کنه. نتيجه3 :تو گود زور خونه که به هيچ وجه وارد نشو .... چون اگه به لقا لله نرسي حتماً تبديل به انرژي گرمائي ميشي. نتيجه4 : خدا نوعي انرژي است. 2-دانشجو : اگه اين طوريه که ما نميتونيم تمام مولفه هاي يه بردار رو در آن واحد به دست بياريم ... چطوري ميشه از اين بردار استفاده کرد براي به دست آوردن ساير مشخصات سيستم ؟ -استاز : ببين ... ما تو چه دنيائي زندگي ميکنيم ... مگه غير از اينه که ما تو جائي زندگي ميکنيم که همه چيز يه سري بردار هستند که براي ما مشخص هم نيستن .پس ما ميتونيم با اون اطلاعات ناقص زندگي کنيم .پس ميتونيم اگه يه بردار ناقص داشتيم ازش يه سري اطلاعات به دست بياريم. نتيجه1 : هممون انسانهاي ناقص الخلقه اي بيش نيستيم. نتيجه2 : از هر ناقصي تو ميتوني به يه کامل برسي.مثلاً اگه مغزت کوانتيزه و ناقصه اصلاً ناراحت نباش چون نتيجه اي که ميگيري ميتونه کمال رو رد کنه. 3-دانشجو : استاد اين مفهوم چه ربطي به کوانتوم داره ؟؟؟؟؟ استاز : اِاِ اين پرنده چقدر شبيه کبکه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! نتيجه : کبک يه موجود بسيار کوانتيده است.اصلاً قطعه قطعه که ميشه تازه معلوم ميشه که چقدر کوانتايز بوده و ما در غفلت بوديم. 4-دانشجو : استاد ................ ؟ استاز : (بعد از 1 دقيقه تفکر) اينارو قبلاً گفتم. شما جاي من که تو کلاسم .... من خنگم نميفهمم يا ... ؟ بباي ( داستان ادامه داره ها )
Saturday, November 02, 2002
من که لاگم نمياد هيچی !!!!!
اينترنت هم ندارم آخه :) به اميد روزی که هر ايرانی صاحب يک اينترنت شود. ببای
|