|
آفرودیت |
صفحه اصلي |
Friday, May 30, 2003
ميدونين چطوري شروع شد ؟؟؟
اولش مجيدي يه آروغ زد و گفت ملتفت شدين چي گفتم بعدش اين عادت پسنديده يواش يواش بين ما ها که اعضاي اکيپ بوديم جا افتاد. شروع کرديم به مسابقه گذاشتن. اونم نه فقط تو يه رده. رده هاي مختلف داشتيم. مثلاً قدرت … که کي از همه بلند تر ميتونه آروغ بزنه. يه رده ديگه کنترل بود که ببينيم کي از همه طولاني تر آروغ ميزنه. يکي ديگه هم اختراع خودمون بود اين بود که کي بهتر ميتونه با آروغش حرف بزنه … يادمم مياد که من در اوج که بودم ميتونستم که تا يه بيت الا يا ايها الساقي …. رو بخونم. خيلي حال ميده ها … با آروغ بخوني الا يا ايها الساقي ادر کاساً و ناولها که عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشکلها خيلي بهمون حال ميداد. من يه روشي داشتم که به قول بچز ميذاشتم آروغه تو شيکمم بپزه. مثلاً يه 1 دقه طول ميکشيد که صداش در بياد. بقيه هم متد خاص خودشونو داشتن.يواش يواش که خبره شديم و ديگه حتي تخممون هم نبود که کي هست که جلوش آروغ ميزنيم¸ عادت کرديم که به هر بهانه اي آروغه رو بزنيم. اگه يکيمون داشت حرف ميزد و اون يکي خوشش نميومد به جاي اين که حرفشو مثل آدم قطع کنه بايد که آروغ ميزد و به طرف حالي ميکرد که نکته اون از حرف طرف مهمتره. اگرم احساس ميکردي که حرفت مهمتره اينو بايد رو نکته ارسالي از طرف به صورت يه نکته جديد اعمال ميکردي. نکته منو گرفتي؟ شده بود تکيه کلاممون. بعد يه مدت به اين دليل که هر ايده اي بايد حالت خاص يه ايده ديگه باشه با طناب کيوان اين بار قرار شد که موضوع نکته رو بسطش بديم به اين صورت که هر بادي که از بالا و پائين خارج ميشد در نوبه خودش يه نکته اي بود. پس صرف نکته گرفتن به اين ختم نميشد که صداش رو بشنوي بايد با اعماق وجودت حسش ميکردي. يه بار اين نکته هاي صادره از طرف کيوان و نيما داشت منو به کشتن ميداد. اين بار ديگه اوضاع زيادم خوب نبود چون هر نکته اي رو نميشد هر جائي به زبون آورد. البته هر کاري عادته شايد اگه يه کم بيشتر کش ميداديم نکته هاي اساسي رو هم ميتونستيم همه جا بگيم. يه جائي که حداقل نکته گفتن و شنيدن مخصوصاً اگه کيوان هم بود خيلي حال ميداد اتاق تريپ بود.چه نکاتي که اونجا گفته نشد. اصلاً اگه راستشو بخواين اين نکات بود که موجب شد که تريپ بره دماغش رو عوض کنه. دماغ اصلي رو هم سوزوندن چون جائي نبود که نيگرش دارن. به هر حال اين بحث نکته رو من با خودم از ايران آوردم اينجا و به مردم غربزده آمريکا هم معرفي کردم¸واقعاً حيف بود که اونا از اين قافله عقب بمونن. به هر حال اين نکته اينجا رواج پيدا کرده و حتي بسط هم داده شده ولي اين بار از اين نظر که اگه نکته شفاهي داريم حتماً بايد که نکته کتبي هم داشته باشيم و به اين صورت بود که ان و گه هم به صورت نکته ديده شدند در حاليکه تا قبل از کشف اين نکته اونها به صورت زوائد ديده ميشدن. اگه راستشو بخواين هر جوري هم که فکر ميکنم ميبينم که اگه اينها نکات اصلي نباشن پس چي ميخواد باشه ؟؟؟ روزي چند وعده( بستگي به وزن و حجم و مقدار غذا و نوع غذا) ميرين دستشوئي و نکاتي چند خدمت اونجا عرض ميکنين و بعدش هم با خيال راحت مياين ميشينين. پس براي نکاتتون ارزش قائل شين. من خاطرات زيادي از اين نکات دارم که به جاش گفته ميشن. به اميد اينکه هر ايراني يه سري نکات داشته باشه. بباي
Thursday, May 29, 2003
حوصله ات سر ميره و ميخواي يه کار مفيد کني.
گرسنه ات ميشه ولي حال نداري بري غذا بخوري. ميخواستي بري لباسها رو بشوري که ميگي حسش نيست. مياي که وبلاگ بنويسي ولي هيچي تو ذهنت نيست. خاليه ... راحت! عزاي اينو گرفتي که از امروز بايد بري سر کار از 3:30 ظهر تا 10 شب. بازم حوصله ات سر ميره و ميخواي که يه کار مفيد بکني. اين دفعه ديگه گرسنه ات نميشه چون گرسنه بودي. لباسها هم هنوز همون جا هستن. عوض همه اينا با يه نخ سيگار بهمن چطوري؟؟ من که بهم ميچسبه شما ها رو نميدونم. بباي
Wednesday, May 28, 2003
از دوست خوبم SMK تشکر ميکنم که بهم گفت که آهنگه خوبه و اگه داشت برام ميفرستادش.
به هر حال منم دستم به آهنگه نميرسه و وسعم هم نميرسه که بخرمش. SMK جون دليل اينکه تموم نميشه اينه که هي تکرار ميشه .... و هر وقت که خسته شدي ميتوني که خفه اش کني. اين چند روز به نظر مياد که اصلاً رو فرم نيستم. نه حواسم رو ميتونم جمع کنم و نه ميتونم کار کنم. مصرف سيگارم هم يه کم زياد شده. دلم ميخواد که بندازمش گردن بيو ريتم بدنم ولي ... بابا بيوريتم. نميدونم تا حالا سعي کردين که دود سيگار رو حلقه کنين يا نه ( قليون هم باشه تريپي نيست) به محض اينکه تمرکز ميکنين و هي ميخواين يه حلقه بسازين نميشه ولي تا حواستون پرت ميشه و تو يه فکر ديگه ميرين يه دايره کامل درست ميشه و ميره بالا. بعد دايره هه بزرگ ميشه و بزرگتر و خوشگل تر ¸آخرش هم با يه حالت محترمانه تو هوا محو ميشه. گذشته از اين که دايره هه منو ياد زندگيم ميندازه ... خاطرات زيادي رو هم بادم مياره. خلاصه اينکه دلم براي اين تنگ شده که با شوان برم سفره خونه تو تجريش سر ميدون قدس. يادته همون آخر ها بود که با هم رفتيم ... چقدر درد دل کرديم. دلم براي تو و قليونه و تجريش تنگ شده. يعني ميشه بازم از اين کارها بکنيم ؟؟؟ برم و مشغول دايره ساختن بشم که ... بباي
امروز به اتفاق بچه ها قرار شد که بريم و مسابقه فينال جام قهرماني رو ببينيم با اينکه من ميدونستم که مفت نميارزه گفتم باشه.
همين موجب شد که صبح تا 1 ظهر تو رختخواب بمونم و کتاب بخونم. بعدش هم ناهار صرف شدو رفتيم خونه نايف که بازي رو ببينيم. بازي که مزخرف بود هيچي ... مزخرف هم بود. تا به حال نديده بودم که يه فينال معتبر بازي به اين بدي داشته باشه¸آدم از اين حرصش ميگيره که الکي 3 ساعت وقت تلف کرده و نشسته اينو ديده. به هر حال من خوشم ميومد که يوونتوس ببره که اونم نشد.
Tuesday, May 27, 2003
وقتي که دلتنگ ميشم و همراه تنهائي ميرم داغ دلم تازه ميشه ....
خلاصه ... هر وقت که دلتنگ ميشم¸اونم از نوع زيادش¸ميرم سراغ اين وبلاگ(آيدا) و يه کم به اون آهنگ گوش ميدم که شايد يادم بره که کي هستم و کجا هستم و چرا ناراحتم. ولي امروز يه 1 ساعتي ميشه که دارم گوش ميدم و هنوز دلتنگيم سرِ جاشه. باشه بازم گوش ميدم ... حالا مرامي اگه کسي داره اين آهنگ رو برام بفرسته که ممنونش شم ممنونش ميشم. از آيدا خانوم هم معذرت ميخوام اگه وبلاگ قشنگشو فقط با اين آهنگ معرفي کردم¸با اينکه ميدونم گذارش به اينجاها نميفته. بباي
Monday, May 26, 2003
اولندش که هميشه يادتون باشه که لپه رو زود نريزين تو قابلمه ... چون وقتي که قيمه تون از ديگ در مياد ميشه مثل آبگوشت. دومندش نمک به حد و اندازه خودتون بريزين و اگه مثل من زياد خوشتون نمياد الکي نمک توش خالي نکنين. سومندش که اگه ديدين که گوشتتون يکم نپخته مشکل اينه که کم تفت دادين نه اينکه کم گذاشتين بپزه¸پس لزومي نداره که بيشتر رو گاز باشه که آخر سر مثل آش بشه. و در آخر اينکه وقتي که براي اولين بار خودتون غذا درست کردين .... و مطمئن هم هستين که طبق مقررات و قوانين درستش نکردين ... حتماً يه وعده ازش داغ داغ بخورين چون من ميدونم که مزه اش حتماً به دلتون مي چسبه. مگه ميشه که نچسبه !!! دستپخت خود آدم. غذاي مورد علاقه. و هر چه قدر که دلت ميخواد. حالا بعد اون مورد خوشمزه بايد يه مورد رو بگم که خودم مزه اش رو نچشيدم ولي ميگن بد مزه اس. ديروز از صبح افتادم به جون اين دستشوئي و توالت خونه. اين قدر توش کثيف بود که آدم حتي حيفش ميومد اون تو برينه. خلاصه يه اسفنج در آوردم و با پاک کننده مخصوص اين کارا(آخه اين دبوثا براي هر چي يه پاک کننده دارن) شروع کردم به شستن ان و گه بقيه ... فکر کنم که يه نيم قرني بود که اونجا تميز نشده بود ولي بالاخره يه شير مرد پيداشد که دستشو بکنه اون تو و يه حالي به اونجا بده. هفته ديگه هم نوبه چيزه ... آشپزخونه ... با اينکه آشپزخونه اش به نسبت تميزه ولي بازم به دل من نميچسبه و بايد تميز تر بشه. ديگه اينکه جونم بگه که ... آهان يه دخترهندي اومد و همسايه ما شد. ديروز هم اسباب کشي داشتن. من نميدونم يه نفر آدم مگه چه قدر اسباب داره که از U-Haul ماشين کرايه کرده بودن. به هر حال اينش زياد مهم نيست ... اينکه از فردا بايد بوي غذاي هندي رو تحمل کنم اعصاب ميزنه. فکر اينکه صبح ها بايد با بوي فلفل از خواب پا يشم ميره رو نِرو هام. زت زياد بباي
Saturday, May 24, 2003
اين چند روز 2-3 تا کار کردم که همشون برام تر و تازه وپر هيجان بودن.
اول از همه اينکه رفتم براي اولين بار تو عمرم اسکواش بازي کردم ... کلي هم جالب بود برام. 2 دست هم بازي کرديم 3 ست از 5 ست. اگه بخواين بدونين بايد بگم که بعد از هاکي روي يخ اسکواش پر تحرک ترين بازي دنياس ... حالا خوشيش جدا بعد اون 2 ساعت بازي ديگه با نايف نميتونستيم حتي راه بريم. حالا اون که مشکلي هم نداره ولي من که دودي هستم ... حتماً بهم خيلي سخت گذشته . فکر ميکردم که فرداش حتي نتونم از تخت پائين بيام ولي در کمال تعجب .... نه تنها اومدم پائين بلکه حتي رفتم با بچز بسکت هم زدم. تنها مشکلم هم کون مبارک بود که درد ميکرد. البته هنوز هم ميکنه. به هر حال درد کونم وقتي که يه چک 800 دلاري در وجه اين دانشگاه خراب شده کشيدم ... اونم فقط براي 1 واحد درسي تشديد شد نا فرم. آآآآآآآخخخخخخخخخخخخخخ کونم ديگه اينکه يه شب به اتفاق بچز رفتيم club که اونم به نوبه خودش براي من دفعه اولش بود. البته اينجا هم رفت تو کونمون ... ولي چون 4 نفر بوديم و درد رو 4 نفري تقسيم کرديم زياد نبود. دليل هم اينکه ما تازه ساعت 12:30 رفتيم تو club .... يارو هم نا مردي نکرد و 1 در فيضيه رو بست. ولي تجربه خوبي بود. چون اول که ميري تو همه جا تاريکه و همين طوري همه دارن ميرقصن ... يه سري دختر هم رفتن رو سن و اونجا مشغول عمليات محيرالعقول هستن. به جان خودم اگه نميدونستم اينجا club ه فکر ميکردم که اينا حشرشون زده بالا و دارن با خودشون ور ميرن. يه نکته ديگه اي هم که هست اينه که تا وقتي که همه جا تاريکه و فقط يه تصوير از دختر ها داري فکر ميکني به به ... هلو ... ولي وقتي چراغ روشن ميشه و قيافه ها معلوم ميشه اصلاً يهو جا ميخوري ... همه زاقارت ... وزن 500 کيلو خالص و نا زيبا. نا خودآگاه ياد اون موقع افتادم که روسري سفيد مد شده بود تو تهران ... با ماشين که از پشت بهشون نزديک ميشدي ميگفتي آخ جون چه خوشگلي نصيب شده ... تا ميرفتي تو نخش و از جلو ميديديش يهو ميخواستي که بالا بياري. اينجا هم همين حالت بود. پريشب خواب شادمهر عقيلي رو ديدم ... حالا نميدونم چرا شادمهر ؟؟؟؟ و نميدونم چرا اصلاً يادم مونده. به هر حال تو خواب داشت از بغلم رد ميشد که بهش گفتم" بابا ... خيالي نيست" ( ديگه تو خواب هم نمک ميريزم) اونم خوشش اومد و با هم رفيق شديم و رفتيم دختر بازي !!!!!!!!!!!!!!! دِ بيا. همين ديگه ... بباي
Friday, May 23, 2003
Wednesday, May 21, 2003
به سلامتي حضرات يه صلوات بفرستين.
بابا من نميدونم چه قده احمقم .... فکر هم نميکنم که تا آخر عمر درست بشم ديگه. الان که وقت شکل گرفتنه موجوديت و ايناس من اينم واي به حال چند سال ديگه که همه انتظار دارن يه MH مثلاً عاقل برگرده ايران ... کور خوندن من آدم بشو نيستم بابا. اين 2 روز به سرم ميزد که برم تو yahoo يه چند دست شطرنج بزنم بلکه اين مخه از اين حالت آکبند بزنه بيرون ... آقا هنوز گرم نشدي که ميبيني يهو يکي سلام کرد. اي بابا من که messenger ندارم پس اين چه حکايتيه. خلاصه مشغول ميشي به سلام و عليک و احوال زن و بچه طرف رو پرسيدن که يکي ديگه هم مياد ... اين يعني اگه فکر کردي که نفر قبلي شانسي پريده روت کور خوندي ... خلاصه چيزي نميگذره که ميبيني از صفحه شطرنجت فقط بالاش مونده که ميبيني. همه هم هم زمان باهات ميچتن. حالا باگ قضيه کجاس ... اين جاس که اين yahoo ابله اگه invis نباشي برات شکلک ميزنه که طرف داره شطرنج ميزنه بپرين روش. بعد 2-3 دست باختن فرا گرفتم که چطوري هم شطرنج رو پيش ببرم و هم چت ... ولي به قول يارو گفتني ... دهن yahoo يه نکته ديگه هم اينه که همه invis هستن ... ماشالا اين تفاهم و اعتماد متقابله که منو کشته. بابا مثل آدم online شين ديگه ... اگه هم کار دارين بزنين کار دارم .. چخه. من خودم هم گاه و بيگاه invis ميشم ولي خاک تو سرم ... ديگه به هر حال نکته بعدي اينه که حتي اگه بزني busy هم ميپرن روت. اينم به نوعي احترام متقابل محسوب ميشه ديگه .: ) حالا ... ببينم کدوم شير پاک خورده اي از طرف آفروديت برام comment گذاشته ؟؟؟؟؟ آقا جون خودم اولش نزديک بود سکته کنم. يتشبث به کل حشيش شدم ... همين طوري داشتم دست و پا ميزدم که يه کاري کنم. بعدش که فکر کردم ديدم که اصلاً غير ممکنه که خودش باشه . چون نه تايمش ميخورد و نه اون abbreviation مزخرف. ولي خوشم اومد ... حکم مچ گيري رو داشت برام. ولي چون تعداد کسائي که هم اسم طرف رو ميدونن و هم فاميلشو و هم اينجا رو ميخونن از 3 تا تجاوز نميکنه( البته اين به شرطيه که اون 3 نفر کس فيلشونو باز نکرده باشن و جار نزده باشن) ميشه حدس زد که اون آدم ديوث کي بوده. من از همين جا اعلام ميکنم که آفروديت ميدونه که من آبجو و عرق سگي و ودکا و .... رو ميخورم¸ولي نميدونه که من سيگار هم ميکشم(شايد هم ميدونه و به روم نمياره) به هر حال اگه ميخواين بهش بگين اگه وجدانتون اجازه ميده از طرف من هم اجازه دارين. ديگه اينکه ديشب خريد ... البته ميدونين ديگه خريد براي من چه مفهومي داره ... يه 2-3 قوطي لوبيا پخته که فقط بايد گرم شه (ميگن براي نفخ شکم خوبه) و 2-3 گالن آب و شير و چند تا سيب و موز (حتماً ميدونين که اينجا ميوه معمولاً دونه ايه نه کيلوئي) و نون که قوت اصليه غذاي دانشجوئيه. امروز خسته بودم گفتم برم شام بزنم ... رفتم و لوبيا رو باز کردم و داغش کردم و با ولع شروع کردن به بلعيدن که با همون لقمه اول فهميدم که اوه اوه عجب چيز کس شريه. اوبيا پخته شيرين .... حتي با انواع سس و چاشني و اسانس هم مزه اش مزخرف بود. جالب اينه که روش هم نوشته شده بود secret recipe ... به گور باباشون خنديدن با اين secret recipe . الان هم شکمم باد کرده و هي تر تر ميکنه. کون لقم ديگه ... نه ؟؟؟ حتماً همتون همينو گفتين. باشه اون روز هم براي خودم کباب ديگي درست کردم که همش سوخت (تازه منم بالا سرش بودم و سوخت) گفتم سوئيچ کنم رو غذاي آماده ولي مثل اينکه همون غذا سوخته هه شرف داره به اين لوبيا ها. حتماً همه هم ميدونين که توت فرنگی برگشته و من آخرين نفريم که فهميدم. همين ديگه ... زياده تر عرضي نبود. اين blogger هم که ريده نميزاره آدم دو کلمه post کنه. بباي
Monday, May 19, 2003
آقا اون روز يهو ديدم که آمار بازديد کنندگان محترم از اينجا رفته بالا ... چون ميدونستم که اين سايت بي محتوا چيزي براي جلب مردم نداره .... رفتم ببينم که چي شده ... اول متوجه شده که باباز هم اينجا رو ديده. چون يه message برام گذاشته بود که از کل وبلاگ من طولاني تر بود ... ولي اين يه نفر بود.
ولي وقتي بيشتر گشتم ديدم که نشسته و همه آرشيو رو خونده !!!!!!!!!!!!!!! من خودم حال ندارم که کل يه صفحه رو بخونم .... چه مرامي گذاشته در حق من : ) بباي
امروز با بهمن و برديا رفتيم taco bell ... بهمن يه کس شري سفارش داد و منم يکي ديگه ... يارو که غذا رو آورد من از غذاي خودم شاکي بودم و بهمن هم از غذاي خودش. آخرش که همه چي تموم شد و غذا ها وارد روده بزرگ شد ... کاشف به عمل اومد که من غذاي اونو خوردم و اونم مال منو.
اينم بزارين بغل اون سوتيه عماد که نگين يه طرفه رفت قاضي. بباي
بعضي وقتا يه گهي ميخوري و توش ميموني ... مثلاً اينکه بهزاد رو دعوت کردم.
اصلش اينه که من قبل اينکه بيام به آفروديت قول دادم که لب به الکل نزنم ... بعدش چون ميدونست که من نميتونم جلوي خودم رو بگيرم گفت که کم بخورم. که تا الان هم مرامي کم خوردم.( همش شبي 3 بطر) ولي پريشب .... تو پارتي که رفته بوديم( البته قرار بود که يه باربکيو ساده باشه ولي نميدونم چرا شد يه پارتي مختلط) آقا من حالم زياد خوش نبود ... از دست خودم و بهزاد شاکي بودم گفتم بزار امشب رو بيخيال شم و هر چي دلم ميخواد سيگار بکشم و چون از صبحش 4 تا کشيده بودم و قرار نبود که ديگه بکشم ... اون 3 تائي که کشيدم زياد بود. شاکي شدم دوباره از دست خودم و فرداش قسم خوردم که تا يه هفته نکشم. الان هم که دو روز ميگذره ... نه دلم ميخواد که قسمم رو بشکنم و نه مغزم ميکشه که يه هفته بي کاتاليزور سر کنه. حالا سر دو راهي موندم. بباي
ما اينجا يه دوست بحريني داريم که خيلي پسر ماهيه. اول اينکه خيلي بگو بخنده ... زبانش هم تقريباً عاليه و خوب ميتونه که چرت و پرت بگه و آدم رو بخندونه ... در حقيقت دوستي باهاش براي من هم از نظر زبان خوبه و هم از نظر درسي چون درسش هم خوبه.
از قضا چند نسل بالاترش هم ايراني بودن و يه کمکي ميدونه .... ولي برديا يادش داده که کلمه هاي مهم و اصلي رو چطوري بگه که اونم سريع ياد گرفته. کلاً انسان جالبيه ... احتمالاً بعداً ها بيشتر ازش ميشنويم. بباي
Sunday, May 18, 2003
آقا ... من فهميدم که نه تنها مهمان نوازخوبي نيستم بلکه انسان خوبي هم نيستم.دو روز نتونستم که مهمون نوازي کنم از دوستم که اومده بود پيشم. البته به همه هم پيشنهاد ميکنم که اگه با يکي توافق اخلاقي ¸درسي¸ورزشي¸... ندارين ... الکي دعوتش نکنين که بياد پيشتون... منم تو اين چند روز اينقده حرص خوردم که نگو .
بعضي وقتا يه چيزائي ميشنوي که ميخواي از خنده يا گريه سرت رو بکوبي به ديفال.
مثلاً ديروز يا پريروز ... عماد يه چيزي پرسيد ازمون که من داشتم ميمردم ديگه. فرض کنين که يک پسر دانشجوي فرهيخته تحصيل کرده در بهترين دانشگاه ايران و يکي از بهترين دانشگاههاي US داراي مدرک فوق ليسانس و .... خلاصه کلي هندونه زير بغلش بپرسه که آقا لباس graduation رو چطوري ميپوشن ؟؟؟؟؟
Wednesday, May 14, 2003
امروز به علت ضعف امکانات مجبور شدم که بازي فوتبال رو از رو internet ببينم که از اين نظر که بعد از عمري دوباره صداي فردوسي پور رو شنيدم بد نبود ولي server ايرانيه قضيه نافرم بود و فقط يه سايه محو از بازيکن ها داشتم و در ضمن از اين که تيم مورد علاقه ام باخت هم زياد شاد نشدم.
امروز اصلاً رو فرم نبودم ... فکر کار مفيدم به همون چند ساعت اول روز خلاصه شد و بعدش الکي دور خودم ميپلکيدم. چند روز پيش براي n امين بار green mile رو ديدم ... اين دفعه هم نزديک بود اشکامو در بياره ... نميدونم چي تو اين فيلم هست که من هر وقت ميبينمش اين طوري ميشم. دست خودم هم نيست والا. کون لق خودم ... بايد ميرفتم خونه و يه حالي به کسر خوابم ميدادم که الان گوز ملق نشم. بباي
Tuesday, May 13, 2003
اول از همه بگم که اون شماره که گفتم ... غلط کردم گفتم. از اين بگذريم که بهم تهمت و افترا زدن(البته اونم در نوع خودش حقيقتيه) ولي به علت انگليسي نوشته شدن اون شماره و فارسي بودن وبلاگ ... بايد هر قسمتش جاش عوض شه.
مخلص آقا هادي هم هستيم ها .... شما نخوني و به فکر باشي هم براي من غنيمته. ديشب تا ساعت 4 صبح به وقت محلي داشتم با آفروديت چت مي کردم¸ هميشه بايد فکر کنم که اين رفتار ها نتيجه چيه ؟؟؟؟ به هر حال از دو تا حالت که خارج نيست يا ثمره عشقه که تو خودم نميبينم اينو يا اينکه کس خليه بيش از حد به واسطه سرکوب غرائز که از زندگي اينجا حاصل شده. جالب اينه که به هيچ کدوم هم اعتقاد ندارم. قربونه خودم .... ايشالا. بباي
امروز potlock داشتيم ... اگه درست تلفظ کرده باشم.
معنيش اين ميشه که همه کساني که قراره بيان غذاي خودشونو هم ميارن و اونجا همه چيز رو ميذارن و يهو همه با هم حمله ميکنن. از 2-3 روز پيش داشتم فکر ميکردم که چي کار کنم .... آخرش هم به اين نتيجه رسيدم که يه چيزي سمبل کنم و بخرم و ببرم ... ولي اين hospitality ه ايراني ها منو کشته. آخرش هم دلم نيومد و به خودم گفتم که کباب ديگي مي پزم. حالا تصورش رو بکنين که من که تا به حال هيچي نپختم دارم براي يه عده خارجي يه غذاي ايراني ميپزم. البته يه نکته اش خوبه که اونا که نميدونستن کباب واقعي چه مزه ايه ... حساب کردم که هر کوفتي درست کنم مي خورن و دم نميزنن. ولي بازم اين hospitality اومد سراغم و با زبون بي زبوني ( يا شايدم با کمال وقاحت) از برديا خواستم که کمکم کنه. نه اين که کم کم کنه ... کمکم کنه!!!! فکر کنين که شب ساعت 2 تازه رفتيم خريد و من صبح سگ نگوزيده پاشدم و تو اون خونه که دو نفر انسان ديگه هم هستن( يا حداقل من فکر ميکنم که انسان هستن) شروع کردم به پياز رنده کردن و ظرف شستن و وسيله اين ور اونور کردن. خلاصه درد سرتون ندم با هزار مکافات کباب آماده شد ... پلو رو هم که موازي شروع به پختش کرده بودم رو هم کشيدم و با بردي رفتيم سر قرار. آقا يه يه ساعتي طول کشيد که همه بيان ... هر کي يه چيزي با خودش آورده بود. بيشتراً دسر آورده بودن ... چون هم ميدونم همه منتظرين که بگم دختر روسه چي آورده بود بگم که يه کس شري آورده بود که من نفهميدم چيه ... 2 بار هم با اون انگليسي زهلمش توضيح داد که چيه ولي من نکشيدم که جريان چيه. ولي هر چي بود دسر بود ... منم يه حال اساس دادم و از دسرش شروع گردم و کلي هم تعريف کردم. اي بر پدر هر چي بي دوست دختريه لعنت که ما رو به چه کارائي وا ميداره. خلاصه همه چي خورده شد نصفه نيمه ولي غذاي من تقريباً تموم شده بود ... اينجا بود که ايمان پيدا کردم که اگه مهندس برق خوبي نشم حتماً آشپز خوبي ميشم(زرشک) خب اين کلاس هم تموم شد و ديگه همين ديگه .... نخود نخود بباي
Friday, May 09, 2003
ه سلامتي تلفن دار هم شدم ..... شماره اش هم است (508) 421 5246 .... اگه خيلي هم دلتون ميخواد که بدونين که چرا اينجا هم نوشتم دليلش اينه که بعضي افراد که خيلي گل و گشاد هستن و mailbox شون پرشده ديگه الکي وقت پر بهاي حاجيت رو نگيرن براي شماره اي مطمئنم که زنگ نميزنن.
ديروز هم کلي آذر برام جنس آورد ... نه از اين جنس هاي الکي مثل هروئين اينا جنس درست حسابي مثل بشقاب و قاشق و mixer و toaster ... پلوپز هم که همون خدائي که گفت قاشق بدزدم و من بهش گفتم دزدي بده ولي آخرش دزديدم بهم رسوند. از امروز غذا ميشه پلو با ته ديگ و نيمرو .... چون هنوز خورشت ها رو بلت نيستم. يه چيزي هم بگم براي ... آقا يا خانم آي تک ... که زحمت کشيدن برام message گذاشتن. اول بگم که پيدا کردن من و وبلاگم بيستون کندن نيست. ولي نکته اينه که من يه وبلاگي رو دوست داشتم بخونم ... اسمش tazad بود. توش نوشته بود که همه سعي ميکنن که وبلاگشونو خوشگل کنن و پز بدن و از اين چيزا .... ولي اينجا براي من فقط حکم دفتر چه خاطرات داره(پس از اون قاعده مستثي ميشه) ... نه اينکه بدم بياد کسي بياد بخونه که اگه نظر بدن و بتونم از نظرشون استفاده کنم خوشحال هم ميشم ... ولي همون طوري که ديده ميشه نه من ميتونم جدي نظر بدم و نه نظراتي که ميدن جديه. بهر حال aafrodit رو هم اونجا براي اين نوشتم که استاد بفهمه که من بودم ... وگرنه فکر ميکنم حتي يه بچه 6 ساله هم ميدونه که بايد کل URL رو نوشت که براي خواننده آسون باشه که copy و paste کنه. اين همه کس شر گفتم که بگم من از همه کساني که ميان و ميخونن و اينجا رو از google پيدا نکردن ممنونم. بباي
Wednesday, May 07, 2003
چچگونه است حال آدمي که تازه يک پروژه رو شروع کرده و از 3 تا دستگاه اصليه کار فقط يکيش به نظر سالم مياد ؟؟؟؟؟
رئيسش هم رفته مسافرت و يه ماه ديگه مياد. خونه اش هم تو غاره !!!!! (غاره غاره غاره ... )
امروز يه 21 اساسي زدم ... خودم شرمنده شدم.
خلاصه اش اينکه با برديا رفتيم که يه سري خرت و پرت رو پست کنيم ... اونجا هم کلي با يارو سر و کله زديم که آخرش هم مجبور شديم که زميني بفرستيم. کلي نشستيم بسته بندي کرديم و همه چيز رو تو هم چپونديم و از اين حرفا که آخرش يادم اومد که آدرس طرف رو با خودم نياوردم. کلي حال داد. ولي يادتون باشه که اگه ميخواين برين پست اول از همه آدرس طرف مقابل رو بر دارين. از همه باحال تر بايد قيافه برديا مي بود که من نديدم ..... ديگه اينکه به مبارکي و ميمنت همه نمره هاي درخشان وغير درخشان بنده اومدن و منو سرافراز کردن. اسباب کشي که کردم تازه فهميدم که ممکنه که هوا تو بهار هم سرد شه ... الان 2 شبي هست که يه کم هوا سرده ولي من نه لحاف دارم و نه پتو و نه غيره .... مجبورم که تحمل کنم. امروز ميخوام برم قاشق دزدي ... ديگه داره گشنگي پدرم رو در مياره و حاضر نيستم که بيشتر از اين تحملش کنم. بشقاب يه بار مصرف رو خدا رسوند .... حالا مونده قاشقش که خدا بهم گقته که ميتوني بري از اتاق IEEE بدزدي ... منم فعلاً ميخواام که همين کار رو بکنم. ديگه عرضم به حضور انورتون که .... از آقايون پيکانو و اتس که منت گذاشتن و اين خزعبلات رو خوندن کمالات تشکر رو دارم .... بابا کوه کندين .... مگه کتيبه بيستون رو خوندين که اين همه ........ اي بابا : )) من دلم ميخواد که تو بخش نظر خواهي رنگ قهوه اي زياد باشه ... اون وقت چي نصيب ميشه ... يه کيوان که يه بند قاطي ميگه. ببينم اصلاً اون پيغوم کاسه توالت مال کيه ؟؟؟ سريع خودش رو به دفتر معرفي کنه. به جون عزيزتون تا 3 روز داشتم فکر ميکردم که يعني چي ؟؟؟ هي هم به خودم ميگفتم که ولش کن يه چرتي گفته . ولي ميبينين که آخرش دلم طاقت نياورد و خودم يه تريپ روش اومدم.
Tuesday, May 06, 2003
به سلامتي منم به خونه جديد نقل مکان کردم .... آخ که اين نقل مکان منو کشته.
برديا که منو 2-3 بار برد و آورد. بازم يه چيزائي بود که مجبور شدم خودم با اتوبوس بيارم. بهر حال دمش گرم که همين دو بار رو هم اومد .... مرام دوستايه خارج از کشور رو. يه منبر بايد غيبت اينا رو هم بکنم. بهر حال ديروز رفتم يه فصل براي خونه جديد خريد ... يه 100 دلاري پياده شدم ... آخ که چه دردي داره : )) امروز هم با مامانم اينا حرف زدم بهشون گفتم که دارم ميرم خونه جديد ... يهو مامانم ناغافل شنيد و جا خورد. ولي فکر کنم يواش يواش ديگه بايد آدم بشم. آهان نمي دونم که دقت کردين يا نه ولي دو خط پائين تر اين مجيدي و شوان هم ديگه رو پاره کردن. بابا حتي وحشي ترين گربه هاي وحشي هم اين کارو با هم نمي کنن که شما ها کردين. با حال بود نه ؟؟؟ ولي به هر حال خوشحالم که پس فردا دارين ميرين سينما ... از صميم قلب اميدوارم که بهتون خوش بگذره ولي نامردين اگه جايه منو خالي نکنين. ديگه اينکه امروز کيوان يه email زد که اشک در مياورد. بابا غلط کردم که بهت email زدم ... ميدوني چيه ميدونم که سرت نافرم شلوغه ولي بايد که جوابتو بدم و ميدم. ديگه اينکه .... من قبلاً هم فکر کرده بودم که تو وبلاگم از چه کلماتي استفاده کنم ... راستش نتيجه خاصي نداشت ... مثل بقيه کارهام. ولي دو نکته رو بايد بگم که من اصلاً فکر نميکنم که به جز من و کيوان و شوان کس ديگه اي هم اين وبلاگ رو بخونه ... اين جا در حقيقت يه دفتر چه خاطراته براي من ... همين. اگه هم اين counter شماره اش به صورت تصاعدي زياد ميشه دليلش اينه که از هر 10 نفر که به اينجا سرک ميکشه 9 نفر اين google پدرسوخته رو search کردن دنباله دودول و جنده و .... باور ندارين برين ببينين¸در نتيجه دليل نداره که من لغت کس شر رو به کار نبرم. من و کيوان که با هم از اين حرفا نداريم ... شوانم مجبوره که يه جوري کنار بياد ديگه ... شرمنده ات هم هستم شوان جون. دوم اينکه ... وقتي اينجا باشي و فقط مجبور باشي که با چند نفر رفت و آمد کني ... همشون هم هميشه اين لغات رو هي و هي بگن ... حتي خاله ات هم لغات رکيک ولي خفيف تر رو بگه .... ديگه عادت ميشه که تو هم نخواسته تکرار کني ... بدتر از ميمون. همين ديگه ... ميتونم عوضش کنم و بگم .... مثلاً کير غزل .. ولي ديگه نميتونم تز بيخ بکنمش. در ضمن همون طوري که خودش گفت کيوان منو از همه بهتر ميشناسه ... تو وبلاگش هم يه تريپ ما رو قهوه اي کرده رفته.
Saturday, May 03, 2003
امروز يه تيليف داشتيم خنده !!!!
زنه يه کاره زنگ زد و به محض اينکه گوشي رو برداشتم گفت که نميخواد چيزي بفروشه ... آخه اينجا حداقل روزي 2-3 بار زنگ ميزنن و به قول خودشون telemarketing ميکنن. بعد گفتش که براي يه جائي دارن تحقيق ميکنن(راستشو بخواين من هنوزم با تيليف مشکل دارم¸نمي فهمم که خيلي وقتا چي ميگن ... به قول بچه ها کلمه هاي مهم هر جمله رو ميگيرم فقط) و ازم خواست تا اونجا که ميتونم به سوالهاش جواب بدم منم گفتم چشم. شروع کرد که آره از مرگ ميترسي يا نه ؟؟؟؟ تا حالا در مورد اينکه بميري فکر کردي ؟؟؟؟ اينجا فک و فاميل داري يا نه ؟؟؟ با دوستات يا پدر مادرت حرف زدي در مورد مرگ يا نه ؟؟؟؟ دوست داري وقتي داري ميميري کجا باشي !!! آخه کس کش به تو چه دلم ميخواد کجا باشم. شايد بخوام تو کاسه توالت بميرم. اصلاً مگه مهمه که کجا ميميري .... وقتي که بخواي بميري اولاً نميدوني کي هست که بخواي آرا بيرا کني برا عزرائيل ثانياً مردي تموم شده رفته ديگه¸ ديگه کجا نداره ... تازه مرگم حقه. بعد يادش افتاد که سنم رو بپرسه ... و دينم رو که به محضه اينکه گفتم مسلمونم ... سريع 2 تا جمله گفت و خداحافظي کرد : )))))))))))))))))))))))) اينم قسمت امروز ما بوده از مرگ. هي هي هي يه چيزي هم بگم کونه مجيدي بسوزه .... اولاً من که از message ت سر در نياوردم ... لطف کن و ترجمه اش هم بکن. ثانياً آفروديت پريروز زنگ زد ... پس از فکر گل و اينا در بيا و يه فکر ديگه کن : ))) همين ديگه ... کس شر زيادي گفتن اين آخره شبي هم حوصله ميخواد که من يکي ندارم بباي
|