<body bottommargin="0" leftmargin="0" rightmargin="0" topmargin="0" marginheight="0" marginwidth="0" bgcolor="navy" link="navy" vlink="navy" alink="navy">




آفرودیت




صفحه اصلي
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009






Monday, June 30, 2003

بابا عجب اوضاعي شده ها ....
بابا به خدا غلط کردم که نوشتم اونو ... الان هم که ديگه نيست.
يه چيزي نوشته شد ... تموم هم شد رفت. پيله نداره که !!!!
اونائي که خوندن به اونائي که نخوندن ولي بايد بدونن بگن.
ولي قرارمون اين نبود که من تو اين وبلاگ هر چي ميخوام ننويسم !!!!
اينجا بيشتر به اين خاطر درست شد که من چيزائي رو که نميتونم بگم رو بنويسم. ميبينم که اونم نشده.
اين مجيدي هم که معلوم نيست ۳ ماهه داره امتحان ميده يا .... !!!!‌بابا بيا تنها افتادم اينجا!
منِ غريب رو کشتن !!!! قيصر کجائي که داداشتو کشتن.
حالا بعد اون يه تيکه خشمناک اين يه تيکه غمناک رو داشته باشين.

ميگه : تورو خدا خودت با مامانت اينا حرف بزن.
ميگم : که چي شه ... من که تصميم خودم رو گرفتم. ديگه بقيه اش از نظر من مهم نيست.
ميگه : نه ... حتماً‌ بايد بهشون بگي و نظرشون رو بخواي.
ميگم : چرا .... به اونا چه ربطي داره ؟؟؟
ميگه : بايد بدونم اگه اونا مخالف باشن ... (بغض)
ميگم : اگه مخالف باشن چي ؟؟؟
ميگه : ميگه اون موقع من براي هميشه از زندگيت ميرم(يا يه چيزي تو اين مايه ها) ... (هنوز بغض)
ميگم : بابا به اونا چه ربطي داره ؟؟
ميگه : خب نظرشون مهمه ديگه ...نميشه که.(ديگه کار از بغض گذشته)

ميخواستم ببينم که آیا واقعاً‌ اين قده نظر والدين بايد مهم باشه ؟؟؟ اگه هم مهمه چي کار بايد کرد‌؟؟؟
ميدونم که ممکنه اصلاً‌درست نباشه که من اينو اينجا بنويسم و اينکه ممکنه که اين موضوع زياد به شما ها ربط نداشته باشه ولي ميخواستم که نظر شما رو هم بدونم.
براي اولين بار هم که شده اين ايراني بازي رو کنار بزارين و صفحه رو بدون اينکه هيچي بگين نبندين و يه نظر هر چند کوچولو بدين, شايد که گره گشا باشه.