|
آفرودیت |
صفحه اصلي |
Tuesday, September 30, 2003
نيوتون رو سر در خونه اش يه نعل اسب آويزون کرده بود.
يکي ميره پيشش و بهش ميگه مگه به اين چيزا اعتقاد داري ؟ ميگه : نه ولي شنيدم که بي تاثير هم نيست. اين شده حکايته من. منم به چشم زخم و دعا و چه ميدونم آيه الکرسي که بندازم دور گردنم اعتقادي ندارم ولي جديدن يه دونه از اين چشم زخم ها رو انداختم گردنم و جداش هم نميکنم. نمي خوام نيوتون بازي در بيارم و بگم که بي تاثير هم نيست ولي چون آفروديت برام فرستاده مجبورم که بندازم گردنم ديگه. زن ذليلم ديگه چي کار کنم .... به هيچي اعتقاد نداشته باشم به اون که دارم. هستم و هستم ... دلم ميخواد که باشم ... کي حرف داره؟
Monday, September 29, 2003
خدا به دادمون برسه ....
خيلي در صلح و صفا بوديم. مريضي هم اومد سراغه آقايون. ديشب ميگه من به ظرفا دست نميزنم که شماها مريض نشين. نتيجه اينکه من شستم خرواري ظرف رو. ولي وقتي bill مياد براش از دکتر و اينا ... با اينکه خيلي زشته که بگم, ولي اصلن ناراحت نميشم. جدن يه سوالي برام پيش اومده .... اوني که بيشتر لي لي به لالا يه بدنش ميذاره بيشتر مريض ميشه يا اوني که نميذاره ؟؟؟ نميخوام قياس کنم ولي يادمه نيما هم که زياد به ماشينش ميرسيد هميشه ي خدا يه جاش لنگ بود و يه پاش تو تعميرگاه. ماشينه کيوان هم به همچنين. بچه رو هم اگه زياد بهش برسي لوس تر ميشه. کلن هر چيزي بايد توش اعتدال باشه ديگه. حالا تو يه سرفه کن و اينقده فيلم بازي کن که مردم فکر کنن که سرطان داري. تا حالا چند تا افغانيه کچل ديدين ؟؟؟ نسل اندر نسل تخمشونم نبوده که موهاشون کثيفه يا تميز. يه چيز ديگه هم بود که از ترس دوستان نميگم. اگه هر روز پاشي و يه عالمه قرص بخوري که مريض نشي زود تر ميشي. حالا بعدن با ذکر جزئيات ميگم. بباي
خانومي شنبه يهوئي زنگ زده و ميگه :
چرا چند روزه خبري ازت نيست, ديگه نگران شدم. آخ الاهي من برم قربونه اون نگران شدنت. الاهي من بميرم که تو ديگه نگران نشي. الاهي هر چي درد و بلاس بخوره تو سر من ... کاسه کوزه هم ايضن. فداش بشم من. ياد بگيرين شما ها که ادعاي مرامتون کون فيل رو پاره کرده !!! آقا يه کلمه به خانومي گفتم عقد غيابي. آقا نميدوني چه قشقرقي به پا شد. "چي ... اصلن حرفشم نزن .... حرفاي تازه ميزني ... از اين حرفا نداشتيم ... نخير اصلن نميشه" انگاري حرف از صيغه زدم. اصلن همچين بهم توپيد که تا دو دقه داشتم نفس نفس ميزدم. داشتم تو ذهنم دنباله يه دليل خوب براي حرفم ميگشتم که روي گند رو بپوشونم ... ولي لامصب هنگ کرده بود. خلاصه با کلي مِن و مِن کردن و اينا يه چيزي گفتم که کار رو خراب تر کرد. بابا نمي فهمم ... مگه چيه ؟؟؟ مگه بده ؟؟؟ عقد عقده ديگه ... چه من اونجا باشم و چه نباشم اون آخونده سگ پدر ميتونه کارش رو بکنه. مهم اينه که بتونيم با هم زندگي کنيم. اصلن من که نميخوام عروسي بگيرم ... خب عقد هم نميکنيم ديگه. عقد بدونه عروسي که فايده نداره .... داره ؟؟؟ اصلن از اونم بالاتر .... من اصلن نميخواستم زن بگيرم که ... ولي حالا شرايط طوري شده که بايد بگيرم, همين فکر کنم بسه برامون ديگه نه ؟؟؟ نه عقد و نه عروسي و نه هيچ چيز ديگه. من اصلن عقد رو قبول ندارم. همين ... والسلام .... اصلن الان يادم اومد که بايد چي بهش ميگفتم. منتظره يه پست غمناک از طرفه من حاکي از قهر و اينا .... بعدش هم 4-5 تا پست دلتنگي و ناراحتي و اشک و ناله و چس ناله و اينا باشين. به قول استاد .... دختراي امروزي و عقد غيابي؟؟؟ بباي
Sunday, September 28, 2003
پسره آمريکائيه ... اومده بود با ما فوتبال.
حالا از اين بگذريم که بازيش چطور بود ... آخرش پرسيد که از کجا هستيم؟ بچه ها هم گفتن که از خاورميانه هستيم. اونم زرتي گفت که پدربزرگ و مادربزرگش از خاور ميانه بودن. ما هم شاد شديم و گفتيم .... اِاِ از کدوم کشور. فکر ميکنين چي گفت ؟؟؟؟ گفت از ايتاليا !!!!!! پسر اُردنيه که باهامون مياد فوتبال داشت موعظه ميکرد. داشت ميگفت سال 1960 که برزيل قهرمان جام جهاني شده بود. هندوستان نتونسته بود بره جام جهاني !!!! بعد از مسابقات هندي ها برزيل رو به مبارزه طلبيدن!!!! مسابقه هم تو هند بود. هندي ها هم همه بازيکن هاشون 50 60 ساله.هندي ها دوتا جادوگر ميزارن پشت دروازه. بازي که شروع ميشه.برزيلي ها هي ميشوتن ميبينن که توپ تو دروازه نميره و منحرف ميشه. اون جادوگر ها با عصاهاشون توپ رو از مسير منحرف ميکردن. و برزيلي ها همه دچار شوک عصبي ميشن و ميرن تحت درمان. جالب اينه که تماشاچي ها اين موضوع رو نميديدن و فقط بازيکن ها !!!! خلاصه برزيل اون مسابقه رو ميبازه. از اون موقع به بعد هند ديگه تيم ملي نداره !!! ديدين تا حالا تيم ملي هند جائي بازي کنه. اين احمق ....اون موقع اين جا PHD ميگيره تو فيزيک. خاک تو سر اون استادي که با اين کار ميکنه.هر چند که تا حالا سه تا استاد عوض کرده.
Friday, September 26, 2003
بابا اولش فکر کردم چه خوب شده که سه تا جغله بچه رو انداخته زير دسته من.
آره ديگه رئيس رو ميگم ديگه ... سه تا از اين بچه هاي undergrad رو اجير کرده که براي من کار کنن. در حقيقت اونا من رو کمک ميکنن که خودشون هم تز ليسانس ازش بنويسن ولي ايده اصلي اين بوده که من رو کمک کنن. من خنگِ خرفتِ دنيا نديده هم گفتم که باشه قبول. گفتم همچين ازشون کار بکشم که تا عمر دارم يادشون نره که پروژه يعني چي. مرامي تنها کاري که بلتن بکنن اينه که برينن تو سيستم و من برم جمع کنم. نصفه روز رو باهاشون سر و کله ميزنم که بهشون بفهمونم که بابا شما ها ميتونين چي کار کنين. از تنها چيزي که سر در ميارن و من نمي فهمم networking و پروتوکل هاي مربوطه اس که من توش از باقالي هم کمترم. يه ماه ديگه بلت ميشم ولي خوبه که از اينا هم ياد ميگيرم. اسم کانکتور ها رو نميدونن. از شيلد کردن که ذره اي سر در نميارن. نرم افزار و اينا رو هم که من براشون ميفهمم که چي به چيه. بعد از ظهر ها هم که من کار واجب دارم و ميخوام چت کنم هميشه اينجا پلاسن. آويزون هم که هستن ... کار من رو هم که آسونتر که نکردن هيچي سخت تر هم کردن. اومديم استعمار کنيم استعمار شديم. خدائيش اين آمريکائي ها رو تو undergrad تو مغزشون پهن ميکنن. پِهِن ها ... تاپاله. صد رحمت به خودِ گشادمون تو شريف. آقا در راستاي بحث هر کي احمق تره احتماله موفقيتش بيشتره ... اين دوست ما عماد اينجا greencard داره براي همين رفته بود intel که کارآموزي کنه و اگه شد کار. ما رو اونجا راه نميدن ... چون ويزاي تحصيلي داريم ولي اونا ميتونن اقدام کنن. خلاصه جونم براتون بگه که دو دفعه تو intel(هموني که مينويسه اينتل اينسايد ها) باهاش مصاحبه کردن. از قصد هم دو دفعه که يه طوري بکشوننش تو .... هر دو دفعه هم رد شده مصاحبه رو. حالا سوالها چي بوده !!!!! اين که مشخصه V-I يک ترنزيستور رو بدونه و يا اينکه گيته nand رو با ترانزيستور بسازه. پاسخ فرکانسي مدار و .... خلاصه اينا ديگه. بعد من ميگم که هر کي شعورش کمتره احتماله موفقيتش بيشتره ... اين کشي ميگه نه به خود آدم هم بستگي داره. داره به خود آدم هم ... ولي خيلي کمه. فکر کنم تو هم بدت نمياد که شعورت کم باشه و زبونت دراز. من که خوشم مياد ... اگه بهم ميگفتن که بيشعور باش و ما بهت greencard ميديم(فرض ميکنيم که گفتن بيشعورتر از اين چيزي باش که هستم) ... من سريع مثل قرون وسطي خودم رو ميدادم دست اين جلاد ها که اون ميخ رو بزنن بهم و قسمت جلويه شعورم رو که ميگن از همه مهم تره رو نابود کنن. نه بابا شوخي ندارم ... ميکردم. بعدشم ميرفتم تو يه price chopper کار ميگرفتم و شب ها هم دست آفروديت رو ميگرفتم ميرفتيم سينما و بار و ديزني لند. خيلي احمقم نه ؟!؟! بباي
Thursday, September 25, 2003
تريپل بذار بهت بگم .... دربست همه حرفات رو قبول دارم.
اونارم اينجا ياد گرفته. بعضي وقتا يه فکرائي آدم ميکنه. کُلُّهُم اشتباه .... يهو به خودت مياي ميبيني همه چيز اشتباه شده. معادله اي که نوشته بودي .... همه اش غلط از آب دراومده. شرايط اوليه ات سيستمت رو ناپايدار ميکنه. اونجاس که الغريق يتشبث بالکل حشيش ميشي. بد ترين قسمت اونجاس که بدوني که داري قدمت رو کج برميداري ولي بازم برش داري. من نمي فهمم .... مثلن خيلي از خودمون شد حالا که با همتون با هم کادو داده. احساس خانواده ي بزرگ بهش دست داد يهو نه ؟؟؟؟ اونم پدره خانواده اس لابد ... منم سگ آقاي پتيول هستم ديگه حتمن. اينجاس که من کم ميارم ... نه به اون موقعي که به من 500 دلار داد يهو. نه به اين کارش که تو دو تا سکه شريک شده. من که داشتم ميرفتم ... همون موقع هم سر در نياوردم. بهر حال مساوات بايد هميشه بر قرار باشه ... چه به نفع من باشه و چه به ضررم. در مورن دوم اصلن حرفي نميزنم ... چون ديگه حرفي ندارم بزنم. يعني هر چي بگم مثل اينه که به کسي که آدم کشته بگي چرا اين مورچه ها رو اذيت ميکني. درسته که هر کس براي هر کاري که ميکنه دليل داره ... ولي بعضي چيزا ديگه براي همه قانون ابدي و ازلي ميشه. اگه از اونا هم تخطي کنيم ديگه از اون قالبي که به عنوان انسان تعريف شده ميزنيم بيرون. حالا معادله اش رو نوشته ... ولي داره ناپايدار ميشه. همتون هم ميدونين که داره سريع به سوي انهدام پيش ميره. ميخواد که با تغيير شرايط مرزي مدار رو به حالت پايدار يا حداقل نوساني برسونه. ميدوني تحميل شرايط تو يه معادله چه حکمي رو داره که؟؟؟ مثل اينه که يه مخروط رو از رو سرش واستوني. پايداره ها ولي هر کي بگوزه هرمت ميريزه. واقعن نميخوام اين رو بگم ... ولي اگه هر چي زمانه موندن تو ايران بيشتر بشه بعد از يه سفر طولانيه خارجي و آدم بيشتر قوانين ازلي رو زير پا بذاره ؟؟؟ هان ... بباي پ.ن : با اون کامنت هاتم که ريدي به من رفت. ان آقا ميخواستم هادي رسيد تهران ست کنم باهاش حرف بزنم ولي با اين چيزا که تو گفتي ديگه روم نميشه که. مرد حسابي ميذاشتي حالا من زنگ ميزدم بهدش.
آقا اين مرگ و مير دست از سرمون بر نميداره.
هر طرف که سر ميچرخوني خبر بد ميشنوي. شد 6 تا ... اي بابا .... اي دلِ غافل. اي ضمير به خواب رفته.
Wednesday, September 24, 2003
چون از قديم گفتن که تا سه نشه بازي نشه, نشستم تا سه تا شه.
که شد .... خب ديگه خيال ها راحت ... ديگه تا مدتها خبر بد نخواهيم شنيد. اميدوارم البته.
Tuesday, September 23, 2003
ديدم اون چيزي رو نبايد ميديدم ...
وشنيدم اون چيزي رو نبايد ميشنيدم. و اين نيز بگذرد. از همه بر و بچه هاي گل که باهام چت کردن و سعي کردن که دلداريم بدن ... ممنون و متشکر هستم. همين ديگه ... تو اين اوضاعه ضخيم ... ياهو هم براي ما مشکل در آورده. ميگم چشه خب همين جا چت ميکنيم ديگه ... فکر کنين که اون کامنت دوني رو ميشه جاي message board هم استفاده کرد. اين همه اعصاب خوردي هم نداره. تنها کسائي که مجّل پيدا ميکنن ... اونائي هستن که از طايفه زنبور هستن و سارا نبوي ( يا به خودتون دختر عمو جعفر) اونارم خودم handle ميکنم ديگه. راسياتش اگه يکم حالم خوش نيست ... دليلش اين خبر هاي ناخوشه رنگارنگيه که داره رو کله ام ميباره. در موردشون ناراحت نيستم به جز يه مورد. دو تا از بچز عزيزاني رو از دست دادن .... خانواده هم که تصادف کردن ... اونم تصادفي که فقط ماشين روبروئيه 2 ميليون خرجش شده. (هي به مامانم گفتم که ماشين رو نده دست بابا ... بلت نيست ميزنه در و ديوار, بالاخره بعد از 25 سال تصادف کرد ولي چه تصادفي ... تقاص همه 25 سال رو بايد پس بده حالا .... تازه اينش خوشمزه اس بچه پررو بهم ميگه پول نمي خواي برات بفرستم : ))))) . . و همه اينا به کنار يه سري جر و بحث هم با آفروديت داشتم. اين اون چيزيه که عذابم ميده .... بهش ميگم جريانه تصادفه چيه ؟؟؟ ميگه هيچي خفيف بوده. ميگم اين خفيف که ميگي 2 ميليون خرجش شده !!!! ميگه پس ميخواستي که من زنگ بزنم بهت و بگم که مامانت اينا تصادف کردن. ميگم نه ولي اگه ازت يه چيزي پرسيدم ... اون موقع ديگه بگو واقعن چي شده. ممکنه همه اينا مزخرف باشه ... ولي وقتي يکي يه همچين کاري ميکنه من احساس ميکنم که من رو احمق و ساده فرض کرده که .... يا شايدم بچه. ممکن بود بدونم, ناراحت شم ... ولي تا اونجائي که خودم رو ميشناسم نميشدم. نگران هم نميشدم. اين احساس کوچيک ميتونه رو نِروهام قدم بزنه و رژه بره. شايدم من زيادي تو اين مورد سخت گيرم. نک زبون بود که يه چيزي به اين مجيديه نسناس بپرونم ولي چون فعلن نمي خونه ميزارم يه جاي ديگه. بباي
Monday, September 22, 2003
بعضي وقتا بغض تا زير گلو مياد.
تا نوکِ زبون ... همون جا که فقط يه اشاره ميخواد که همه اش بريزه بيرون. همه خستگي و دورافتادگي رو ... همه سختي هائي رو که داري تحمل ميکني رو به يادت بياره. يه لايه نازک اشک رو ميشه ديد تو چشمات. شايد هم بشه همه چيزائي رو که رو دلت سنگيني ميکنه رو تو چشات خوند. اونوقته که سرت رو ميچرخوني که بغضه نترکه. دلت نميخواد که دوستات اشکاتو ببينن. هي سرت رو اينور اونور ميکني و سعي ميکني که به بقيه لبخند بزني که مثلن حالت جا بياد. سعي ميکني که پلک نزني که ميدوني اشکاتو زرتي ميريزه پائين. سيب گلوت بالا پائين ميره .... همون بغض رو ميگم. سرت رو ميندازي پائين که اون دو تا گوله اشک هم سريع رد شن برن. اگه کسي طرفه حرفت باشه سعي ميکني که بهش نگاه هم نکني. اين چشاي لامصب نميدونم چي دارن تو خودشون که هميشه کار رو خراب ميکنن. اين بغض رو هر چيزه کوچيکي ميتونه تحريک کنه ها. فقط نقلِ دور بودن و عشق و homesick و اينا نيست ها. حتي يه صحنه غم انگيز تو يه فيلم, مثل green miles يا حتي زنگ زدن دوست دخترت .... يا از اونم تلفني که يه دوست عزيز از يه عالمه دورتر از جائي که هستي ميتونه بغضت رو بياره بالا. اونقده که بعدش نتوني حرف بزني ... اونقدر که گلوت بگيره و توش يه چيزي قلنبه بشه. که بترسي باز کني و همه اش بريزه بيرون. خلاصه اينم ماحصل اين آخر هفته مون بوده.
Thursday, September 18, 2003
از همون اوان بچگي از ماکاروني خوشم نميومد .... اونطوري نبودم که نخورم ولي اگه مجبور نبودم نمي خوردم. نمي دونم هم چرا .... بنابراين نپرسين.
تا اينکه يه روز يه اتفاقي افتاد که از ماکاروني متنفر شدم. دارم ميگم ديگه ... هولي مگه ؟؟؟ يه روز با جمعي از دوستان به قصد تفريح و تنفس و در کردنه خستگي رفته بوديم باغ نيما اينا. تقريبن همه بچه هاي مدرسه بودن و تک و توک هم غيره تومون بود که يکيشون داداشه من بود که اسمش حامدِ. آقا رفتيم و خلاصه دردسرتون ندم با چه فلاکتي اون همه آدم رو جمع کرديم و ميني بوس کرايه کرديم و بند و بساط و ساز و طرب و عرق و ورق و زرورق و .... همه رو بار زديم و رفتيم مثلن پيک نيک يا هر چه ميخواين اسمش رو بزارين. ظهر و عصر گذشت و هنوز از شام خبري نبود .... کيوان گفت که من ماکاروني درست ميکنم. ما هم از خدا خواسته گفتيم باشه که با يه تير دو نشون زده باشيم. هم خودمون به بازي ميرسيديم و هم اينکه کيوان که فوتبالش خوب نبود رو ميفرستاديم دنباله نخود سياه. شوان هم خواست کم نياره اون وسط ها رفت کمکِ مجيدي. آقا اين مجيدي همه اين ها بار گذاشت و آب و جوش آورد و نميدونم ماکاروني ها رو ريخت توش و اومد فوتبال ... هي ما گفتيم بابا اين ماکاروني ميميره اينطوري ... تخمش هم نبود. شوان گفت من ميرم سر ميزنم و اونم که تو 21 زدن معروفه. خلاصه آقا اين دو تا با هم قرار شد که شام به ما ماکاروني بدن. ما هم فکر کرديم اينا بلتن ... يعني يه چيزي بارشونه. چه ميدونستيم قد باقالي هم سر در نميارن. خلاصه آشپز دو تا شد و زمان ميگذشت ... اينا از 20 دقه قبل از کشيدن شام رفتن اون تو و مثلن داشتن ماکاروني ميکشيدن. من که خوشم هم نميومد گفتم که من تُن ميخورم ... اين ماکاروني رو هم بدين توله بخوره. آقا جاتون واقعن خالي .... اين دو تا يه چيزي آوردن سر سفره .... فيمابينه ماکاروني و کوفته و آش و نون کره حلوا ارده . من که همون جا بر تصميم خودم مصمم گشتم و رفتم سراغ تن. مجيدي هم يه تيکه ته ديگ زد ديد حتي ته ديگ رو هم نميشه خورد ... گفت منم ميام. آقا ماکارونيه سفت شده بود مثل خمير يه جاهائيش به حدي که ميشد باهاش neverhood ساخت. يه جاهائيش هم وا رفته بود نميتونستي با چنگال بگيري. ته ديگ هم سوخته بود غالبن !!!! خلاصه چشمتون روزه بد نبينه ... آقا اين بچه ها هم که گشنه بودن با اون همه بازي کردن و اينا .... چيزه ديگه اي هم نبود. شروع کردن به خوردن .... به جون خودم دروغ نميگم .... همه شون بدون اينکه حرف بزنن چپه شدن رو زمين ... همون بغل سفره. بدون اينکه يه کلمه بگن .... ماکارونيه اينقده سهمگين بود که نذاشته بود يه کلمه فحش بدن. تنها کسي که يه کلمه گفت حامد بود که گفت کيوان جون کونت درد نکنه.خوب ريدي تو ماکاروني !!!!! بهزاد هم يه چيزي تو مايه هاي هذيون گفت که من يادم نمياد ... ولي بقيه جيک هم نزدن. حالا فکر ميکنين سر من چه بلائي اومد ... بعد اينکه مجيدي با من اومد که تن بخوره ... گفت بده من بازش کنم ... منه خر هم دادم بهش تن رو. اون هم اومد تن رو باز کنه ... زد دستش رو بريد و خون و مون و چرک و کثافت رو پاچيد تو تن. اينم از تن ... البته فکر نکنين که من رفتم ماکاروني خوردم ها ... تن ها رو شستم و همون ها رو خوردم. به چشمه خودم ديدم که سر داداشم چي اومد ديگه .... تاب که نداشتم. دو ساعت بعدش ... همه هنوز بغل سفره افتاده بودن خرناس ميکشيدن و ميگوزيدن.... من و مجيدي داشتيم تخته نرد ميزديم. دقيقن دو ساعت بعدش ما که ماکاروني نزده بوديم هنوز سر پا بوديم و در اينجا بود که من به عظمت اين غذا ايمان آوردم و از اون به بعد ديگه لب به ماکاروني نزدم مگه در چند مورده خاص. ولي اينجا .... الان تو اين مملکته غريب ... بيا بپرس کي از همه بهتر ماکاروني درست ميکنه. ماکاروني درست ميکنم با پنير لاش که انگشتاتم باهاش بخوري. با انواع سس ها و چاشني ها .... ته ديگ فقط بگو چه نوعيش رو ميخواي برات بار بذارم. ديگه شدم استاده ماکاروني .... همه اون ترس ها هم ريخته. ببين دنيا آدم رو به چه کارهائي وا ميداره. کي فکر ميکرد ... منکه سايه ماکاروني رو ميزدم ... الان خودم پايه ي همه اوناعش هستم. هان کي فکر ميکرد ؟؟؟ بباي
آقا من نميدونم اين ياهو چه مرگشه.
Message که سرش گرده اصلن. آف لاين هم يه خط در ميون مياد. داري چت ميکني يهو طرفت ميميره و هيچي نميگه ... بعدش يهو 200 تا message مياد ازش. با يکي ميخواي چت کني تو يه پنجره بايد بنويسي و از اون يکي پنجره بخوني جواب ها رو. از status که چت کني ديگه برو تا تهش. براي همين من از همه دوستان .... کساني که از گروه صيفي جات هستن ... عزيزاني که از طايفه زنبور هستن .... دوستان کُرد و لر و ترک .... بر و بچِ خيکي و لاغر .... جيگر !!!!!!!!!!!!!!!!!! معذرت ميخوام. ياهو هم دسته جمعي يه rape ميکنيم.
Wednesday, September 17, 2003
اينجا دانشجوي برق سال آخرهست که نميدونه فاکتوريل چيه !!!
نميدونن که دو به توانه k+1 چه جوری میشه چهار ضربدر دو به توانه k-1 . هستش کسي که نميدونه کسينوس 60 درجه ميشه 0.5 تازه سال سوم رشته يه فخيمه ي برق هم هست. از تفکيک کسر ها که مطلقن حرف نزن. اصلن نميدونن چي هست. اگه فرموله تبديله z رو تو جدول نوشته باشن ... نميدونه که چطوري ضريب ها رو درست کنه. با MATLAB که مثلن همشون بلتن نميرن 4 خط کد بنويسن از software هاي ديگه استفاده ميکنن. مشتقه حاصل ضربه دوتا تابع رو نمی تونن حساب کنن ... حاصل تقسيم رو که ميگه اصلن يادش نمياد. آقا تابع ضربه و پله و اون زلم زيمبو ها بود ... ميخونديم. اينا نميدونن چه جوري باهاشون سر کله بزنن. چه جوريشو الان بهت ميگم ....=U[k]-δ[k] U[k-1] مگه نه ؟؟؟؟ اينا اين نميره تو کله شون. نميفهمن که جمع تو دوتا تابع چي چي ميشه. کانولوشن .... نگو ديگه از تو بعيده !!! کسي که نميتونه آرکتانژانت 1 رو حساب کنه آخه مگه ميتونه کانولوشن بگيره. فرق بين حالته صفر و ورودي صفر رو هم معمولن تشخيص نميدن طبيعتن !!! از بين اعداد نا معقول فقط π رو ميشناسن اونم براي اينکه وقتي حله تمرينشون به پاي ميگه پي بخندن* مطلوبست (-2) به توان (-2) .... جون خودم تا تو ماشين حساب نزنن محاله پيدا کنن. از کامپيوتر مهم تر براشون ماشين حسابه تگزاسه که شکل هم ميکشه و معادله هم حل ميکنه(چون قابل حملِ) يه خط بهشون بدي نميتونن معادله شو در بيارن ... چي درجه 3 حل کنن ؟؟؟ عمرن ها. . . . حالا همه اينا رو گفتم امروز همه شون لباسهاي خوشگل پوشيده بودن و شيک و کراوات و بند و بساط و اينا رو رديف کرده بودن.دختر ها هم بند کرست هاشون رو انداخته بودن تو و ميني ژوپ رو هم جمع کرده بودن و جاش لباس معقول پوشيده بودن. امروز همايش شرکت ها بوده و همه دانشجو ها ميتونن برن و رزومه رو هم بدن و براي تابستونه بعدي کار يا اينترنشيپ بگيرن. همهشون هم راضي بودن و ميگفتن که کار گيرشون مياد. فکرشو بکن که اينا با وضعيت نابهنجاره درسي که دارن ساله ديگه ميرن سر کار و حاجيت اينجا غاز هوا ميکنه. آخه اينم شد مملکت ؟؟؟؟ تخمي!!!! بباي * پي در انگيسيه عاميانه به تحويله ادرار به جامعه گفته ميشه.
Tuesday, September 16, 2003
پسر پشت به دختر واستاده و داره بيرون رو نگاه ميکنه.
دختر يه روزنامه گرفته دستش و يه تيکه شو داره ميخونه. نميتوني دقيقن ببيني که کدوم تيکه اس. دختر شديد گريه ميکنه. پسر بر ميگرده طرفش و آروم شروع ميکنه به حرف زدن. ولي دختر اصلن نميشنوه و همين طوري گريه ميکنه. پسر مدام سعي ميکنه که آرومش کنه ولي دختر شديدن تحت تاثير قرار گرفته و نميتونه خودش رو کنترل کنه. دستش ميخوره به ليوان و شير ميريزه رو زمين. دختر حاضر نيست به توضيحات پسر گوش بده .... شروع ميکنه به جمع کردن اسباب هاش. همه رو ميريزه تو چمدون و همون طوري که گريه ميکنه به اتاقه خالي نگاه ميکنه. رد پاي شير وقتي راه ميره ميمونه. پسر هاج و واج سعي ميکنه که بهش بفهمونه که نبايد بره ولي دختر .... پسر هم از روي شير ريخته شده رو زمين رد ميشه ولي ردپائي نميمونه. دختر سوار ماشينش ميشه ... پسر هم به دنبالش مياد بيرون و ميزنه به شيشه و شروع ميکنه به فرياد زدن و صدا کردن دختر.پنجره بسته اس. پسر محکم ميکوبه روش. دختر راه ميفته ميره ... هنوزم داره گريه ميکنه. پسر دنبال ماشين ميدوه .... دقيقن پشت ماشين. دختر تو آينه نگاه ميکنه ولي پسر رو نميبينه. پسر واميسته ولي بازم شروع ميکنه به دويدن دنبال ماشين دختر. دختر هنوزم گريه ميکنه ... اشکاش يه پرده ي خيس کشيدن رو چشماش.نميتونه جلوش رو به خوبي ببينه. چراغ قرمز رو رد ميکنه يهو يه تريلي با سرعت زياد از بغل ميکوبه بهش و ماشين رو پرت ميکنه اونور. پسر تازه به صحنه رسيده همون موقعيکه تريلي زد به ماشينه دوست دخترش. بهت زده ميشه.يواش يواش ميره طرف صحنه. ملت از همه طرف ميريزن و همه دور ماشين جمع ميشن. پسر هم نزديک ميشه .... دختر از ماشين پياده ميشه و از آدمهائي که دور ماشينش جمع شدن و نميبيننش ميگذره و به سمت پسر مياد و تازه پسر رو ميبينه. هميدگه رو بغل ميکنن. روزنامه ي اونروز عکس پسر رو انداخته و زيرش نوشته مرد جواني در حادثه ي رانندگي کشته شد. اين هم آهنگ و ليريکش. من که خيلي باهاش حال ميکنم. اميدوارم که شما ها هم خوشتون بياد. How the hell did we wind up like this Why weren't we able To see the signs that we missed And try to turn the tables I wish you'd unclench your fists And unpack your suitcase Lately there's been too much of this Dont think its too late Nothin's wrong just as long as you know that someday I will Someday, somehow gonna make it allright but not right now I know you're wondering when (You're the only one who knows that) Someday, somehow gonna make it allright but not right now I know you're wondering when Well i hoped that since we're here anyway We could end up saying Things we've always needed to say So we could end up stringing Now the story's played out like this Just like a paperback novel Lets rewrite an ending that fits Instead of a hollywood horror Nothin's wrong just as long as you know that someday I will Someday, somehow gonna make it allright but not right now I know you're wondering when (You're the only one who knows that) Someday, somehow gonna make it allright but not right now I know you're wondering when (You're the only one who knows that) [Solo] How the hell did we wind up like this Why weren't we able To see the signs that we missed And try to turn the tables Now the story's played out like this Just like a paperback novel Lets rewrite an ending that fits Instead of a hollywood horror Nothin's wrong just as long as you know that someday I will Someday, somehow gonna make it allright but not right now I know you're wondering when (You're the only one who knows that) Someday, somehow gonna make it allright but not right now I know you're wondering when (You're the only one who knows that) I know you're wondering when (You're the only one who knows that) I know you're wondering when
Monday, September 15, 2003
اينقده حال ميده يهو يه بسته بگيري توش پر از عِقْشْ !!!!!
شماها که مزه اش رو نمي فهمين که. چند تا دونه عکس و يه کارت و يه عروسک که ورژن کوچيک شده همونيه که قبلن فرستاده. ميگه عروسک رو براي اين فرستادم که اون يکي تنها نباشه. داره سيموليشن ميکنه. ولي همين چند تا دونه عکس و کارت و يه عروسک ميتونن تو دلت يه آتيشي درست کنن که آتيش جهنم بياد جلوش لنگ بندازه. بسته رو که ميگيري و داري بازش که ميکني پنداري يه گوله از تو دلت مياد بالا ... تموم وجودت رو ميگيره. همه موهاي بدنت سيخ ميشن ... انگاري که تو سرما لخت بري بيرون. ميدونين براي چيه ... براي اينه که تو دلت گرم شده ... گرماي دوست داشتن همه وجود رو گرفته. ولي بيرون هنوز دماش ثابته. واسه همينه که يهو موهات قيلي ويلي ميشن. گوله هه همين طور پشت زبونت ميمونه. بعضي وقتا ميخواد اشک شه ولي بعضي وقتا همون طوري همون جا ميمونه .... گرمه گرمه .... وجودت رو هم گرم ميکنه. دلت ميخواد که چشات رو ببندي. اين طوري ميتوني اون چيزي رو که دوست داري در واقعيت اتفاق بيفته رو تصور ميکني. زيادم چيزي نميخواي .... يه ساعت کنارش بشيني. عکساش رو نگاه ميکني و اون آرزوئي که 2 سال و 11 ماهه که با خودت داري دوباره توذهنت وول ميزنه. خودش رو از اعماق مياره به سطح. دوباره مثل کوره گرم ميشي ... اين دفعه حتي گرم تر. عکساش خوب نيستن. خوب ميدوني که اونم مثل تو بدعکسه. خودت خوب ميدوني که خودش چقدر از عکساش بهتر و بالاتره. ولي به خدا قسم اگه به خاطر قيافه و ظاهر باشه که من دوسش دارم. شايد اول اونطوري شروع کردم ولي الان ديگه نه .... الان ديگه دوسش دارم چون اونم من رو دوست داره, دوسش دارم چون وقتي اون تصادفه لعنتي اتفاق افتاد و زندگيه جفتمون رو خراب کرد ... مثل بچه ها ننشست گريه کنه و از وضعيت خودش شکايت و اظهار خستگي کنه. دارم تو دوستام که به خاطر پيچيدن مچ پا يا يه تاول عجز و لابه ميکنن. ولي ايشون مثل مرد مقاومت کرد. 1 سال خونه نشين شدن رو راحت به ما نشون داد. ميدونم که چقدر براش سخت بوده ولي جلوي ما ها خم به ابرو نياورد که خسته شده. دوسش دارم چون مثل بقيه همون اول تسليم نشد. دوسش دارم چون وقتي دفعه اول بهش گفتم که دوسش دارم بهم خيلي راحت گفت که بهم اعتماد نداره. گفت اگه چند سال هم بگذره هم بهم اعتماد نميکنه. راهنمائيم هم نکرد. دوسش دارم چون مثل خودم به دنيا و مزخرفاته توش نگاه ميکنه. دوسش دارم چون اينقدر غرور داره که تا وقتي معلوم نشد که دارم ميرم بهم نگفت که دوسم داره. دوسش دارم چون مثل بقيه بهم اصرار نکرد که بمونم ... گفت برو به امانِ خدا, هر چي مشيت باشه همون ميشه.اگه برگشتي من هستم ... وگرنه بگو. به همين سادگي. دوسش دارم چون برخلافه من ديگه بچه نيست. آفروديته خودمه .... خودم. بباي پ.ن: مجيدی جون, کلی ازت ممنونم بابته شروع اين کار.بجز خود طرف هر چی ديگه ازم بخوای با کمال ميل انجام ميدم.تو جون بخواه.
داشتم اون روز از خرتوخريه دنيا ميگفتم.
گفتم اين رو هم بگم ديگه ... 1 - من دو تا استاد راهنما دارم اينجا که يکيشون براي تز ام ه و اون يکي کلي سير ميکنه. 2 - از قضاي اتفاق هر دو تاشون ايراني هستن. 3 - اين دو تا سايه همديگه رو با تير ميزنن. 4 - استاد تزم يه درس داره که من تو کلاسش هستم. 5 - استادِ کلي سر يه کلاس مياد ميشينه که من هم همون درس رو دارم. 6 - استادِ تز تو کل استاد هاي اين دانشکده فقط با يه نفر حرف ميزنه. 7 - اين دو تا استاده من همديگه رو ببينن ... نديدن. 8 - درس دوم من با همون استاديه که با استادِ تز حرف ميزنه. 9 - استادِ کلي من رو ميخونه تو دفترش که من براش توضيح بدم که تو کلاس فلان مفهوم چي بوده. 10 - من حل تمرينه درس استادِ کلي هم هستم در ضمن. 11 - اين دو تا استاد سايه همديگه رو واقعن با تير ميزنن. 12 - ما هر سه تامون ايراني هستيم. 13 - استادِ تز اگه با همه استادايه ديگ قهره دليلش اينه که اول خودش رو در حدِ اونا نميدونه دوم اينکه استادِ کلي يه بار چُغُليش رو کرده پيش بقيه. 14 - آقا اينا سايه هم رو باز هم با شات گان ميزنن. 15 - ايراني بوديم ديگه همه نه ؟؟؟؟ سوال جدي: اگه گفتين نمره ي من بيشتر ميشه يا استادم ؟؟؟ بباي
Saturday, September 13, 2003
آقا جون من از دست اینا میخوام خود کشی کنم.
این یکی که بچه اس و هیچی نمی فهمه .... اون یکی هم که سی ساله شه ولی هنوز مخ نخودی مونده. حالا خوبه که نصف کار های خونه رو من میکنم .... اینا بازم میزنن تو سر و کله هم دیگه .... سر چی سر اینکه سیفون گیر کرده و یکی باید 10 ثانیه ... آره فقط 10 ثانیه وقت گرانبها رو بزاره و بره آزادش کنه. سر ریدن که میشه همه میخوان اون یکی کارشون رو بکنه. میگم میخواین از این به بعد من به جاتون میرینم .... که دیگه سر شاخ نشین. میپرن به من !!!!! به من چه ... حالا آخرش هم که من سیفون رو آزاد کردم. ولی اگه نظر شخصیم رو بخواین ... بهمن بیشتر از بردیا حق داره. بردیا یکم از بالاتر به ماها نگاه میکنه. نکاه عاقل به گوسفند مثلن. منم خوشم نمیاد از این رفتار ها ولی مسلمن یه چیزائی هم من دارم که اون خوشش نمیاد. این به اون در .... ولی هر چیزی حدی داره ... منم یهو داغ میکنم و میزنم به سیم آخر ها !!!!! نقطه ذوب و جوشمم اتفاقن پائینه. این smk هم که معلوم نیست الان تو دوبی رو کدوم دختری خم شده و داره تو گوش دختره کلام نغز میخونه. شاید هم با کشی فامیل شدیم .... خدا رو چه دیدی. ببای
Thursday, September 11, 2003
ساعت 5 راه ميفتي از دانشگاه بياي بري خونه.
تا پات ميرسه بيرون از دانشگاه .... دو تا دختر بگو بخند از جلوت رد ميشن. يکم جلوتر يه زن و مرده دست بچه ي کوچيکشون رو گرفتن و دارن ميگن و از دست بچه هه ميخندن. اونور تر سه تا زمين تنيسه که توش غلغله اس و همه گرم بازي و تفريح هستن. به پارک که ميرسي مردم ... پير و جوون حلقه دو تا دو تا با هم دارن يا قدم ميزنن يا ميدون. همه شاد شنگول ... همه دستشون تو دست هم.دوست دختر دوست پسر ها ... گل ميگن و گل ميشنون. زن و شوهر ها با هم آروم حرف ميزنن. پير ها هم همديگه رو نگاه ميکنن. يه لحظه به خودت مياي ويه نگاه به خودت ميکني. دست چپت کوله پشتي ات رو گرفته مه توش پره کتابه و زيراون يکي بغلت هم يه access point ودو تا wireless card گرفتي و داري ميري خونه که اون قسمتي رو که جواب نميگيري اونجا امتحان کني. دوباره سرت رو بلند ميکني و يه نگاه به دور و برت ميندازي. اين دفعه سرت رو ميندازي پائين و سلانه سلانه ميري خونه. بهتره ديگه نگاه نکني .... (صداي قارقاره کلاغ تو پشت صحنه هي کمرنگ تر ميشه)
Wednesday, September 10, 2003
درس امروز اينه که مخواايم اين case اي رو که الان شرح ميدم با هم روش فکر کنيم و به يه نتيجه ي خوبي برسيم. قبوله ؟؟؟
از همين الان هم ميگم که اين رو از يه کتاب برداشتم ... پس اگه قبلن خوندينش نق نزنين و به جاش يه کم فکر کنيم. دو تا دختر داريم که اسماشونو بد و خوب ميزاريم و يه پسر هم که اسمش آقاس. آقا هم با بد دوسته و هم با خوب. خوب تازه از آمريکا اومده و بعد از 13 سال تو سن 25 سالگي برگشته. خب با فرهنگ اونجا قاطي شده و ميخواسته که اونا اون رو از خودشون بدونن.آقا هم همين جا بزرگ شده مثل همه ما پسراي نکبته ايراني ... همه اش شعار و حرف و کس شر. بد هم همين جا بزرگ شده تو فقر و مکنت و زير دست باباي معتاد و مادر خر مذهبي. افتاده تو کار جنده گي. آقا يه روز بد رو ميبينه و مثلن ميخواد که بهش کمک کنه(نميخواسته سکس داشته باشه) ولي معلوم ميشه که خانم بَده ايدز داره. آقا شروع ميکنه به نصيحت کردن که تو نبايد اين کار رو ميکردي و از اين قبيل شعار ها. بد هم دليل مياره که تو نميتوني قضاوت کني چون خودت مايه داري بزرگ شدي و درک نميکني که من چي ميگم............. و اون لحظه اي هم که اولين نفر من رو شکوند من قادر به تصميم گيريه صحيح نبودم (اين رو دقت کنين لطفن).................و بعد از عمري که با فحش و کتک بزرگ شده بودم يکي پيدا شده بود که بهم قول ازدواج داده بود و نوازشم ميکرد و باهام مهربون بود. آقا هم ميگه که تو حتي فکرش رو هم نبايد به ذهنت راه ميدادي و نميدونم نجابت ايراني تو حفظ ميکردي و اينا و بالاخره کمک پيدا ميشد و از اين قبيل کس شر ها. بد هم ميگه اون موقع هيشکي نبود که کمکم کنه و ازش راهنمائي بخوام وگرنه هيشکي از سر خوشي نميره جنده شه ...... آقا هم آخرش راضي نميشه و هنوزم فکر ميکنه که بد اشتباه کرده. از اون طرف آقا عاشق خوبه ... هموني که از خارج اومده ... خوب هم عاشق آقا ميشه و روابط در جوار روابط آقا و بد پيش ميره و خوب هم بد رو ميبينه و بهش دلداري ميده. موقع ازدواج که ميشه خوب يهو لو ميده که باکره و نيستش و تو اين بلاد کفر سکس داشته (تعداد هم نميده جنده خانم) آقا ناراحت ميشه و يه حالت شبيه قهر پيش مياد و خلاصه بد به آقا ميگه که خوب خيلي دوسِت داشته که اين رو بهت گفته !!! وگرنه ميرفت با چرخ خياطي ميدوخت يا ميداد خياط بدوزه که فيتِ تنت در بياد و اصلن آب هم از آب تکون نخوره. خلاصه با کمک بد آقا از اين اشتباه گذشت ميکنه!!!!(بيا کيرمو بخور بابا ... گذشت ... طرف داشته تو اون فرهنگ بزرگ ميشده و اونجا هم سکس يه امره خيلي بديهي شمرده ميشه من اگه جاي خوب يا بد بودم ميريدم بهش) خلاصه آقا با اين شرايط جديد هم کنار مياد !!!! قبل از عقد و عروسي که همه مدارک بايد تکميل باشه تو يه فرصت مناسب خوب آقا رو ميکشه کنار و آقا هم که مسخ!!! شده بوده باهاش ميره و يه دور ميرن سان فرانسيسکو. خوب هم ايدز داشته. خوب اين داستان بود .... من اين وسط فقط با پسره واقعن مشکل دارم که بعد از اون همه اهن و تُلُپ پيش بد و اون همه تزکيه نفس و دم زدن از غيرت و نجابته ايراني پاش رو همون سنگي رفت که پاي بد رفته بود. واسه همينه که ميگم هممون نکبتيم ديگه .... هممون ميريم گه خوريامون رو ميکنيم و بعدش با چراغ ميفتيم دنبال دختره باکره ي آفتاب مهتاب نديده. کلي شعار بلديم که به موقع از همشون استفاده ميکنيم. بعدش هم که خر از پل گذشت ... خب آزادي ميتوني هر چه قدر ميخواي کس شر بگي .... دروغ ميگم .... بيا تف کن تو روم! من اگه آقا بودم با خوب همون کاري رو که کرد ميکردم ولي قبلش جلوي بد و خوب عر و گوز نميکردم و صفات شريفه رو به رخشون نميکشيدم. من هم نميتونم جلوي خودم رو بگيرم ... مطمئنم که سعي خودم رو ميکنم ولي يه جائي ميشکنه ديگه. من حتي اگه طرف نامزدم هم نبود ولي ميدونستم که من رو دوست داره و من هم دوسش داشتم اين کار رو ميکردم بدونه اينکه برم تحقيق کنم که ايدز داره يا نه !!!! حالا ميخوام بدونم که شما اگه جاي آقا بودين چي کار ميکردين ؟؟؟؟ يا شما خانوما اگه جاي خوب بودين چيکار ميکردين .... شما وجدانتون اجازه ميداد که قبل از اينکه خودتون مطمئن شين يکي ديگرم قرباني کنين(ميدونيم که تا قبل از سان فرانسيسکو خود خوب هم نميدونسته) ؟؟؟؟ آخرش رو هم بگم ديگه ... حال کردم که آقا ايدز گرفت ... حال کردم که خوب هم ايدزي بود و بايد ميمرد. فقط اين وسط دلم براي بد ميسوزه که فقط سرکوفت و تو سري نصيبش شد. به اميده ايدزي آباد ..!!!! بباي
Tuesday, September 09, 2003
آقا مجيدي من رو تهديد کرده که بايد باهاش سکس داشته باشم وگرنه يه سري حقايق زندگي مو که اتفاقن عريان هم هستن اينجا عنوان ميکنه.
به نظر شما من درِ اينجا رو تخته کنم يا درِ خودم رو ؟؟؟؟ اين پيشنهاد هم که درِ مجيدي رو تخته کنم از بيخ کنسل ميشه. چون نه تخته اون قدري پيدا ميشه و نه ميخي که بره تو اون لنبر ها ... در ثالث دستم هم که بهش نميرسه.
Monday, September 08, 2003
دو کلمه و تمام ... اصلن زندگي تموم ... هر چي شما بگيم همونه.
اولن که K.G جونم ... من ميدونم چي ميگي ... هنوزم اون پست قشنگت که در مورده ياد پدربزرگت رو يادم نرفته(البته اگه اشتب نکرده باشم) منم دلم براي خيلي چيزا تنگ ميشه ... خيلي چيزا که ميتونم جاشون رو با چيزايه ديگه پر کنم و چيزائي هم هست که به هيچ عنوان نميتونم جاشون رو با چيزه ديگه اي پر کنم. مثلن نميتونم مادر بزرگم رو فراموش کنم ... ولي دلتنگيش رو هم نميتونم با چيزي پر کنم .. حتي اگه اون چيز مجيدي باشه. ولي حالا که به قول تو خودمون اين ديوار هاي لعنتي رو ساختيم يا برامون ساختن ... بيا ياد اون دلتنگي ها رو بکنيم ولي دلمون رو تنگ نکنيم. شادماني رو از خودمون دريغ نکنيم .... مردمان ديگه اي هستن که به شاديه ما شاد هستن. اونا رو ديگه دلتنگ نکنيم. همين آقا عجب متني شد اون بالائيه ... خيلي ديگه ادبي شد. نديد بگيرين. هيچ ميدونستين که دنيا چقدر خر تو خره ... خيلي ... جدي ميگم نسناس ... نخند. فقط يه چند تا مثال کوچيک ميارم که تو يه شهر کوچيک تو يه ايالت کوچيک تو يه مملکته بزرگ اتفاق داره ميفته. اولن اينکه من دو تا هم خونه اي دارم ... يکيش بهمن و اون يکي هم دکتر برديا. خر تو خري تا کجا که من اين ترم حل تمرينه بهمن هستم و برديا حل تميرينه من. اينقده حال ميده. هر وقت حال نداري ميگي که بهمن کاراتو انجام بده. مثل جيني تو علاالدين. عوضش هر وقت هم حال نداري برديا مياد بهت ميگه که کاراشو انجام بدي. تو هم ميتوني به بهمن بگي. فقط يه مجّلي هست اين وسط ... بهمن ترمش 7 هفته ايه و من 4 ماهه : )) خدا به داد برسه. ديگه بگم که .... تا حالا ديدين ياهو قاطي ميکنه ... يهو ديگه message نميره. اون روز داشتم چت ميکردم که ديدم ديگه صدا نميره. آقا شروع کرديم با طرفه مربوطه از طريقه status چت کردن ... بهش گفتم که دوباره لاگين کنه و خلاصه درست شد. ولي اگه يه وقت حال و حوصله داشتين ميتونين از طريقه status هم چت کنين. بازم بگم ؟؟؟ ؟ باشه ... يه آقائي ديروز زنگ زده بود خونه مون. نميدونم چي چي گفته که بهمن از توش MH رو فهميده. گوشي رو که داد به من گفتم يا قمر بني هاشم دوباره اين تلفن مسخره ها شروع شد. حالا من فکر کردم که شخص شخيصي هم پشت گوشيه. ولي بعد دو تا هلو گفتن ... معلوم شد طرف يه لات بي سر و پائيه که از تهران زنگ زده و مزاحم شده. آقا جون تو مگه مرض داري که زنگ ميزني و بعدشم ميگي که بايد قطع کنم کارتم تموم ميشه. اصفهانيه خسيس ... بي وجدان ... تازه بعدشم که من با کارته خودم بهت زنگ خواستم بزنم و نشد ... ديگه چرا فحش ميدي ... بي شرف. همين ديگه .... ببخشين که وسطه بحثه داغتون تو کامنت دوني لاگ ميذارم ... ميتونين به بحثتون ادامه بدين. بباي
Friday, September 05, 2003
الان همين جا که نشستم ... تو همين لباسي که هستم, رو همين صندلي ...
دلم براي يه نفر و يه چيز تنگ شده. اون يه نفر آفروديته ... اون يه چيز هم مجيدي. اينائي که دلم براشون تنگ ميشه ممکنه که بدون اطلاع قبلي تغيير کنن. Subject to change without notification in advance.
Thursday, September 04, 2003
خانمي با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار نخ نما شده خانه دوز در شهر بوستون از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي راهي دفتر رييس دانشگاه هاروارد شدند. منشي فورا متوجه شد اين زوج روستايي هيچ کاري در هاروارد ندارند و احتمالا شايسته حضور در کمبريج هم نيستند.
مرد به آرامي گفت : « مايل هستيم رييس راببينيم .» منشي با بي حوصلگي گفت :« ايشان تمام روز گرفتارند.» خانم جواب داد : « ما منتظر خواهيم شد. » منشي ساعت ها آنها را ناديده گرفت و به اين اميد بود که بالاخره دلسرد شوند و پي کارشان بروند. اما اين طور نشد. منشي به تنگ آمد و سرانجام تصميم گرفت مزاحم رييس شود ، هرچند که اين کار نامطبوعي بود که همواره از آن اکراه داشت. وي به رييس گفت :« شايد اگرچند دقيقه اي آنان را ببينيد، بروند.» رييس با اوقات تلخي آهي کشيد و سرتکان داد. معلوم بود شخصي با اهميت او وقت بودن با آنها را نداشت. به علاوه از اينکه لباسي کتان و راه راه وکت وشلواري خانه دوز دفترش را به هم بريزد،خوشش نمي آمد. رييس با قيافه اي عبوس و با وقار سلانه سلانه به سوي آن دو رفت. خانم به او گفت : « ما پسري داشتيم که يک سال در هاروارد درس خواند. وي اينجا راضي بود. اماحدود يک سال پيش در حادثه اي کشته شد. شوهرم و من دوست داريم ؛ بنايي به يادبود او در دانشگاه بنا کنيم. » رييس تحت تاثير قرار نگرفته بود ... ا و يکه خورده بود. با غيظ گفت :« خانم محترم ما نمي توانيم براي هرکسي که به هاروارد مي آيد و مي ميرد ، بنايي برپا کنيم. اگر اين کار را بکنيم ، اينجا مثل قبرستان مي شود .» خانم به سرعت توضيح داد :« آه ، نه. نمي خواهيم مجسمه بسازيم. فکر کرديم بهتر باشد ساختماني به هاروارد بدهيم .» رييس لباس کتان راه راه و کت و شلوار خانه دوز آن دو را برانداز کرد و گفت : « يک ساختمان ! مي دانيد هزينه ي يک ساختمان چقدر است ؟ ارزش ساختمان هاي موجود در هاروارد هفت ونيم ميليون دلار است.» خانم يک لحظه سکوت کرد. رييس خشنود بود. شايد حالا مي توانست ازشرشان خلاص شود. زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت : « آيا هزينه راه اندازي دانشگاه همين قدر است ؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم ؟» شوهرش سر تکان داد. قيافه رييس دستخوش سر درگمي و حيرت بود. آقا و خانم" ليلاند استفورد" بلند شدند و راهي پالوآلتو در ايالت کاليفرنيا شدند ، يعني جايي که دانشگاهي ساختند که نام آنها را برخود دارد: دانشگاه استنفورد ، يادبود پسري که هاروارد به او اهميت نداد.
Wednesday, September 03, 2003
خب از بحث شيرين و توپ خداشناسي بيرون ميايم و يه سري هم به جهان مادي ميزنيم.
مادي ترين چيزه اين دنيا هم چيه ؟؟؟ پول .... نه فکر نکنم ... سکسه. آقا چه چيز خوبيه اين سکس. ولي خب اين حرفا به من چه ؟؟؟ منظورتون همين بود ديگه. آره به من زياد ربطي نداره ... چون نه خبره ي اين کار هستم که بخوام نظر بدم در موردش و نه اينکه خاطرات آنچناني دارم که تعريف کنم براتون و شاد شين. ميخواستم بگم که اون چيزي که سکس رو سکس ميکنه اينه که بهش فکر ميکني. بهش فکر ميکنيه خالي هم نه ها .... مثلن وقتي ميشيني و فيلم پورنو ميبيني ... ناخودآگاه فکرت ميکشه تو اون خط. يا يه مثال براي خيلي از پسرهاي ايراني مثل خودم. تا حالا نشده که بشينين پورنو ببينين و حتي ککتون هم نگزه .... ولي دو دقه بعدش که از خونه ميري بيرون و يکي از اين دختراي شيک پوش !!!! رو که به قول دوستان از رو بند و رنگ سوتينشون ميشه فهميد که کيه رو ببيني و ... erection اگه نشده که خب ميتونيم نتيجه بگيريم که هميشه تو erection به سر ميبرين. اگرم شده که خب ميفهمين چي ميگم .... اين ماله اينه که وقتي دختره رو ميبينيم .... ميريم تو نخ اينکه اگه باهاش سکس داشته باشيم چطوريه. سريع تخيلات رو به کار ميندازي و سيموله ميکني اين کار رو تو مغزت. بديش هم اينه که سيموليشنت جواب واقعي نداره و تو اين جواب رو آخر کار براش تعبيه ميکني. دروغ ميگم ؟؟؟؟؟ اگه سه روز بهش فکر نکني و مغزت رو به سمت سکس سوق ندي ... اون نمياد پيشت. انجام اين کار تو دنياي امروزي که دخترا ديگه لخت ميان جلو خونه شون ميشينن و حموم آفتاب ميگيرن و کامپيوتر هست و DVD و مانتو هاي کوتاه و اينترنت و رژ لب و عطر و پودر و کوفت و زهرمار ... يه کم سخته ولي انجام دادنيه. يا مثلن خود من ..... من اينجا ... دو دفعه پاشدم رفتم strip club . خب رفتم ديگه .... خوشم ميومده و رفتم. اجازه اش رو هم دارم .... کونتون بسوزه. ولي نکته اينه که آقا تو بگو يه ذره بخار از من بلند شد ... نشد !!!! اول فکر ميکردم که من مشکل دارم ولي بعدن به اين نتيجه رسيدم که چون وقتي که اونجا بودم به سکس و موضوعات مربوطه فکر نمي کردم اينطوري شده. حالا دختره بياد لخت مادرزاد هم جلوت برقصه وقتي نميخواي به اين موضوع فکر کني خب طبيعتن تاثيري هم نميبيني ديگه. يا اينکه فکر ميکنين براي چي تو خواب ارگاسم ميشين ؟؟؟ براي اينکه فکرتون به اون جهت کشيده شده. هر چقدر هم در روز بيشتر رو اين موضوع فکر کنين اون ترموستاته لعنتي زود به زود تر به کار ميفته. اون چرت و پرت هاي کتاب ديني در مورده خوابهاي آشفته و پريشان رو هم بشاش توش بره. اين يکي ديگه ثابت شده که چون فکر به اون سمت کشيده ميشه ... ارگاسم صورت ميگيره. ملتفت شدين ؟؟؟ خب خدارو شکر! بباي
Tuesday, September 02, 2003
- Do you believe in GOD? - No, ‘Cause I’ve done so many bad things. خب اين چکيده يه چيزيه که دارم روش دست و پا ميزنم. واقعن تو دو جمله شست من رو گذاشت کنار. با همين دو جمله الکي الکي همه چيز رو بهم ريخت. .... وميدونين که چي من رو آزار ميده ... اينکه من حتي نميتونم يه همچين چيزي رو بگم. من ترسو ام .... راستش من تخم ندارم که حتي اين جمله رو هم بگم. گفتنش هم جرات ميخواد که من ندارمش. اون بحث قبلي که الان ميخوام دوباره بازش کنم هم از پيشامد هاي همين بحثه. من دلم مي خواست که مثل دکارت .... خودم به همه چيز برسم نميخواستم چيزائي رو که بهم تحميل شده رو الکي قبول کنم. خشت ها رو بزارم رو همديگه و اون بنا رو خودم بسازم. ولي وقتي نميشه نميشه ديگه. من حتي نتونستم که از "مي انديشم پس هستم" شروع کنم. و اين به اين معنيه که نمي انديشم ... بلکه بلغور ميکنم. (که آريا بهم ميگه چس ناله نکن) و البته همين چس ناله ها ميتونه کمکي باشه در آينده ... ولي الان که داره خراب ميکنه. موضوع ديگه اين نيست که من خدا رو قبول دارم يا نه. ديگه پرسيدن اين سوال از سر من هم زياده. اگه يکي يه همچين سوالي بکنه ازم خفه ميشم و هيچي نميگم. خيلي هم که اصرار کنه ميزنمش به علي چپ. ديگه نميتونم با قاطعيت بگم که از عقل ميشه به ايمان رسيد. ميشه رسيد ولي نه من !!! موضوع هم اين نيست که من چطوري فکر ميکنم ... هر کي هر جوري که ميتونه قبول کنه فکر ميکنه. اون چيزي که من به نظرم مهمه .... تو نظره مجيدي اندازه تاپاله هم ارزش نداره. عوضش در نظر من مجيدي از هر 3 تا نظري که ميده 4 تاش بايد رد شه. من يه جوري به اون مبنائي که ميخوام ميرسم ... مجيدي يه نوع ديگه. ولي مهم اينه که آخره مسير من و اون يه جا هستيم. از دو تا مسير مختلف رسيديم به هم ديگه . اينه که من باهاش حال ميکنم. خب حالا من ميگم که من مسيرم رو اشتب انتخ کردم و دارم بر ميگردم سر جاي اولم. موضوع ديگه اين نيست که خدا و افسانه اش رو قبول کنم يا نه. سوال من خيلي جزئي تره الان ! من فقط ميخواستم بدونم که کسائي که رو اين مساله فکر کردن چطوري اين رو توجيه شده ديدن که از يه طرف ميگه که انسان اوليه همون آدم و حوا بودن .... و از يه طرف ديگه يکي از همون نسل آدم و حوا مياد ميگه که نه اينا از نسل ميمون بودن ؟؟؟ اگه جوهر اوليه وجود داشته که آدم و حوا ازش آفريده شدن که پس اين داروين چي ميگه اين وسط ؟؟؟ اگه هم اين جوهر اون وسطا به صورته روح تو دو تا ميمون نارل شده که خب چرا راستشو به ملت نميگن که يه اسگلي مثل من قاط نزنه. اگه هم روح موح وجود نداره که ديگه هيچي ديگه .... اوني که ضرر ميکنه قاضيه اين وسط. من خودم شخصن چيزي مثل نظر وسطي رو تا بحال نشنيدم .... اون دو تاي ديگه رو هم هيچ رقمه نميتونم ميکس کنم و يه چيز مطلوب در بيارم ازش. بحث قبول داشتن خدا هم نيست به خدا .... يه بحث کوچولوه که از کجا اومديم و به کجا ميريم. زياد خوب نيست که بري يه جائي مهموني و هيچ ايده اي نداشته باشي که کي ميزبانه و کي صاب منزل و اصلن آدرس کجاس. حالا ما هم اومديم اين دنيا مهموني. من برام مهم نيست که از نسل ميمون باشم يا اردک .... اصلن مهم نيست که خود شامپانزه باشم. ولي برام مهمه که بدونم حالا که شامپانزه هستم بايد چي کار کنم و چي شد که شامپانزه شدم و الان که شامپانزه هستم باقالي به چند من. در ضمن تخمم هم نيست که آخوندا از چه نژادي هستن ... ولي اميدوارم که از نژاد ما نباشن. همين که اومدن ريدن تو اين مملکت رفت برامون کافيه ديگه. نه آخوندا .... بلکه عرب ها رو ميگم. ما رو اصلاح نژادي کردن. مثل کاري که سربازاي صرب تو بوسني کردن. دقيقن همين کار رو کردن. از اعماق ميخوام که حتي يه ذره ام هم از اون نژاد سامي نباشه. حالا کسي هست که مشکل من رو حل کنه يا دست دامنه فالگير ها بشم ؟؟؟؟ بباي
|