|
آفرودیت |
صفحه اصلي |
Monday, June 30, 2003
بابا عجب اوضاعي شده ها ....
بابا به خدا غلط کردم که نوشتم اونو ... الان هم که ديگه نيست. يه چيزي نوشته شد ... تموم هم شد رفت. پيله نداره که !!!! اونائي که خوندن به اونائي که نخوندن ولي بايد بدونن بگن. ولي قرارمون اين نبود که من تو اين وبلاگ هر چي ميخوام ننويسم !!!! اينجا بيشتر به اين خاطر درست شد که من چيزائي رو که نميتونم بگم رو بنويسم. ميبينم که اونم نشده. اين مجيدي هم که معلوم نيست ۳ ماهه داره امتحان ميده يا .... !!!!بابا بيا تنها افتادم اينجا! منِ غريب رو کشتن !!!! قيصر کجائي که داداشتو کشتن. حالا بعد اون يه تيکه خشمناک اين يه تيکه غمناک رو داشته باشين. ميگه : تورو خدا خودت با مامانت اينا حرف بزن. ميگم : که چي شه ... من که تصميم خودم رو گرفتم. ديگه بقيه اش از نظر من مهم نيست. ميگه : نه ... حتماً بايد بهشون بگي و نظرشون رو بخواي. ميگم : چرا .... به اونا چه ربطي داره ؟؟؟ ميگه : بايد بدونم اگه اونا مخالف باشن ... (بغض) ميگم : اگه مخالف باشن چي ؟؟؟ ميگه : ميگه اون موقع من براي هميشه از زندگيت ميرم(يا يه چيزي تو اين مايه ها) ... (هنوز بغض) ميگم : بابا به اونا چه ربطي داره ؟؟ ميگه : خب نظرشون مهمه ديگه ...نميشه که.(ديگه کار از بغض گذشته) ميخواستم ببينم که آیا واقعاً اين قده نظر والدين بايد مهم باشه ؟؟؟ اگه هم مهمه چي کار بايد کرد؟؟؟ ميدونم که ممکنه اصلاًدرست نباشه که من اينو اينجا بنويسم و اينکه ممکنه که اين موضوع زياد به شما ها ربط نداشته باشه ولي ميخواستم که نظر شما رو هم بدونم. براي اولين بار هم که شده اين ايراني بازي رو کنار بزارين و صفحه رو بدون اينکه هيچي بگين نبندين و يه نظر هر چند کوچولو بدين, شايد که گره گشا باشه.
نميدونم امروز چرا اينطوري زدم به سيم آخر .... حوصله هيچ کاري رو هم ندارم.به قول صادق هدايت منو به موئي بستن و ته چاهي آوبزون کردن. کاش دلي وجود نداشت که هر چي ميکشم از دست اين دله.
راستش فکر کنم مال اينه که چند روزيه که سيگار کم کشيدم. از امشب دوباره ميره سر جاي اول. پس يه سري از چيزائي رو که قرار بوده بنويسم رو مينويسم. -در ظاهر قدرت عقل عشق رو فراري ميده ولي هرگز نميتونه جاي پاي اونو از بين ببره. قلب تا ابد قدمگاه عشق باقي ميمونه . هر وقت سخن از دوست داشتن پيش مياد روي اون جاي پا اثر ميذاره و قلب آه ميکشه و حسرت ميخوره. -هر کس قيمتي داره. نوزاد باپستونک گول ميخوره, کمي که بزرگتر شد با اسباب بازي آرام ميشه , در نوجواني با دوچرخه راضي ميشه , جوان که شد نگاه دختري زيبا اورا از سرکشي بيرون مياورد .... ولي وقتي وارد زندگي شد بستگي به وقعيت و مقام اجتماعيش قيمت پيدا ميکنه.يکي صد تومان ... يکي هزار تومن ... و بعضي با پست و مقام. ولي هر کسي بسته به شخصيتشان قيمتي داره. اينو شخصاًباهاش خيلي موافقم. - احساس جوانان مثل گرد روي آينه است.چه بسا که با يک فوت از بين برود. با اين يکي از بيخ مخالفم .... - بدترين لحظه زماني است که دو دلداده از هم جدا ميشوند و بدتر از آن اينکه ندانند که زمان ملاقات بعدي کي است. اينو ديگه هر کي گفته از تو دل خودم گفته, نميدونين اون موقع که تو فرودگاه داشتم با همه خداحافظي ميکردم و ميدونستم که ۲ متر اونورترم واستاده و داره منو نگاه ميکنه و منم نميتونم نگاش کنم ... و جفتمونم ميدونستيم و ميدونيم که اون ممکنه که آخرين باري باشه که همديگه رو ميبينيم .... يکم سخت بوده ؟؟؟ نه ؟؟؟ نه خيلي سخت بود. - عشق ستاره ايست که قادر است هزاران کشتي سرگردان را هدايت کند و به ساحل نجات برساند. - فرشتگان گاهي به زمين ميايند و بيشتر به سراغ عاشقان ميروند. اميدوارم که سراغ ما هم بيان. - زندگي يعني دوستي و عشق به خود و ديگران. -غريب اگر که به غربت ميانه گنج است .... همين که شام شود آن دلتنگ است. حالا من ميگم دلم تنگه شما ها هي بگين اااووو MH و دلتنگي !!!سرتون مياد حالا! زت زياد
از وبلاگ يکي يه دونه کش رفتم.شما هم يه سري بزنين .... ميتونين اگه اهلش باشين رو هر پستش ۱ روز فکر کنين. آره شما رو ميگم عزيزم .... برو يه کم صفا کن اونجا!!!
دچار يعني عاشق و فكركن كه چه تنهاست اگر كه ماهي كوچك دچار آبي بيكران دريا باشد. و عشق صداي فاصله هاست . صداي فاصله هايي كه غرق ابهامند و بايك هيچ ميشوند كدر عاشق هميشه تنهاست و دست عاشق در دست ترد ثانيه هاست بباي
هيچ وقت فکر نمي کردم که نتونم تو اين وبلاگم هر چي دلم ميخواد بنويسم
هيچ وقت فکر نمي کردم که روابطم با بقيه جوري باشه که نتونم هر چي دلم ميخواد بگم هميشه به خودم ميگفتم که حرفي که درسته به نظرت رو نوشتي و اگه کسي هم شاکي شده ميتوني قانعش کني که حق با توه يا اينکه اون تورو قانع کنه که درست نيست. شايد بهتر بود اينجا رو همون دفترچه خاطرات نگه ميداشتم و توش فقط روزمرگي رو مينوشتم. ولي امروز فهميدم که اينطور نيست و حتي اينجا هم واقعاً نميتونم که هر چي دلم ميخواد بگم. بايد مواظب باشم که چي ميگم ... نه فقط براي اينکه ممکنه به ضرر خودم تموم شه ... بلکه بيشتر براي اينکه به روابط بقيه آسيب نرسه. و اين بدترين حالت متصور براي منه. هر چي رو که ديروز نوشته بودم پاک کردم ... البته دوتا فيدبک منفي داشتم ولي متاسفانه راست ميگفتن و مجبور شدم که پاک کنم. همشم اينجاس ... تو دلِ خودمه. کاشکي روابط طوري بود که آدما از شنيدن حقيقت در نميرفتن و ناراحتم نميشدن خلاصه اينکه .... ميخوام صد سال سياه دوستام اونطوري نباشن و اينکه ميخوام که صد سال سياه تر دستگاهي که قراره با آدم فروشي و ترجيج منافع فردي و مالي به منافع ديگران درست ميشه نشه. خدائيش تا ديروز دلم ميخواست که PTS درست بشه و همه دوستام ازش به چيزي که ميخوان برسن ... ولي الان ديگه نميخوام. اينم که ميگه عاقل شدي ... بابا مرامتو ... خوبه ديروز کلي ازت طرفداري کرده بودم.
Sunday, June 29, 2003
آخيش .... يه آخر هفته توپ !!!!
البته تموم شد .... خوشيش هم رو که گفتم که از کجا آب ميخوره! حالا دوباره از فردا بايد که رفت سر کار ... يا سر کار! ديروز رفته بوديم اسباب کشي براي دوستمون .... تو اون گرما تنها چيزي که حال نميداد يه اسباب کشي بود که ما انجام داديم. البته بعدش که رفتيم chilis و دلي از عزا در آورديم. اولش يارو يه پيش غذا آورد که خودش يه غذاي کامل بود براي من. اونو که همه با هم خورديم .... من يه استيک سفارش دادم که نصفش رو که خوردم ديدم ديگه دارم ميميرم و اگه راستشو بخواين اصلاً مُردم. .... روحم شاد! چقدر گرمه اين جهنم لعنتي! ولي جدي ميگم چون به همون خاطر ... تمام شب که حالم خوش نبود تا ساعت 6 هم خوابم نبرد. اون موقع هم که ديگه موقع خوابم نيست. موقع telemarketing ه .... منم تلفن رو از پريز کشيدم و تا 10 خوابيدم. خلاصه اينکه ميگن کاه که از خودت نيست ولي کاهدون که از خودته داداش! کلي مطلب هم دارم که بنويسم ... ولي همين طوري تلنبار شده و نميشه که بنويسم. ايشالا سر وقت. زت زياد
بهترين موقع روز هم همون موقعيه که نشستي توي خونه و داري به بدبختيهات فکر ميکني و يا اينکه اين دفعه چي بپزي و کوفت کني و يا حتي داري کاراي درسيت رو انجام ميدي ....
يهو يه تلفن بهت بشه پُر از عشق ... بعدش اين قده ذوق کني که تا حالا تو کَفِش بموني. تازه شم ... آخرش قطع کردنه اون تلفن اونقده اين قده سخت بوده که طرفت بزنه زير گريه ... تو هم خودتو به زور نگه داري. ولي دنيا همينه ديگه نه ؟؟؟؟ هميشه همين بوده و هست و خواهد بود !!!! نتيجه اينکه تا 2-3 روز حالم خوبه فعلاً بباي
Saturday, June 28, 2003
آقا امروز ساعت 9:30 با زنگ تلفن از خواب پاشدم.
اينقده مست خواب بودم که اولاً اصلاً يادم نبود که اينجا کجاس. بعد دوزاريم افتاد که اين يارو زنگ زده که بهم مجله بفروشه. هفته پيش همين موقع هم يکي زنگ زده بود که همين کار رو بکنه و اين يکي رئيسش بود که ميخواست مطمئن شه که من مجله ميخوام در حاليکه نمي خواستم ... منتها هر دو دفعه من اينقده خواب بوده که نمي فهميدم که چي ميگفتن دقيق(البته مشکل زبان هم که هست هميشه) خلاصه يارو اول پرسيد که اوني که هفته پيش زنگ زده بود باهام مودب بوده يا نه ؟؟ منم گفتم نه !!!! با تعجب گفت که باهاتون مودبانه حرف نزده ؟؟؟ اين دفعه من فهميدم که چي گفتم تازه ... سريع مغذرت خواستم و گفتم که بوده. بعدش پرسيد که تاريخ تولدم کيه ؟ منم گفتم که 28 مارچ 97 … گفت 97 ... مطمئني 97 ؟؟؟ اينجا بود که ديگه فهميدم که بايد از خواب پاشم. گفتم ... ببخشيد 79 منظورم بوده! خلاصه کلي از دست خودم داشتم ميخنديدم و به يارو تو دلم فحش ميدادم که اينم وقت زنگ زدن بوده آخه! آخرش هم يارو بهم فروخت مجله رو !!! (خاک تو سرم...مجله ام کجا بود آخه) جالب اينکه 2 ساعت بعدش يکي ديگه زنگ زد و ميخواست که مجله بفروشه !!!!!!!!!!!!! اين دفعه ديگه گفتم آبجي شرمندم ! همين 2 ساعت پيش يکي بهم فروخت و من هنوز تو شُک اون هستم.در ضمن من اصلاً مجله خون نيستم. همين شد که مجله ه رفت تو پاچه ام! دارم دنبال يه راهي ميگردم که کنسلش کنم ولي فکر نکنم که راهي باشه. خلاصه اينکه اگه ديدين که من آخرش دکترا که نگرفتم هيچ. با يه بغل مجله هم برگشتم ايران بدونين که موضوع از کجا آب ميخوره. يه توصيه هم دارم براي دوستام که اول از خواب پاشين و بعد گوشي رو بردارين ... يا اينکه از برق بکشين يا بزارين بره رو answering وگرنه حتمي يه چيزي ميره تو پاچه تون. زت زياد بباي
بدترين موقع روز اون موقعيه که وقتي صبحش خوب رفتي اصلاح کردي و صورتو يه جوري برق انداختي که مورچه روش بُکس باد کنه. سه تيغ .... از خونه که مياي بيرون ببيني که اوف هوا چه گرمه !!!!
بعد که يه کم راه رفتي ... عرقت که دراومد ... شر شر ميريزه تو صورتت. ميره رو جاهائي که اصلاح کردي. اوخ ميسوزه اون موقع! آقا آي ميسوزه ... آي ميسوزه. با اينکه aftershave و کلي هم ادکلن زدي ولي هي ميسوزه. هي از يه جائيت دستمال ميکشي بيرون و خشک ميکني ولي بازم زرتي در مياد و ميره دقيقاً همون جاها که اصلاح کردي و بازم ميسوزه. اينقده ميسوزه که ميگي آقا گه خوردم اصلاح کردم¸به جون مامانم اينا ديگه از فردا نميکنم. اصلاً کاشکي مثل بعضي ها کوسه بودم. ولي نيستي ... نيستي ... دِ نيستي ديگه داداش. اگه اصلاح اينه ¸اگه ريش به همينه نميخوام چشمام اين دنيا رو ببينه!! ميگم نمرديم و از اين شوان هم يه خبري شد. آقا شوان مخلصيم ها. ببای
Friday, June 27, 2003
بهترين دوست اونيه که بتوني باهاش رو يک سکو بشيني و هيچي نگي و وقتي ازش دور ميشي حس کني که بهترين گفتگوي عمرت رو داشتي.
ما واقعاً تا چيزي رو از دست نديم قدرش رو نميدونيم ولي در عين حال تا وقتي که چيزي رو دوباره بدست نياوريم نميدونيم چي رو از دست داديم. اينکه تمام عشقت رو به کسي بدي تضميني بر اين نيست که اون هم همين کار رو بکنه پس انتظار عشق متقابل نداشته باش. قثط منتظر باش تا اينکه عشق آروم تو قلبش رشد کنه و اگه اينطور نشد خوشحال باش که توي دل تو رشد کرده. در عرض يک دقيقه ميشه يک نفر رو خرد کرد¸در يک ساعت ميشه يکي رو دوست داشت و در يک روز ميشه عاشق شد ولي يک عمر طول ميکشه تا کسي رو فراموش کرد. دنبال نگاهها نرو چون ميتونن گولت بزنن. دنبال دارائي برو چون کم کم افول ميکنه.دنبال کسي باش که باعث بشه لبخند بزني چون فقط با يک لبخند ميشه يه روز تيره رو روشن کرد.کسي رو پيدا کن که تورو شاد کنه. دقايقي تو زندگي هستن که دلت براي کسي اونقدر تنگ ميشه که ميخواي اونو از رويات بکشي بيرون و توي دنياي واقعي بغلش کني. رويائي رو ببين که ميخواي .جائي برو که دوست داري.چيزي باش که ميخواي باشي.چون قثط يک جون داري و يک شانس براي اينکه هر چي دوست داري انجام بدي. آرزو ميکنم که به اندازه کافي شادي داشته باشي تا خوش باشي.به اندازه کافي بکوشي تا قوي باشي. به اندازه کافي اندوه داشته باشي تا يک انسان باقي بموني و به اندازه کافي اميد تا خوشحال بموني. هميشه خودتو جاي ديگران بذار اگر حس ميکني چيزي ناراحتت ميکنه احتمالاً ديگران رو هم آزار ميده. شاد ترين افراد لزوماً بهترين چيز ها رو ندارن.اونا فقط از اونچه تو راهشون هست بهترين استفاده رو ميبرن. شادي براي اونائي که گريه ميکنن و يا صدمه ميبينن زنده است.براي اونائي که دنبالش ميگردن و اونائي که امتحانش کردن.چون فقط اينها هستن که اهميت ديگران رو تو زندگيشون ميفهمن. عشق با يک لبخند شروع ميشه و با يک بوسه رشد ميکنه و با اشک تموم ميشه . روشنترين آينده هميشه روي گذشته فراموش شده شکل ميگيره.نميشه تا وقتي که دردها و رنجها رو دور نريختي تو زندگي به درستي پيش بري. وقتي به دنيا اومدي تو تنها کسي بودي که گريه ميکردي و بقيه ميخنديدن.سعي کن که جوري زندگي کني که وقتي رفتي تنها تو بخندي و بقيه گريه کنن. بباي
من در يافته ام که دوست داشته شدن هيچ واما دوست داشتن همه چيز است و بيش از آن بر اين باورم که آنچه هستي ما را پرمعني و شادمانه ميسازد¸چيزي جز احساسات ما نيست ... پس آنکس نيکبخت است که بتواند عشق بورزد.
هرمان هسه
Thursday, June 26, 2003
خب آقا من به خودم يه تبريک بگم.
اين وبلاگ که منسوب به آفروديت خانومه ۱ سالش شده تموم شده رفته. يه ۲ هفته اي هم از جشن تولدش گذشته. ميگم چرا چند شبه که خوابش رو ميبينم ... نگو ماجرا اينه. خواستم ببينم که اون اولا چي چي نوشتم که دوستم blogger اجازه نداد. کلي باهاش خاطره دارم. اگه زنده بودم و ۲ سالگيش رو هم ديدم که هيچي نديدم بدونين که ناکام از دنيا رفتم. چقده زود گذشت اين يه سال. بباي
ميگه : خوش به حالت ... پسري.دلت هم بالاخره يه جائي گير ميکنه. ضرر هم نمي کني ... طبيعت قلب مرد هارو سخت ومحکم ساخته که اگه زخمي شد زود خوب بشه. ولي اگه جراحتي حتي يه کوچولو قلب ما دختر هارو خراش بده ... اگه از درون چرک نکنه و ما رو نکشه حتماً اثر زخمش تا ابد روي قلبمون ميمونه. اگه هم ضرر کنيم دوست و دشمن سرزنش ميکنن که اونم کشنده اس.
ميدونين بار اين حرف چقدر سنگينه ؟؟؟ ميدونين که اگه يکي مثل آفروديت اينو بهتون بگه يهو چه وزني ميفته رو وجدانتون؟؟؟ خيلي سنگينه ... خيلي. باور کنين خيلي سنگينه .... اونقدر که ديگه من نميتونم تنهائي بکشمش. اونقدر که يهو از اين رو به اون روت کنه. اونقدر که .... نميدونم که دلتون ميخواد که اين حرف رو بشنوين از کسي کلاً يا نه ... ولي سنگينيش رو هم قبلش حساب کنين. بباي پ.ن: حالا بِکِش خان دوباره ميخواد ما رو علم کنه.
اينجا آمريکاس ... !
طبق معمول ساعت ۱۰ همه جا رو چک کردم و مثل برق زدم بيرون از اتاق. در ساختمون رو که باز کردم يهو موج باد گرم ... هُري خورد تو صورتم. دستام بهم چسبيده بود از شدت شرجي بودن هوا ... گرم و شرجي! به خودم گفتم که بايد بري بشوريشون ... شايد دوش بهتر باشه. هنوز ۲ قدم نرفته بودم که ديدم صداي خنده چند تا دختر مياد ... از کجا از طرف فواره!!!! لازم به ذکر که ما يه فواره داريم تو دانشگاه که مثل روبروي ابنسِ شريف ميمونه. بيکاري ميري اونجا ميشيني. آقا فقط کافي بود سرم رو بچرخونم تا اونجا رو ببينم. نه نترسين اين کار رو کردم و سرم رو خيلي هم سريع چرخوندم. مثل مجيدي هم عزت نفس به خرج ندادم. فقط همين رو بگم که به محض اينکه سرم رو چرخوندم فکم خورد زمين. اين قدر هم سريع خورد که مهلت نشد که جمعش کنم. حالا ماجرا چي بوده که اين فک من به اون شدت خورده زمين؟؟؟؟ ۴ تا دختر بي حيا با دو تيکه لباس(که ميشه شرت و سوتين) دارن رو فواره بالا پائين ميپرن. آب به هم ميپاچن و از اينور ميپرن اونور و هم ديگه رو خيس ميکنن. تازه حتماً اون قانون فيزيکي رو ميدونين که اسمش چسبندگيه و ميگه که لباس خيس نافرم ميچسبه به تن. بعد هم که منو ديدن عوض اينکه يکم جمع و جور شن ... تازه جون گرفتن و بيشتر بالا پائين پريدن !!!! تازه انرژي گرفتن انگار. ببين اينقده اوضاع سوتي بود که من سرم رو انداختم پائين و با فک رو زمين رامو کشيدم که برم. حالا منِ نديد بديد رو بگو .... نه ميتونستم نبينم چون بهر حال بايد از اونجا رد ميشدم, نه ميخواستم که نشون بدم که ميخوام ببينم و نه ميتونستم اصلاً بي خيال شم. آقا ميگم بي حيا ... يعني بي حيا !!!! خلاصه با هر مکافاتي بود از اونجا رد شدم ... ولي خوب شد که چشم و گوشم ايران باز شده بود وگرنه اينجا بايد سيکتير ميزدم!!!! هر چيزي اينجا ممکنه. آره آقا اينجا آمريکاس !!!! بباي
Tuesday, June 24, 2003
امشب توي تلوزيون يه برنامه نشون داد راجع به تظاهرات كه توش يه ريشو رو رو تخت بيمارستان نشون ميداد كه داشت ميگفت من داشتم از اميرآباد رد ميشدم كه اراذل و اوباش (امثال من و مردم عادي) ريختن من و دوستم رو كه (احتمالا مظلومانه)تو ماشين نشسته بوديم كشيدن بيرون و با زنجير و چوب و چاقو زدنمون. حالا ظاهرا قضيه خيلي مشكل نداره ولي من مشكلش رو بهت ميگم: اين مادر جنده و دوستش كه اونجا ريش پرپشتي داشت ولي در كمال تعجب تو بيمارستان كه نشونشون ميداد ريشش جرج مايكلي شده بود نزديك يه ساعت با يه موتور سوزوكي ١٠٠٠با يه زنجير كلفت همه رو ميزدن و پشتيه با لگد تو سينه همه ميزد بعد يهو يه قمه در اوردن و مثل جنگليها و بدون فكر به عواقب موضوع به سمت جمعيت حمله كردن كه وسط راه يه پسر باخايه و با پدر مادر پريد اون عقبيرو از موتور انداخت پايين بعد ملت ريختن جفتشون رو تا اونجايي كه ميخوردن زدن يه شير پاك خورده اي هم يه چاقو بهش زد و رفت(دمش گرم).من اينارو كه گفتم خودم دقيقا ديدم و عين ماجرايي كه اتفاق افتاده بود رو واست نقل كردم . كونم داشت ميسوخت وقتي بزنامشون رو ديدم. مثل اين بود كه يه نفر تو صورتت دروغ بگه.
صبح از خواب پاميشي با صداي يه شبکه راديوئي !!!
ميبيني که ۸ ه هنوز. بازم خوابت مياد. هر کاري ميکني که اين عادت بد رو بندازي دور و زود پاشي نميشه. دوباره ميفتي تو تخت .... ديگه ۹ به هر بدبختيه پا ميشي ... چون هنوزم خوابت مياد بايد که بري دوش بگيري. حوله رو بر ميداري و ميبيني که هنوز خيسه .. هنوز هوا اينقده شرجيه که حوله خشک نميشه. از رو زمين يه سري لباس جمع ميکني و ميري تو حموم ... اولين چيزي که بازم نظرتو جمع ميکنه اينه که بازم چراغ دستشوئي و حموم خرابه! مي فهمي که بازم بايد تو تاريکي دوش بگيري ... به خودت ميگي .. حالا که تا اينجا اومدم .... اين ريش تراش مسخره رو هم آتيش ميکنم که حداقل مرتب باشم. بعد کلنجار رفتن با ريش تراشه ... آخرش هم که دست ميکشي ميبيني که هنوز هم يه چيزائي مونده. ميگي ولللش ميري زير دوش ... دوش که چي بگم. کل مساحت اون دستشوئي و حموم ميشه ۲ متر مربع. حساب کنين که چي ميشه ديگه. حموم به يه قفسه نيم متر در نيم متر محدود ميشه ... نه به جان خودم جدي ميگم ... دقيقاًنيم متر در نيم متر !!!! وقتي ميخواي بچرخي يا اينکه دستت رو بلند کني بايد مواظب باشي که يه وقت به ديواره ها نکشه که کثيف شن.(۲ دفعه خواستم که تميزش کنم ولي اينقده کثيفه که عقم ميگيره تميزش کنم) فضا تاريک ... فضايِ تاريکِ کوچيک فضايِ تاريکِ کوچيک و قلندر هنوز نيمه خواب دوباره ۲ دقيقه طول ميکشه که آب از سرد بياد رو ولرم. فضايِتاريکِ کوچيک و قلندرِ نيمه خواب و آبِ نه چندان گرم!!!! هنوز داري خميازه ميکشي. يه هر زحمتي هست ميگيري دوش رو! وقتي مياي بيرون بايد مواظب باشي که تنه ات به پرده حموم که از تميزي برق ميزنه نخوره. بازم ميکشي بيرون شاخ رو !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! حالا همه چي آماده اس که يه صبحونه نمور بزني. هنوز هراز گاهي خميازه ميکشي! . . . . بباي پ.ن: اون يه تيکه ريش تراش رو شوخی کردم ها.
امروز با يه نفر آشنا شدم که بدم نمياد که به شماها هم معرفيش کنم.
راستش تو عوالم خودم بودم و داشتم با template وبلاگ سرو کله ميزدم که ديدم يکي message فرستاد. نميدونم که خوشش مياد که به شماها هم معرفيش کنم يا نه ! ولي ميگن رو مثبت برو تا وقتي که خلافش ثابت شه. چند وقتيه که اينجا رو ميخونه ... و حدس ميزنم که تنها کسيه که مداوم سر ميزنه اينجا(بجز دوستاي شرکت که ما رو هميشه شرمنده ميکنن با نظلاتشون) ميدونين جالب چيه ... جالب اينه که من اصلاً نميدونستم که آيا يه نفر هست که اينجا رو بشناسه ها نه ... نه من جائي comment گذاشتم که لينک داده باشم و نه اينکه وبلاگم رو به ليست hoder اضافه کردم. جالب تر هم اينه که اين دوستم هم نميدونه چطوري به اينجا اومده. ولي ميدونين مهم چيه ... مهم اينه که اين دوستم بعد از آفروديت دومين نفريه که گفته من قلب دارم !!! (مساله اينه که خودم معتقدم که ندارم)... خلاصه کلي با هم چت کرديم و کلي حرفاي خصوصي زديم که طبيعتاً به شماها ربطي پيدا نميکنه. چند تائي آشناي مشترک پيدا کرديم و حاضرم شرط ببندم که اگه بيشتر چت ميکرديم با هم فاميل هم ميشديم :)) خلاصه اينقده چت کرديم که سِرور ما اينجا کم آورد و من قاط زدم و .................................. مهم اينه که اونم مثل من با تنهائي حال ميکنه ... قبول دارم که من يکم ايدئولوژي هام عوض شده و لي هنوزم با تنهائي حال ميکنم(قابل توجه بعضي ها .. يکي ديگه هم هست) خلاصه يه سر بهش بزنين. فقط مواظب باشين که شيشه هاش رو نشکونين. ماله منم اگه نشکونين ممنون ميشم!!!! بباي
آقا ما يه استاد راهنما داريم که خيلي باحاله .
مثل خودمون گل و گشاد. خيلي شل و ول حرف ميزنه. لم ميده روصندلي و وا ميره تو صندلي ... اهل سوفيگري و از اين بساط هاس. حرفاش هم خيلي جالبه. ميگه: باباجون تو اين کارو ميکني, اگه خوب بود که برات paper ميشه و برات خوبه.اگرم نشد ميري بهشت. هميشه خندونه ... حتي وقتي که حال و حوصله نداشته باشه. بعد ناهار هم مثل خودمون خوابش ميگيره ... بنا به اقوال گفته که ببين تو که خوابت مياد منم که خوابم مياد ... چطوره که راحت تو همين اتاق استراحتمون رو بکنيم.اخلاق عجيب غريبي داره ... مثلاً امروز اومد تو lab و ديد که توپ فوتبال افتاده اونورا گفتش که باهاش مسابقه رو پائي بديم که روي هممون رو هم کم کرد. ميگن که يه روز هيتلر ستادشو جمع کرده بوده که نقشه هاي جديد رو بازنگري کنن. همون وقتا که زده بودن لندن رو داغون کرده بودن. خلاصه به بر و بچ ستاد ميگه که الان وقتشه که بريم نيو يورک رو با هواپيما بزنيم و بهشون درس عبرت بديم. فرمانده ها ميگن بابا بيخ شو ! کوتاه بيا.هواپيما ها نميرسن به اونجا ... بايد سوخت داشته باشن و ما پايگاه نداريم و ... هزار تا مشکل هست که ما بتونيم نيويورک رو بزنيم. اونم ميگه "همه مشکلات رو من بايد حل کنم؟؟" براي همينه که خوده استاد هم به ماها ميگه که همه مشکلات رو من بايد حل کنم؟؟؟ :))امروز هم يه لطف گنده کرد و قرار شد از اينجا که کارم تموم شد و رفتم تو labه خودمون حقوقه کامل بهم بده که من از اين بابت کلي ازش ممنونم. معتقده که مسائل دنيا دو تا دايره هستن. يکي اين دايره کوچيکه که مشکلاته خودمون هستن و هر کي براي خودش و کارش از اين دايره ها داره. اون يکي دايره که بزرگه اس , ميشه مشکلات جهاني که همه ميخوان اونارو حل کنن و نيروي اصلي فکري همه به اين سمت که چطوري اونا رو حل کنيم و ملل دنيا رو از گشنگي و ضلالت و جنگ و اينا نجات بديم. وقتي فکر ميکنم ميبينم زيادم بيراهه نميره !!!! هر جا بري ملت اول از دايره بزرگه شروع ميکنن و به دايره کوچيکه ميرسن(اگه برسن) البته با همه اين خوبي ها که گفتم يه بدي داره اونم اينه که دانشجوي MS رو به قول خودش حتي حساب هم نميکنه چه برسه به اينکه روشون سرمايه گذاري کنه. و اين باعث ميشه که من پا در هوا بمونم :)) ولي کلاً خيلي باهاش حال ميکنم. شايد آخر اين دوره اگه هيچي هم ياد نگرفتم بتونم ازش روشِ کاري رو ياد بگيرم که در آينده به کارم مياد.
تقديم به آفروديت
ميدونم که آهنگش رو گوش نميدين ولي حداقل lyrics اش رو بخونين.کل lyrics در مورد من صادقه حتي I hate you . مخصوصاً اينکه واقعاً tear my world apart کرده. حالا "Am I so blind? " I hear a voice say, "Don't be so blind" It's telling me all these things That you would probably hide Am I your one and only desire Am I the reason you breathe Or am I the reason you cry Always Always Always Always Always Always I just can't live without you I love you I hate you I can't live around you I breathe you I taste you I can't live without you I just can't take anymore This life of solitude I guess that I'm out the door And now I'm done with you I feel like you don't want me around I guess I'll pack all my things I guess I'll see you around Inside, it bottles up until now As I walk out your door All I can hear is the sound of Always Always Always Always Always Always I just can't live without you I love you I hate you I can't live around you I breathe you I taste you I can't live without you I just can't take anymore This life of solitude I guess that I'm out the door And now I'm done with you I love you I hate you I can't live without you I left my head around your heart Why would you tear my world apart Always Always Always Always I see the blood all over your hands Does it make you feel more like a man Was it all just a part of your plan The pistol's shakin' in my hands And all I hear is the sound I love you I hate you I can't live around you I breathe you I taste you I can't live without you I just can't take anymore This life of solitude I guess that I'm out the door And now I'm done with you I love you I hate you I can't live without you I love you I hate you I can't live without you I just can't take anymore This life of solitude I pick myself off the floor And now I'm done with you Always Always Always
آقا ديروز يه چيزي شد که خيلي حال داد!از شرکت داشتم ميرفتم روي پل دو تا دختر وايساده بودن! رفتم جلو رفتن کنار.ما هي مي خواستيم بريم تو خيابون نمي شد! اين مسافرکشا هي ميومدن جلوم راهم رو سد ميکردن تا اينا رو سوار کنن اونا هم نمي شدن،حالا مکالمه رو داشته باشين:
-0-آقا برو ديگه!ترافيک کردي! -|-من ترافيک کردم؟شما ترفيک کردين! -0-من؟....(مکث) خوب فکر ميکني واسه چيه؟ -|-واسه اينکه خوشگلي! -0-دقيقاً!(با ناز و کرشمه!) خوب! بقيش هم که ديگه معلومه نه؟ اما کور خوندي درسته که طرف راه داد اما من همچين سبقت گرفتم که نزديک بود گلگير عقب بگيره بهش! تو که ميدوني اينا همش از عزته نفسه!!! نه!!!!!غلام؟خرم نه؟گاوم نه؟حقمه نه؟نميدونم چرا ياد اين شعره ميافتم: شکر نعمت نعمتت افزون کند کفر نعمت از کفت بيرون کند حالا من که باز يه مکالمه اي کردم! خاک تو سر اين کشي که همونم نکرد! الانم ميخوام برم صورتي!
Monday, June 23, 2003
نميدونم تا حالا چيزي به اسم FGM به گوشتون خورده يا نه!!!
منم مرامي تا حالا اصلاً نشنيده بودم که هيچي به مغزم هم خطور نميکرد. ولي مثل اينکه هستش ... بابا مردم عجب گوز تو کله شون خورده. اينم مقاله هاش ... اين يکي اينم اون يکيش. از اون خفن تر اينه که الان ميخواين گوش بدين. من که وقتي شنيدم جداً پشمام ريخت. يعني اين قده وضع وحشتناکه ؟؟؟؟ با اين همه راه پيشگيري بازم بايد اينا اينقده احمق باشن ؟؟؟ تازه ميدونين بديش اينه که وقتي که يکي هم اين وسط باشه که سالم مونده باشه ديگه کسي بهش اطمينان نميکنه. به قول يکي از بچه ها اون مادر جنده اي رو بگو که از اين راه نون ميخوره!!! بباي
برگرفته از تزاد
"Having sex is like playing bridge. If you don't have a good partner, you'd better have a good hand." -- Woody Allen "See, the problem is that God gives men a brain and a penis, and only enough blood to run one at a time." -- Robin Williams "Women need a reason to have sex. Men just need a place." -- Billy Crystal "Women might be able to fake orgasms but men can fake whole relationships." -- Sharon Stone "I believe that sex is one of the most beautiful, natural, wholesome things that money can buy." -- Tom Clancy به جز اوليش که شنيده بودم بقيه اش تازه بودن. ولي ميخواستم بگم که اونا چجوري ميفکرن و ما چطوري ميفکريم!! حالا !! بباي
Sunday, June 22, 2003
يه چيز ديگه! اين کسی که از تيليف زدن محرومه آفروديت نيستا! يهو هوا نکنين!
آقای SMK! منظورت از اون ..قي کيه؟ يا چيه؟؟؟؟
يالله!
تعارف چيه مرتيکه از خدات باشه که من اينجام اصلاً. من بدشانسي زياد نياوردم که! فقط شب عيد ماشين عزيز ياتاقان فرمودن 100 چوق بعد ميگن تيشه بنا بخوره .... جلوبنديشم يهو پکيد (آخه شب عيدي مکانيکا پول ميخوان ديگه!) بعد رادياتش سوراخ شد بعد دينامش سوخت تا بلاخره ما رفتيم مسافرت! بعد يه مشت خورده کاري يه ماه پيش داشت سالم ميشد که من ديدم حيفه بابا کوبيدمش به ستون پارکينگ تا از ريخت بيافته! خلاصه اونم ديد اينطوريه زد گيربکسش رو پکوند.اونم 250 چوق! خلاصه باز همه چيو درست کرديم که يهو يکي شبيه اين باباز از خدا بي خبر اومد ضبطم رو زد شيشه رو هم شيکوند! بابا به خودم ميگفت ضبط رو بهش ميدادم ديگه! شيشه رو چرا شيکوندي 17 تا برام آب خورد(اونم شيشه دزدي!) پنلم رو هم نميشکوندي! اينا هيچي بابا شيشه رو ميريختي اونور پاره شدم تا تميز کنم برم عروسي خواهرم! البته به امثال باباز حرجي نيست، نکشن ديگه!
گفتش : اجازه دارم که بهت تلفن کنم ؟؟
گفتم : نه گفتش : دليل خاصي داره ؟؟؟ گفتم : نميدونم, هروقت که که دليلش رو پيدا کردم بهت ميگم بد کردم ؟؟؟ ببای
پريشب رفته بوديم فيلم hulk رو ببينيم.
با اينکه فيلمش از اين فيلمهاي تخيلي بود ولي خوب بود. در حقيقت من فکر ميکردم که بايد بدتر از اين حرفا باشه ولي قابل فبول بود. فقط يه اشکال کوچولو داشت که اونم اين بود که دختره تمام فيلم يا داشت گريه ميکرد و يا اين که اشک تو چشاش بود. آخرش هم اين اشک کار دست پسره داد. ديگه اينکه بعد از مدتهاي مديد پول رسيد دستم ... يواش يواش داشتم ديگه کم مياوردم که امروز ديدم تو حسابم 600 دلاري هست. اين قدر خوشحال شدم که نگو. آخه ايران که بودم ... اگه هم آخر ماه کم مياوردم(که تقريباً هر ماه همين بود) با قرض و قوله ويا اينکه فقط به غذاي خونه اکتف کنم و بيرون نرم و مصرف رو بيارم پائين و خلاصه هزار و يک راه ديگه ميشد درستش کرد ولي اگه اينجا کم بيارم ... خودم هم نميدونم که چي بلائي ممکنه به سرم بياد. به هر حال تا پول دستم رسيد دويدم رفتم price chopper و کلي خوراکي خريدم که براي 1 ماهم بمونه و حداقل تا ماه ديگه از گشنگي نميرم. فکر کنم که کافي باشه حداقل تا 2 هفته ... مشکل عمده اينجاس که من فقط يه طبقه از يخچال رو ميتونم استفاده کنم و خب واضحه که يه طبقه با 4 تا ظرف و يه سري ميوه پر ميشه. به هر حال براي حل اين قضيه پيشنهاد ميشه که هر از گاهي (روزي 2 وعده ) غذا رو بيرون بخوريم که اونم مزايا و معايب خودشو داره. مثلاً اگه بخواي غذاي ارزون بزني مثلاً يه McDonald ... اولاً اينکه مزخرفِ مزخرفه دوماً هم اينکه اگه بخواي يه وقتي خداي نکرده باهاش نوشابه يا سيب زميني سرخ شده بزني يهو قيمتش ميشه 3 برابر. هنوزم براي من معماس که چرا اينجا سيب زميني با خود ساندويچ هم قيميته و نوشابه از جفتشون گرونتر. اين از McDonald و burgerking و اين مزخرفات ... اگه هم که بخواي بري يه جائي با يه غذاي خوب حداقل بايد يه 10 دلاري پياده شي. بديش هم اينه که من معمولاً از شق اول استفاده ميکنم و از خود دانشگاه يا جاهاي ارزون ميگيرم که بر همگان واضحه که بعد 2 سال چه شکلي ميشم(مرامي هنوز 1 سال نميشه که از چاقي دراومدم) ايـــــــــنه ديگه !!!! خب به سلامتي ليگ فوتبال حرفه اي ايران هم که تموم شد. پرسپوليس عزيز هم که ترکمون زد و به سومي قناعت کرد ولي از اون باحالتر اين بود که SS که با اون همه اهن و تلپ فصل رو شروع کرده بود به مکان نهم اکتف کرد و همين بس که نرفت يه دسته پائين تر !!! کاشکي اونجا بودم و به پيمان ميخنديدم : ))))))) ولي يه چيزي .... خودمونيم ها , هنور هم اينا چُل ميزنن. رفتم و جدول رو نگاه کردم. ديدم که مجموع تفاضل تيم ها تو جدول صفر نميشه !!!! بابا خيلي احمق بوده اوني که جدول رو update ميکرده. خودمون هم شنبه خواستيم که بريم بازي کنيم ... روز خوبي بود و از اولش آفتاب بود ولي به محض اينکه پامون رو گذاشتيم تو زمين آقا مثل اينکه از آسمون با آفتابه دارن آب ميريزن !!! همچين بارون اومد که به جاي فوتبال ميشد شنا کرد. همين که زمين رو ترک کرديم بند اومد ولي چون ميدونستيم که اگه دوباره بريم تو بارون ميگيره منصرف شديم. خدا هم ديگه لج کرده با ما . ولي حالا ميفهمم که مردم اينجا چرا اينهمه افسرده و غمگين هستن. اينقده بايرون مياد که فقط ميتونن بچپن تو خونه و تلويزيون ببينن و نميتونن با هم ديگه باشن ... اي سگ به گور پدر تازي !!! يه چيز ديگه هم اينکه ... من خودم به کيوان اجازه دادم که اينجا بنويسه. اين حرف يعني چي که بو گرفته ؟؟؟؟ اگه قراره که اينطوري باشه کلاهمون ميره تو هم ها!!!! ... البته اونم قراره که از نيما ننويسه!!! 4-5 روزی هم ميشه که از آفروديت خبر ندارم :((( ببای
خب به سلامتي ميبينم که سروش هم برگشته.
البته فکر نميکنم که ديگه بتونه مثل هفته پيشش بنويسه ولي از هيچي بهتره!
Saturday, June 21, 2003
یالا .... بابا من یه تعارف زدم چه میدونستم که این آدم بی جنبه سریع قبولش میکنه.
بهر حال دخول شما رو به اینجا به نوبه خودم تبریک میگم. دیدم که تو که ما رو آدم حساب نمیکنی که باهامون چت کنی, شاید بتونیم که اینجا یکم بیشتر با هم باشیم. حالا که اومدی ... زود تند سریع بگو بینم که موضوع این بدشانسی ها چیه ؟؟؟ بازم بز آوردی ؟؟؟ نکنه دارن میندازنت بیرون ؟؟؟ جون من یکیتون بگه بینم چی شده ؟ راستی من هنوزم رو این حرفم هستم که no religion, no politics البته اصطلاحش رو از تو دارم میشنوم ولی درسته. ممکنه که اینقدر غلیظ نباشه ولی درسته. آقا من امروز یه آمار گرفتم که خودم کف کردم. گوشت قیمتش اینجا و اونجا تقریباً یکیه ... حدوداً 5000 تومن خودمون. تا حالا فکر میکردم که اینجا باید گرونتر باشه ولی میبینم که علی گدا بدجوری داره اونجا بیداد میکنه. کرفس هم 3 تاش رو مامانم گفت که 2000 تومن گرفته !!!!!!!!!!!! که اونم تقریباً یکیه. اینم یه سری خبر که جمع شده ... اين جا در کرمان به هر کسی که چماق داشته باشه شبی سی هزار چوب ميدن تا بياد جلوی اراذل!! رو بگيره دانشگاه صنعتی اصفهان در پی شعارهای سياسی دانشجويان در شب شنبه 24/3/82 به آشوب کشيده شد و خوابگاه دانشجويان آتش زده شد. در حوالی ساعت 11:45نيمه شب جمعه 23/2/82 دانشجويان پسر ساکن خوابگاههای اين دانشگاه درست يک روز پس از انتشار نامه 127 بسيجی که در آن به نام دانشجويان اين دانشگاه به فحاشی به نمايندگان مجلس پرداخته بودند در اقدامی خود جوش با روشن کردن راديوهای خود و گرفتن امواج راديو فردا و بلند کردن صدای آن (بطوری که صدای راديو در تمام اتاقها و در تمام فضای بين خوابگاهها شنيده می شد) توجه ساير دانشجويان را به مطالبی که از اين رسانه پخش می شد جلب نمودند . ساير دانشجويان ساکن چهار خوابگاه پسران که تعداد آنها به 3000 نفر می رسد با رها کردن درسهای خود (هم اکنون نيمه امتحانات پايان ترم اين دانشگاه است) به گوش دادن اخبار راديو فردا پرداختند. تعدادی نيز با پخش سرودهای يار دبستانی و ای ايران به تحريک احساسات دانشجويان می پردازند . ... پسر رفسنجاني در تورنتو و در شهرک Highway 407 که براي استفاده از آن بايد پول پرداخت سرمايه گزاري کرده است ميزان سرمايه چند ميليارد دلار بوده است ، اين حرومزاده اين پولها را از کجا آورده ؟ و يا فائزه هاشمي که در حال حاضر در ونکوور کانادا است و به مسايل شهرک و مسجدي که ساختند رسيدگي مي کند ، طبق نشريات کانادا احتمالا اين شهرک براي سران رژيم مي باشد که بعد از سرنگوني در آن زندگي بکنند . متوجه هستيد که حتي سران رژيم خود به باقي ماندنشون اميدي ندارند . رژيمي که بيش از 150000 نفر را اعدام کرده و چند صد هزار نفر زنداني سياسي دارد ( البته شک دارم که تا حالا کساني مانده باشند ) اصلاح پذير نيست ، خيمه شب بازي خاتمي نيز به پايان سناريو خودش رسيده . نتيجه اين که هر صداي آزادي خواهي نيز در حال حاضر سرکوب خواهد شد . در اوايل انقلاب سرکوب به دليل انحصار طلبي بود حالا به دليل اندکي بر تارک قدرت ماندن . در ماه گذشته افشا شد که بيش از 10000000000 دلار از طريق صرافي ها به کشورهاي دبي ، امارات و کانادا منتقل شده . در گذشته وقتي يک کشتي در حال غرق شدن بود اول از همه موشهاي کشتي از کشتي فرار مي کردند حالا با اين خبر خودتون مي توانيد تشخيص دهيد که ملاهاي کثيف و وحشي در حال فرار دادن سرمايه هاي کشور و مردم مي باشند ...من خودم شخصاً از اینکه به خاتمی رای دادم پشیمونم مثل سگ!! اونم نه یه بار دو بار. بیچاره مامانم و بابام که نمیخواستن رای بدن و من به زور کشوندمشون پای صندوق. بابا یه چیزی میدونستن که نمیخواستن رای بدن دیگه ... شرمنده. ببای
سلام آقايون و خانوما! به به اينجا MH دونيه! منم ميخوام بيام اينجا! صاحبش اجازه داده(البته نميدادم ....).
فعلا باشه ببينم چه جوری publish ميشه!
Friday, June 20, 2003
It’s like I’m paranoid lookin’ over my back
It’s like a whirlwind inside of my head It’s like I can’t stop what I’m hearing within It’s like the face inside is right beneath my skin The sun goes down,I feel the light betray me.
همين که شبه حکومت نظامي شده براي اينکه بدونين که آزادي و مردم سالاري دارين کافي نيست مردم؟؟؟؟
عجب آدماي قدر نشناس و ناسپاسي هستين ها!!! خودمونيم ها .... ولي اين يزدي هم بدجور گوز تو کله اش خورده(اينو ببينين) محارب ؟؟؟ تا اونجا که من از کتاب ديني هامون يادمه اينه که محارب (که از حرب به معني جنگيدن مياد) به کسي ميگن که به قصد بر اندازي نظام دست به سلاح و اسلحه ببره. چطوره که يهو بگيم کافر و خونش رو هم مباح اعلام کنيم. کافر = کسي که در راستاي رسيدن به اعتقادات خويش با دست خالي در مقابل نيروي تا دندان مسلح اعتراض ميکند. نه جون خودم اين بهتر نيست؟؟ حالا بابا دانشجوها رو ميکوبين .... ديگه بچه مدرسه اي هارو چرا. البته ميدونم که تر و خشک همه با هم ميسوزن. خب جديد اينکه پارک قيطريه , دور تادورش نيروي انتظامي و اينا واستادن گشت ميدن. خب چون ساعت از اوني که ملت ميتونن بيان خبر بدن گذشته ... با همين ميبندمش.
همين الان :
دارم با يکي از دوستام chat ميکنم. اولاً که ميگه که بعضي ISP هارو بستن و بعضي هاشونم بازه.(که خب معلومه که کدوما بازه و چرا بازه) بهر حال مال خودش کاوش بود. دوستاش رو تو امير آباد گرفته بودن و برده بودن کلانتري شهيد بهشتي, يه شب که اونجا بودن بردن اوين. هر جائي که رفتن مامور ها حسابي کتک زدنشون.هم کلانتري هم اوين. ميگه اينقدر زده بودنشون که خون بالا مياوردن. بعضي هاشون رو بعد ۲ روز ول کردن و بقيه هنوزم اوين هستن.تازه هيچ کدوم هم دانشجو نبودن ... همه پيش دانشگاهي بودن. يعني هنوزم دارن کتک ميخورن احتمالاً. يه منبع ديگه هم گفت که به احتمال زياد گروني باعث شده که ملت اين جوري تشديد کنن قضيه رو. Shit on them!
اين اون کليپيه که تو gooya (13june-tehran) زده , براي کسائي که نميتونن از اونجا بخوننش.
اگه شد بازم خبرا رو ميدم.
Thursday, June 19, 2003
يه وقت فکر نکنين که اگه از ايران نمينويسم و از اتفاقات اخير زر زر نمي کنم , تو فکرش هم نيستم.
به جون خودم همه فکر و ذکرم اونجاس. منم خونواده ام , دوستام و آفروديتم اونجان ... براي همشون هم نگرانم. با اينکه ميدونم نه خونواده ام اين کاره هستن و نه آفروديت, دوستام هم تخمشو ندارن که برن اون وسط :) ... ولي بازم نگرانم. همين که گويا مينويسه که چه خبرا هست براي نگران کردنت کافيه. سروش هم بود که ۲-۳ روز خوب داشت خبر ميداد که مثل اينکه گرفتنش (البته اميدوارم که اين خبر صحت نداشته باشه) اينترنت ها رو هم که مثل اينکه يه سريشون رو قلع و قمع کردن. سايتها ديگه باز نميشن و وبلاگ ها refresh نميشن. مامانم هم که ديشب ساعت ۱:۳۰ شب زنگ زده که بگه نميتونن به اينترنت وصل شن و اينکه چقدر اونجا گروني داره بيداد ميکنه ... عجب مملکت خر تو خري داريم ها!(اگه اونجا هستين بخونين شير تو شير) دوستام هم که ديگه اي ميل نميزنن و من نميدونم اينترنت ندارن يا اينکه من مغضوب شدم. نتها سايتي هم که از ديروز تا حالا update شده ماله زهراس که اگه همين ماجرا تا فردا ادامه پيدا کنه مجبورم ديگه ازش بپرسم که چه خبره! همين ديگه ! بباي
Wednesday, June 18, 2003
ديشب دوباره افتاره بوديم رو دنده اين که اگه warcraft* نزنيم شب خوابمون نميبره.
همه چي از اينجا شروع ميشه که من که از سر کار ميام ... تقريباً ۱۰ شب ميشه ديگه. تا ميرم تو lab .... اگه هيشکي نباشه و منم کار زيادي نداشته باشم , دفترو دستکم رو ميزنم زير بغلم و ميرم خونه ولي واي به وقتي که نايف اونجا باشه ... يه چشمک و يه خنده و ميگه warcraft و کيه که بتونه بگه نه !!!! ميشينيم و منتظر ميشيم که برديا هم بياد و اگه kaan يا برو بچ هم بيان که ديگه معلوم ميشه که امشبَ رو هم افتاديم. آقا شروع ميکنيم و ۲ حالت داره اگه که کامپيوتر دست اول رو ببره که معمولاً همينه يه درجه خشونت بازي رو کم ميکنيم و دوباره ... اگرم کس خلي مون اون شب کامل باشه اينقده همون رو بازي ميکنيم که ببريمش يا ۴-۵ دفعه خوردمون کنه. اگه هم دست اول رو ببريم ... درجه خشونت رو ميبريم بالا ... اينقدر که بزنه لهمون کنه بره. اين برنامه شب هاس ... ولي باگ اين برنامه کجاس ؟؟؟؟ باگش فرداش معلوم ميشه که ميخواي بياي دانشگاه. شبش که زودِ زود ديگه ۳ خوابيدي ... اصلاً راه نداره که ۸ پاشي. ۹:۳۰ به زور پاميشي و تا بري دوش بگيري و يه کوفتي به اسم صبحونه بزنم بالا شده ۱۱ و اونورا ... خب ديگه نري دانشگاه سنگين تري ديگه. اگه اوضاع و احوالت هم مثل امروز من باشه و سرحال نباشي که ديگه تا ۱ هم از تو تختت نمياي بيرون. بياي هم به خاطر اينه که بايد بري سر کار !!!! يادش بخير تهران که بودم ديگه در طول هفته هر اتفاقي هم افتاده بود جمعه هه رو ديگه براي خودم بودم و هر کاري ميخواستم ميکردم ولي اينجا نه تنها جمعه ها ميرم سر کاربلکم شنبه ها و ۱ شنبه ها رو هم ميرم سر کار. خلاصه امروز من ۲ اومدم دانشگاه که اونم ديدم هر کي بُغ کرده و يه جا نشسته و همه هم اوقاتشون تلخه ... گوشي دستم اومد که امروز boss يه حالي داره به همه ميده ... شانس آوردم که من امروز جلسه نداشتم. يه خورده کارا رو کردم و يه ۲-۳ تا ميل زدم تا وقت کشي کنم تا برم سر کار. از اون موقع هم که اينجا دارم پرسه ميزنم تو paper هاي بي مفهوم و بي سر و ته! راستي من نميدونم اين مسئولين Real چه قدر احمق هستن ... عوض اينکه پول بي زبون رو خرج يه دفاع خوب کنن و اون خط دفاع مزخرف رو يه سر و ساموني بدن که مثل استقلال تپ و تپ گل نخورن ... معلوم نيست چه قدر دادن beckhamرو خريدن .... البته حضور خانواده beckham مخصوصاً victoria باعث ميشه که همه روحيه بگيرن مخصوصاً خط دفاعي ولي بهتر نبود که فقط victoria رو ميخريدن ؟؟؟؟ به هر حال خوشحالم از اين که beckham با ماست از اين به بعد ولي بازم ناراحتم که سال ديگه هم real به يه تيم درِ پيتي ديگه مثل juve ميبازه و من بازم بايد ماتم بگيرم. راستي شنيدم که امروز هم پرسپوليس باخته و هم استقلال ... به دوستان استقلالي تبريک ميگم که تيمشون در اين يه هفته به پايان مسابقه ها معلوم شده که ليگ برتر باقي ميمونه و به دسته پائين تر نميره. پرسپوليس هم چه به بازه و چه ببره سرور هست ... فقط اين علي پروين گه اگه بره و جاش يه مربي خوب بيارن سال ديگه هم قهرمان ميشه. زاستي يه قانون ديگه هم کشف کردم .... نداشته باشي , نميکشي. بباي *: warcraft اسم يه بازي استراتژيکه.... بابا استراتژيک!!!!
Tuesday, June 17, 2003
گفتش : پس از اين زاري مکن, هوس ياري مکن به غم ديرينه ام به مزار سينه ام بخواب آرام دل ديوانه به جون مامانم اينا دختر نبود ايني که گفت. دوستم بود. بباي
خب شايد از اين به بعد اينجا ۲ تا صاحاب داشته باشه.
شايدم شد سگ صاحاب !!! ميدونم که پويانه آماده اس که بپره بهم, ولي عزيز خودتو نيگر دار. بباي
من اصولاً از سبک موسيقي راک خوشم مياد.
يه جورائي انرژي ميده و آدم رو ميبره رو هوا !!! از اين گروه The Cranberries هم که ديگه هر چي بگم کم گفتم. به جز آلبوم اولشون که مزخرفه و توش معلومه که تازه کار هستن بقيه آلبوم هاشون خيلي خوبه. ميگين نه ... برين گوش بدين. اصلاًهمينيه که هست.
Monday, June 16, 2003
داغ داغ الان تازه رسيده دستم.
فکر ميکنم که خودش به اندازه کافي گويا باشه.اينم روش يادش بخير ۱۸ تير چه اشک آوري زدن بغلمون ... :) سقط شن بميرن اين آخوندا همشون الهي.
عرضم به حضورتون که ... حدود يه ماهي هست که اين آلبوم جديده Metallica دستم رسيده.
طبق معمول سنت ايراني اينجا هم mp3 و غير قانوني. از ۳ روز پيش هم به بازار رفته ... غافل از اينکه يه ماهه تو بازار داره ميچرخه!! اينم آهنگ معروفه اين آلبومه که ميذارم که هر کي خواست گوش کنه. هر کي هم که بقيه آلبوم رو ميخواد بهم mail بزنه ... بالاخره يه جائي تو اين اينترنت خراب شده پيدا ميشه که بشه uploadکرد. نشد .... peer to peer .... نشد ... ميفرستم براش ايران :) هستمتون ! بباي
سه مرد فقير و عارف از شهري عبور ميکردند,بالاي دروازه نگاهشان به جمله اي افتاد که نوشته بود هرکس در راه رسيدن به مقصود تلاش کند, هر قدر هم که مقصود مشکل باشد ... تلاش بي ثمر نيست.
آن سه تن تصميم گرفتند که امتحان کنند. نزد حاکم شهر رفتند و دختر حاکم را خواستگاري کردند. ملازمان ناراحت شدند و بر آنان خشم گرفتند که چه گستاخي از اين بالاتر !!! حاکم که مرد مهرباني بود گفت که بر آنان خشم نگيرند و تصميم گرفت مشکلي سر راه آنان قرار دهد که از عهده اش بر نيايند. حاکم گفت که سالها پيش انگشتر پدربزرگش در رودخانه فرات افتاده و اگر قادر باشند که انگشتر را بيابند او دخترش را به يکي ! از آنها ميدهد. آن سه که جمله بالاي دروازه شهر را باور داشتند گفتند که ما تلاش خودمان را ميکنيم. به فکرشان رسيد بهترين راه براي پيدا کردن انگشتر خشک کردن رودخانه است. سالها در کنار رودخانه ايستادند و با دلو و طناب مشغول بيرون کشيدن آب رودخانه شدند. ماهيها متوجه شدند که سه نفر تصميم دارند که آب رودخانه را خالي کرده و حيات را از آنها بگيرند و آبي در رودخانه باقي نگذارند. وقتي ماهيها پي به مقصود آن سه نفر بردند انگشتر را از کف رودخانه پيدا کرده و داخل دلو انداختند. آن سه تن نگاهي به هم انداختند و گفتند مثل اينکه آن حديث حقيقت دارد و تلاش در راه رسيدن به مقصود بي اثر نيست. انگشتر را نزد حاکم آوردند و از آنجا که حاکم مردي عادل و راستگو بود تصميم گرفت که به قول خود عمل کند. آن سه تن گفتند که مارا با دختر حاکم سنخيتي نيست, فقط خواستيم که به حقيقت آن جمله پي ببريم و متوجه شديم که هر کس در راه رسيدن به مقصود تلاش کند,به هدف ميرسد.
Friday, June 13, 2003
از خنگي خودم در تعجبم !!!!
همين الان داشتم تو ياهو شطرنج ميزدم, بازي اي که دو تا سوار و دو تا پياده رو جلو بودم رو باختم. واقعاً خيلي همت ميخواست اين کار ! دمم گرم !
همين جورياس ديگه ...
قابل توجه استقلاليها .... برديمتون!!!! نمرديم و پرسپوليس برد. همين جورياس ديگه ...
Thursday, June 12, 2003
آقا اين همخونه اي رومانيائي من يه عادت بدي داره.
يکم فقط يکم دستش کجه ... ! اول بگم که اونجا هيچي share نيست مگه با نص صريح گفته شه. حالا اين از toaster من استفاده ميکنه ... از دستمال هاي من استفاده ميکنه ... نون هاي منو ميخوره ... از نوشابه هاي من بر ميداره ... حوله منو بر ميداره و صورتشو خشک ميکنه ... از سس هاي من که تو يخچال ول هستن کمال استفاده رو ميکنه ... فکر کنم که اگه اهل چائي بود اونم ۳ سوت تموم ميکرد ... حالا همه اينا به کنار, کوفتش شه! بابا ديوث چرا شوکولاتامو ميخوري !!!!!!!!!!!!
... رفتنت هم يک خاطره خوب!(يعني جالب) بود ...
... تجربه دوستي با تو بسيار برايم عزيز است ولي چه حيف که در کنارت بودن را از دست ميدهم, چه ميشود کرد! ... ... گر در يمني چو با مني پيش مني ور پيش مني چو بي مني در يمني ... ... بهر حال اين رابطه ,با تو ,با گندهِ , تيريپ , با علي رض بيشتر از دوستي بود.like brothers ... ... may the force be with you ... ... در دل دوست به هر حيله رهي بايد جست ... ... هميشه مثل دريا آبي, عميق , بيکران و پرتلاطم بوده اي و باش ... ... حقيقتش نميدونم اگه تو الان جاي من بودي و من جاي تو,تو چي برام مينوشتي... ولي اون خاطره ها به اين آسوني ها از ذهن ها پاک نميشه ... ... خاطرات و حرفهاي بين من و تو در چند سطر نميگنجد ... پس بدان که اين فرصت را چقدر گران براي خود و ديگران خريده اي و مفت از دست نده ... ... هر کجا هستم باشم, آسمان مال من است ,فکر,هوا, عشق, زمين مال من است چه اهميت دارد گاه ,اگر ميرويند قارچهاي غربت ... اينا رو هفته اي يه بار ميخونم که فقط يادم نره که کي هستم و کجا هستم و از بهر چه! اين (june 11)رو بخونين .... فقط بخونينش! چقدر شيواو زنده نوشته شده. شايد بفهمين که من چرا وبلاگشو هر روز ميخونم.
Wednesday, June 11, 2003
اين روي سکه :
خدايا من چقدر بدبختم, از مال دنيا که هيچي ندارم, قيافه درست حسابي هم که ندارم ... قدم هم که رشيد نيست ... دوست دختر هم که ندارم ... از غذا خوردن هم که افتادم, يعني بلد نيستم که بپزم و بخورم ... از خونواده ام هم که تا دلت بخواد دورم ... آفروديت هم که اينجا نيست که بهم دلداري بده ... نميتونم يه سر پاشم برم ايران ببينمشون ... دوستاي خوبم همشون ايرانن اون يه دونه هم که اينجاس اين قدر دوره که سال تا سال هم شايد نشه که همديگه رو ببينيم(بگذريم که خودش هم خيلي ديوثه ها) ... زبانم هم که خوب نيست که حداقل به اون بنازم و بتونم گليمم رو از آبِ گل آلود اينجا بکشم بيرون ... هنوز نميدونم که ترمه ديگه چه گهي ميخوام بخورم ... موضوع تز ام هم هنوز معلوم نيست ... استاد هم فعلاً داره دو در ميکنه ... research جواب نميده ... وقت نميکنم که برم ۱ ساعت ورزش کنم چون که هميشه بايد تو اين lab ِ لعنتي بشينم ... خونه مم که شبيه غاره ... صد رحمت به غار بابا ... ووووو اون روي سکه : خدايا من چقدر خوشبختم که تو اين دنيا هستم ... تو ايران بهترين مدرسه رو رفتم ... بهترين دانشگاه رو رفتم ... کلاس زبان خوبي رفتم که اينجا کمکم ميکنه ... پدر مادر خوبي دارم که هميشه منو کمک و راهنمائي کردن(فرض ميکنيم اين درسته,چون خودش يه لاگ کار داره) ... الان هم که تو ۲۴ سالگي تو يکي از بهترين دانشگاههاي آمريکا دارم درس ميخونم ... درسم هم داره خوب پيش ميره ... آفروديت رو پيداش کردم و هنوز دارمش ... يه سري دوست اينجا دارم ... !!! ميتونم برم McDonald غذا بخورم(اين ديگه نهايته خوبه ديگه )!!! کلي امکانات و چيزايه نو اينجا هست که ميتونم امتحانشون کنم و ازشون بهره ببرم که تو ايران نميشد ... خيلي ها دلشون ميخواد که جاي من باشن !!! ... چرا بايد ناراحت باشم و ناشکري کنم ؟؟؟ جداً کدوم روي سکه ؟؟؟ پ.ن: اولاً که مطالب اين رو و اون روي سکه کامل تر از اين حرفاس که من نوشتم ... منتهي چون فکر ميکردم که همه ميفهمن که منظور چيه ديگه بيخيالش شدم ... ثانياً که سعي کردم که غلو نکنم ولي شايد شده باشه.
اين قده حس خوبي داره وقتي که لامپ بالاي سرت صداميده و داري از دستش خل ميشي, بري و به رئيست بگي ... اونم بياد و ببينه و تصديق کنه ... بعدش تو پيشنهاد بدي که از صندلي بري بالا و درستش کني و طرفت هم بعد از کلي تفکر اجازه بده و يه صندلي چرخدار رو بذاري رو يکي ديگه و خودتو بکشي بالا .... در آخرين لحظه که دستت قراره برسه به لامپ يهو صدا قطع شه و نفهمي که کدوم قسمت اين لامپ صاب مرده لق ميزنه.
اينو الان فهميدم بباي
راستي بابابزرگ .... اين website که مينويسي رو من نميتونم باز کنم.
اول فکر کردم که جديه و نشستي و سايتت رو طراحي کردي ولي مثل اينکه اشتب کردم و سر کارم نه ؟؟؟ خدا بهت انصاف بده :)
بارون مياد شر شر
آقا من خوشم مياد که تو بارون راه برم. بزنه خيس کنه منو بره. ماشين ها رد شن و آب بهم بپاچن.(اينو زياد مطمئن نيستم) ... بارون بياد همه جا سبز شه. زمينا خيس بشن. بوي خاک نم خورده بپيچه تو دماغت ... همه جا خلوت ميشه ... همه ميرن ميتمرگن تو خونه هاشون از ترس خيس شدن, اونوقت تازه تو ميزني بيرون. يه نفس عميق ميکشي که ريه هات پر شه از بوي خاک. دوباره راه ميفتي ! سرت که حسابي تو چند ثانيه اول خيس شد آب از سرت ميچکه تو صورتت ... مجبوري که چشاتو يکي در ميون باز کني. بعد قطره هاي آب به دهنت رسوخ ميکنن(البته اگه بدشانس باشي بارون رو با آبِ راه افتاده از دماغت با هم مزه مزه ميکني که اونوقت يکم شور ميشه) ... همه پيرهنت خيس ميشه. هر چي که به موهات زده بودي با بارون شسته شده رفته(شايدم خورديش) حسابي که خيس خالي شدي و بارون هم ديگه شرشرش تموم شده و ديگه اونم از نا افتاده ميگي ديگه وقتشه که برگردم. به جان خودم خيلي باهاش حال ميکنم. نه اينکه فکر کنين که دارم مسخره مي کنم و از اين که مثل موش آبکشيده شدم شاکي شم. خوشم مياد. اينجا هم که خوراکه بارونه .... هفته اي لااقل ۲ دفعه داريم. حالا هي بگين آمريکا بَده. بباي
Tuesday, June 10, 2003
۱- به سلامتي رئيس هم اومد(منظور همون استاد راهنماس که بچه هاي lab بهش ميگن boss ) ديروز اومده بود که گذارش به اين ورا هنوز نيفتاده بود. ولي امروز به هر حال ميومد بنابر اين صبح کله سحر ساعت ۹:۳۰ اومدم اينجا و الکي نشستم و يه کم کار کردم و .... تا اومد و چاق احوال کردو گفتش که ناهار همه با هم بريم بيرون ... ما هم که يه عده دانشجوي گدا گشنه از همه جا بيخبر تا اسم ناهار شنيديم يهو خواب از سر هممون پريد. هيچي ديگه رفتيم رستوران هندي ها ( chef of india) و اگه يادتون باشه ديروز دلم تنگ شده بود که برم تو يه رستوران و هر چي دلم ميخواد اردور بخورم ... اين رستورانه هم بوفه اش همين جوري بود و ميتونستي هر چند بار که دلت ميخواد بري بکشي و نوش کني. خلاصه فلفل ها رو خالي کرديم تو شيکم و برگشتيم. من با رئيس قرار داشتم .... وسط جلسه آقا خوابش گرفته بود ... رو صندليش ولو شده بود و با يه حالت خماري داشت بهم کار ميداد.داشتم ميمردم از خنده. آخرش هم چشاشو بست و گفت که ديگه بسه.
۲- حالا که قرار بود که به اين سرعت به يکي از دلتنگيهام برسم کاشکي دلتنگي اصليم رو ميگفتم. عوضش الان ميگم شايد فردا برسم. آقا من دلم براي آفروديت خيلي تنگ شده. ۳- اين قده احساس خوبيه !!!! نميدونين که ! ۴- اين وضعش نشد که بالام جان! تا من يه کلمه از دلتنگي و افسردگي و بدبختيهام مينويسم همه ميپرسن MH حالت خوبه ؟؟؟مطمئني که خوبي؟ بالاخره اينجا تنها افتادم ديگه ... کاريش هم نميشه کرد. يه وبلاگ داشتم که قبلاْ ها فقط توش دلتنگيهامو ميريختم که اونم ديگه نميتونم بريزم. از اين که دوستاي خوبي مثل شماها دارم خيلي خيلي خوشحالم, ولي ... بابا دلتنگم ديگه !!! :)) چيه به تريپم نميخوره ... مگه قرار بوده بخوره ؟؟؟؟ ۵- يادتون باشه دفعه ديگه که خواستين قيمه بپزين .... نذارين بمونه رو آتيش و برين سراغ کتاب خوندن به اين اميد که داره ميپزه ديگه. نخير داره ميسوزه! حالا خوبه من فقط يکم دير رسيدم. ميدونين خوبيش چيه ... خوبيش اينه که وقتي داري ميخوريش بسکه سياهه ميتوني فکر کني که داري فسنجون ميخوري.فسنجون با طعم قيمه !!! چه شود. ۶- بابا من ديگه قاط زدم. يه بار نوشتم که صابخونه وبلاگ زهرا از بچه هاي خودمونه ( منظورم شريفه بابا ) که يکي گفت نه از بجه هاي بهشتيه(منظورم دانشگاه شهيد بهشتيه ها). حرفم رو پس گرفتم و گفتم که از بچه هاي بهشتيه(بازم منظورم همون دانشگاه شهيد بهشتيه) ... الان دوباره ميبينم که خودش ميگه که من شهيد بهشتي نيستم(دقت کنين که گفته خود شهيد بهشتي نيست, حرفي در مورد دانشگاه محل تحصيل ذکر نشده) ... حالا من نميدونم که قسم حضرت عباس رو باور کنم يا دم خروس رو !!! پس بدين وسيله اعلام ميشود که من فقط از وبلاگ زهرا خوشم مياد. اطلاعات ديگه اي هم ندارم.موفق باشه و بيشتر بنويسه. ۷- من هنوزم نميتونم که آرشيو خودم رو بخونم. راه حل ؟؟؟؟ ۸- بباي
Monday, June 09, 2003
از وبلاگ آيدا :
-هر كس بايد دنبال خانهء خودش باشد،تا مجبور نباشد مدام سرش را پايين نگه دارد. -...تمامش كن،پيش از اينكه همه چيز را به خاطر هيچ خراب كرده باشي. -من ديگر از هر چيز معقولي حالم به هم ميخورد. -آدم تا گم نشود،خودش را پيدا نميكند. -من از قضاوت فرار مي كنم.از چيزهايي كه باهاشان مثل خط كش خوب و بد مردم را اندازه مي زنيم. -خلاص شدن از شر نگاه ها و خط كش هاي ديگران،اين چيزيست كه من ميخواهم. -فقط دشمن ها هستند كه هميشه حرف هم را بي هيچ كم و كاستي مي فهمند.اغلب هم لبخندي چاشني گفت و گوي شان است.دوستي هميشه با سوء تفاهم همراه است،عسق هم كه خيلي بيشتر. -مانع،همين چراغ هاي قرمز هستند،اين بلوار عريض و شلوغ،همين بوق مكرر اخطار،كه حقوق هر كس را پيشاپيش معلوم كرده است.مشكل همان نامي ست كه روي من و او گذاشته شده.مشكل ماندن در دايرهء اسم گذاري اينهاست،كه خوب و بد كردن هايشان را بين من و او حايل كرده اند. ـ مقتدر تر از خورشيد باش و زودتر ازاو طلوع كن. - با جريان آب شنا كردن آسان است،اما بر خلاف جريان آب شنا كردن سخت،منتها به زندگي معني مي دهد و تلاش بيشتري مي خواهد. - خداوندا،تو تار و پود به من دادي تا حرير زندگيم را ببافم ،مبادا از آن تار و پود گليمي ببافم. - شبنم را به باغ ببخش و راهي شو. - زمستانها چه مي كني؟ تب و لرز!
ديگه اينکه دوباره حالم گرفته اساسي :((
منم دلم ميخواد زندگي کنم. به خدا دلم تنگ شده براي اين که فقط برم بشينم لب اتوبان صدر ماشين نو هارو بشمرم. ببينم چند نفر چراغ راهنما ميزنن. دلم ميخواد با دوستام برم سينما. بعدشم برم يه کافي شاپ يه hot chocolate داغ داغ رو يه نفس برم بالا. دلم ميخواد يه روز برم يه رستوران و هر چي دلم ميخواد اردور کوفت کنم. دلم ميخواد جمعه صبح بشه با دوستام برم فوتبال ... بعدشم با هم بريم توچال آبميوه بزنيم. دلم ميخواد مثل اون موقع ها که بچه بودم بابام بياد بيدارم کنه. با اون بوي اودکلن مخصوص خودش. دلم ميخواد يه گوشه پيدا کنم و بتونم توش راحت فکر کنم و اگه دلم خواست بتونم که گريه کنم. و خيلي چيزايه ديگه ... بابا منم به خدا آدمم
امروز بعد ۲-۳ روز مسافرت برگشتم سر خونه زندگيم و تازه ميفهمم که ميگن که وقتي ميگن هيچ جا خونه خود آدم نميشه چي چي ميگن.
من اين طرفا ۲ تا پسر عمه دارم. خيلي راحت بگم که يکيشون ميخواست بره خونه اون يکي, منم سر راه برداشت و همه با هم رفتيم. اگه ميخواين بدونين که چرا خوش نگذشته بايد بگم که من اصولاْ از مهموني و مراسم و اينا خوشم نمياد چه برسه به اين که مهمون يه سري آدم مذهبي هم باشم. خلاصه خوش نگذشت ديگه کيليد نکنين ديگه. ولي به نظر من يه کم بي انصافيه که بياي اينجا زندگي کني اونم براي تمام عمر و هميشه هم بنالي که نميدونم چرا اين طوري هستن و اخلاقشون بده و racist هستن و حلال!!! و حروم!!! سرشون نميشه و دبيرستان هاشون مرکز فساد و ايناس. آقا جون اينجا اين طوريه ... اگه بدت مياد چرا بر نميگردي ايران. اگرم اينجا راحتتري که ديگه نباس غرغر کني. هر چند که آدم اگه غر نزنه که ديگه آدم نيست ولي هر چيزي حدي داره !!! ديگه اينکه ... من از ۱ سال هم بيشتره که وبلاگ دارم ... قبليش رو زياد تحويل نگرفتم زود بستمش .... ولي اون روزي داشتم حساب ميکردم که چرا مال من ۱ سالش نميشه که ديدم موضوع اين تريپيه. ديگه اينکه بنا به گزارش رسيده وبلاگ زهرا که معرفي کردم ... صابخونه اش گويا از بچه هاي دانشگاه بهشتيه که من از همين جا از همه حضار مخصوصاْ اوشون معذرت ميخوام و حرفم رو تصحيح ميکنم. بباي
Friday, June 06, 2003
عرضم به حضور انورتون که ...
اگه ميخواين بدونين که آيا ميشه که آدم 7 ساعت وقت طلا رو با خوندن وبلاگ بگذرونه ؟ بايد بگم که بعله ميشه اونم نه فقط 1 روز ... هر چند روز که بخواي. مواد لازم : 1 عدد بهانه براي فرستادن استاد راهنما به مکاني نا معلوم. 1 عدد شغل شريف lab monitoring 1 عدد ليست وبلاگهاي فارسي حوصله و صبر و چشم به مقدار کافي همه اينا رو که با هم قاطي کنين و از ساعت 3:30 بعدازظهر تا 10 شب بذارين رو اجاق ... تمومه. بعدشم اين همه وبلاگ خوشگل ميبيني ... به کله ات ميزنه که بري وبلاگتو يه حالي بهش بدي. ولي اين ديگه براي من که حتي يک کلمه هم HTML يا نميدونم چي چي بلد نيستم يه کم زياده رويه. بنابراين به هميني کي هست اکتف ميکني. يه سري لينک گذاشتم که الان ميگم که چه جورياس. يه سري وبلاگ هست که هر روز ميخونم. يکيش جين جين عزيزه که البته الان ايرانه .. قربتاً الي الله! وبلاگش واقعاً خوندنيه¸دوستمم که هست. اون يکيش شوانه که خيلي دوسش دارم ولي مثل اينکه ديگه زده شده از وبلاگ¸اميد وارم که دوباره برگرده که نا فرم ميخوامش. يه وبلاگي هم هست که فقط موقع هائي که دلتنگم ميرم اونجا¸بنابراين هر روز ميرم اونجا.اسمش هم هست آيدا. يه بارم گفتم که آهنگش خيلي خوبه ... منم ميرم اون page رو باز ميکنم و ميذارم که براي خودش بخونه. ايشالا وقتي همتون اومدين اينجا و دلتون تنگ شد ميفهمين که من چي ميگم. يکي ديگه هم هست که مال يه پسريه به اسم يا اسم مستعار تزاد که اونم هر روز ميزنم تو رگ¸دليلش هم اينه که هميشه حرف راست ميزنه و حرفائي رو که هيشکي تخم نداره بزنه قشنگ ميگه. فکر کنم از بچه هاي کامپيوتري خودمونه(يعني شريف) يکي هم زهراس که اينو خيلي قديما ميخوندم و ديروز تازه دوباره پيداش کردم. انصافاً خوب مينويسه¸فکر کنم اينم از کامپيوتري هاي خودمونه. از اينا که بگذريم يه سري وبلاگ هستن که هر از گاهي ميخونمشون. مثل ماله آي تک که خوب مينويسه ولي کن مينويسه. يه بار هم به قول خودش تيز بازي در آورده بوده و اينجا رو پيدا کرده بوده. به هر حال ما مخلصشونم هستيم. يکي ديگه هم محسن توت فرنگيه که به نظر من مزخرف مينويسه ولي براي رفع کسالت بد نيست که آدم بخونه. يکي هم جارچيه معروفه که خب هراز گاهي واجبه که آدم يه سري بزنه ديگه. يکي ديگه هم که ديروز خودشو به دفتر معرفي کرد ...نازک نارنجي بود که طرح سايتش قشنگه.به هر حال لطف کردين که تشريف آوردين. ولي يه چيزي رو بايد اعتراف کنم. اونم اينه که خيلي از اين وبلاگا از سطح فهم و شعور من بالاتره. من هيچ وقت از شعر و ايهام و ادبيات سر در نياوردم ... تازه جديداً دارم ميفهمم که اينا چين !!! به اميد روزي که منم بفهمم بقيه چي ميگن. بباي
Thursday, June 05, 2003
به جون عزيزتون يادم نيست که از کدوم وبلاگ کپ زدم صاحبش راضی باشه ديگه.
يه روز يه زنه رفيقش رو وسط روز که شووَرش نبوده می بره خونشون و مشغول خاک تو سری می شن. پسر 9 سالش سرزده مياد خونه و وقتی اونا رو در آن وضعيت شنيع می بينه ميره تو کمد لباسا قايم می شه و شروع می کنه چشم چرونی. از قضا شوهر زنه هم سرزده می آد. زنه رفيقش رو تو همون کمد قايم می کنه. پسرک ميگه : عجب تاريکه! مرده ميگه : آره ، تاريکه.. پسر : من يه چوب بيس بال دارم. مرد : چه جالب. پسر : می خری؟ مرد : نه ، قربانت. پسر : بابام اون بيرونه ها! مرد : خب ، چند؟ پسر ميگه : 250 دلار. چند هفته بعد ، قضيه دوباره اتفاق ميفته و پسرک و مرده دوباره تو کمد همنشين می شن. پسرميگه : عجب تاريکه! مرد ميگه : آره ، تاريکه.. پسر ميگه : من يه دستکش بيس بال دارم. مرد ياد دفعه قبل ميفته و ميگه : خب چند؟ پسر ميگه : 750 دلار! مرد ميگه : باشه. چند روز بعد پدره به پسر ميگه : پاشو دستکشت رو وردار بريم يه دست بازی. پسر ميگه : شرمنده! چوب و دستکشم رو فروختم. پدر ميگه : چند فروختيشون؟ پسر : 1000 دلار. پدر ميگه : اين واقعا زشته که اينجور سرِ رفقات کلاه بذاری. اين خيلی بيشتر از ارزش اون دوتاس. باس بريم کليسا تا توبه کنی. خلاصه پدروپسر راه ميفتن ميرن کليسا. پدر پسره رو ور ميداره و تو جايگاه اعتراف ميذاره و در رو می بنده. پسر ميگه : عجب تاريکه! کشيش ميگه : دوباره شروع نکن مادرقحبه!
1- من از بچگي خوراکم اين بود که رو بقيه اسم بذارم. کلي هم با بچه هاي مدرسه بابت اين ميخنديديم. ولي متاسفانه خودم زياد لقب دار نشدم و اين لکه ننگيه تو دامنم. تا اونجا که يادمه تو راهنمائي يه مدت يچه ها بهم ميگفتن خروس جنگي که احتمالاً به خاطر موهام بوده(راستش يادم نمياد اصلاً که چطوري شروع شد) تو دبيرستان هم حيدر يا يه چيزي تو اين مايه ها ميگفتن¸االبته در اقوال مختلف دينو باجو هم گفته شده. به هر حال اولاي دانشگاه هم به ممد يوخوز معروف بودم تا اينکه يهو اين لقب MH که نميدونم از کجا اومد پيداش شد. مخترعش هرکي بوده خدا روحشو قرين رحمت کنه. مختصر مفيد جالب. اينجا هم همه با اين MH حال کردن و چون که اين آمريکائي ها خيلي کون گشاد تشريف دارن(اين واقعاً درسته) و همه چيز رو بايد خلاصه و کوتاه کنن از MH هم خوششون اومده. البته يه چيزي که بايد بگم اينه که در محافل خصوصي اينجا (يعني تو lab خودمون ) به من ميگن Aldangerous . اين لغت حاصل کار مشترک بين من و نايف و برديا بوده که همون The Dangerous ميشه که ديگه تابيله که مفهوم چيه. حالا جريان چيه ؟؟؟ اينه که dangerous بودن اينجا در صفات مختلف تعريف شد ... مثلاً من چون فوتبالم بد نبود تو فوتبال شدم dangerous و .... بعد که همه چيز رو جمع بستن به اين نتيجه رسيدن که من از همه خطرناکترم که موجب شد که اين لقب روم بمونه. منم زياد تلاش نکردم که باهاشون مقابله کنم چون بعضي وقتا هر چي بيشتر دست و پا ميزني بيشتر غرق ميشي. اين از اين.
2- بعد از اون مهموني کذائي ... با بچز رفتيم فيلم Bruce Almighty که فيلم جديد جيم کريه. بدک نبود ... مثل dumb & dumber نبود که همه فيلم بخندونتت ولي 2-3 تا تيکه داشت که منفجرت ميکرد. خلاصه ديدنش بهتر از نديدنشه. 3- آقا من يه رابطه جديد کشف کردم. بسته به طول مدت غيبت استاد راهنما وبلاگِ طرف خوشگل و خوشگلتر ميشه. ميگين نه ... وبلاگ منو يه نيگا بندازين. براي کسي که به قول خودش وقت نداره سرش رو بخارونه يکم زيادي بهش رسيده شده. امان از دست اين کار جديد که نهايتِ علافيه. 4- يه سوتي دادم نافرم ... خواهرم چند روز پيش که داشتم باهاش حرف ميزدم بهم يادآوري کرد که فلان روز که يادت مونده بود که تولده آفروديته ... منم گفتم که آره بابا يادم بوده مگه ميشه که يادم بره. گفت همين ديگه تولد من که خواهرتم رو يادت ميره ولي تولد آفروديت يادت ميمونه. اين از اون مواقعيه که هر چي دست و پا بزني بدتره ... منم هر چي دست و پا زدم بيشتر رفتم تو. تازه تولد خواهرم با خودم 10 روز فاصله داره فقط. اي واي اي واي !!!! بباي
Wednesday, June 04, 2003
ميدونم که اين کار يه نوع خود شيريني و اينا محسوب ميشه ولي مينويسم که نوشته باشم در ضمن با اين کار اگه تو google بزنين "محمد حيدري" هم يه چيزي نصيبتون بشه.
من محمد حيدري هستم ¸ فرزند احمد. تو عيد سال 58 به اين دنيا قدم گذاشتم. از موقعي که خودم رو ميشناسم هم خيلي بداخلاق بودم و هم خيلي خودخواه. تا اومدم خودمو لوس کنم و ناز کنم ديدم که اي بابا يه خواهر و يه برادر ديگه هم همين کار رو کردن و به دنياي ما قدم گذاشتم. جائي براي ناز کردن نموند براي من. دوران دبستان رو در 4 مدرسه مختلف گذروندم که يکيش شمال بود اصلاً. براي راهنمائي هم عليرغم اين که بابام رسماً اعلام کرد که چشمش آب نميخوره ولي علامه حلي قبول شدم که اين تمام زندگي منو تحت تاثير قرار داد. اونجا بود که با يکي از بهترين دوستام يعني کيوان مجيدي يا همون دب اکبر خودمون آشنا شدم و تا آخر دوره ليسانس با هم بوديم. راهنمائي و دبيرستان رو اونجا سپري کردم و تو اين مدت کلي دوست پيدا کردم که بهترين دوستام هستن و خواهند بود مثل شوان و بهزاد (برخلاف اينکه ميگن اونجا همه خرخون و اسگل بار ميان اينا چون مثل خودم جزو بر و بچ اهل وقت تلف کردن محسوب ميشن هنوزم با هم در تماس هستيم) دانشگاه هم باز برخلاف نظر مسئولان که ما رو پشم هم حساب نميکردن من و مجيدي برق شريف قبول شديم که ثابت کنيم که نخير ديگه پشم که هستيم. اونجا با يکي ديگه از بهترين دوستام که محمد مهرمحمدي يا همون تريپل خودمون آشنا شدم که ارادتمند شونم هستم در طول دوران. دانشگاه رو هم با زحمت فراوان و مشقت !!!! تموم کرديم و همه با هم رفتيم سر کار !!! که اينم در نوبه خودش بي نظير بود.از وسطاي پيرارسال به اصرار بابام شروع کردم به apply کردن براي دانشگاههاي خارج در حاليکه اين دفعه چشم خودم آب نميخورد. وسطاي پارسال بود که معلوم شد که ديگه بايد بيام اينجا ... بنابراين الان اينجا هستم. تو ايالت Massachusetts تو دانشگاه WPI تو شهر Worcester . موقعي هم که داشتم ميومدم اين قدر خوشحال بودم که نپرس ... اصلاً از شادي تو پوست خودم نميگنجيدم ... ميگي نه از اونائي که اومدن فرودگاه بپرس. اين يه خلاصه بود از خودم. از آفروديت هم ميگم ... بعد از n سال چرخيدن با دختر هاي مختلف و دنبال يه آدم خوب که بتونه منم تحمل کنه گشتن آخرش آفروديت رو پيدا کردم اونم بغل گوشم ولي حيف که دير پيداش کردم چند ماه مونده به اينکه بيام اينجا. اگه زودتر پيداش کرده بودم الان يا من اينجا نبودم و يا اينکه هر دو تامون با هم اينجا بوديم. هر چي هم خواستم راضيش کنم که دوستيمون اشتباهه دلم نيومد. آخرش اينکه الان اينجا نشستم و 37% وقت روز رو به اون فکر ميکنم. ميدونم هم که اونم 73% روزشو به من فکر ميکنه ;) همين ديگه بقيه اش يه جورائي خصوصيه !!! بباي
Tuesday, June 03, 2003
سلام MH جونم ¸امروز SMS ات رسيد.خيلي بامزه بود جواب داد.ما خونه جديدمون تيليف نداريم و نميدونم کي وصل شه و ....................بعدشم يه سري حقايق زندگي که خب هممون باهاش دست و پنجه نرم ميکنيم. از اين که ماشينش خرج رو دستش ميذاره و اينکه اگه امتحاناش خوب نشه شايد اين ترم اخراجش کنن و n تا غر ديگه.
کلي غصه خوردم که اين email رو خوندم ولي توش يه چيزي بود که يکم عجيب بود و اسفناک. اين که ميگه يه نفر پيدا نميشه که اين باهاش حرف بزنه و مجلشو حل کنه يا اصلاً نميخواد اين کارو بکنه. بابا مرامتونو ! بميرم برات اگه خودم بودم ميشستيم يه شب تا صبح کس شر ميگفتيم و آخرش هيچي ولي آدم خالي ميشد باهاش. از اين که بگذريم آقا هدف اصلي اين نوشته ها چي بوده ... اين که آدم يه مرجعي داشته باشه و بعداً ها بدونه که چه گهي خورده قبلاً ها ولي از همين الانش من خودم نميتونم که آرشيو خودمو بخونم اگه اين طوري باشه که ديگه نميصرفه بخوام بنويسم. شايدم ديگه ننوشتم. از اينم که بگذريم .. آقا مبارکه ! به سلامتي به شادي ! مقدمه اي باشه براي بقيه اذناب. منم گواهينامه مو اينجا گرفتم. اين قده هم آسون بود که نگو و نپرس. يارو اولش سيگنالها رو پرسيد و بعدش که بزن بريم گفت و شروع کرديم. اول يه چراغ و بعدش يه دست راست و يه دست چپ و يه پارک هلو و يه دور دو فرمونه که چون من لغتش رو نميدونستم يه کم گيج زدم و حدس زدم که همونه که درست هم بود. دوباره يه دست چپ و 3 تا دست راست که بر ميگشت سر جاي اول. تنها نکته هم اين بود که اولش که داشتم از پارک در ميومدم عوض دنده عقب زده بودم جلو(ماشين اتوماتيک رو بدن دست يه ترک همين ميشه ديگه) خلاصه نزديک بود که به گا بدم ماشين جلوئي رو که نشد. فکر کنم خاله ام بيشتر از خودم عصب بود ... من که انگار دارم تو ايران ميرم ولي خاله هه از اون پشت هي ميگفت که اين اون ... جالب اينه که سر دور دو فرمونه که من نميدونستم چيه هيچي نگفت. ديگه اينکه شيرينيش رو هم امروز دادم و ديگر کسي بر من حقي ندارد و بالعکس. همين ديگه زت زياد بباي
Monday, June 02, 2003
Sunday, June 01, 2003
آقا جاي همه خالي ... ديروز يه باربکيو بوديم اساس.
صابخونه ها همچين تدارکي ديده بودن که تو ايران نديده بودم. کباب ... همبرگر و سوسيس سرخ کرده ... کلم پلو ... مرغ بريون ... دلمه از مخلفات هم که همه نوع چيپس بود با ديپ هاي مخصوص خودشان ... کلي باقلوا و از اين نوع شيريني ها بود ... ديگه اينکه کيک بود ... شيريني خامه اي .... آجيل ... شکلات و ... نوشيدني هم که همه چيز بود. آب و کوکا و فانتا و sprite و ليموناد ... تاانواع آبجو که چون من حالم خوش بود طرفش نرفتم. خلاصه خيلي خيلي خوش گذشت و من از همين جا جاي همتون رو خالي ميکنم. براي اونا که توي goodbye پارتيم بودن هم بگم که اينجا هم اون آهنگه رو گذاشتن و منو فرستادن رو آتيش. ولي نيمدونم اين استدلال که اين آهنگ به اسم تو و بايد باهاش برقصي از کجا اومده ؟؟؟ به هر حال خيلي خوش گذشت. ديگه اينکه من فردا امتحان رانندگي دارم ... ميرم که گواهينامه دار شم. و شايد بعدش هم ماشين. کسي چه ميدونه شايد هم بعدش يه زن آمريکائي گرفتم و همين جا موندگار شدم. اگه آفروديت نبود کارا خيلي راحت تر ميشد. ولي بهتر که هست. و بهتر که هنوزم هست. و بهتر ميشه اگه بازم باشه. بباي
من واقعاً نگرانم ... يعني که نگرانشم.
ميدونم که منو از اين نظر ها تخمشم حساب نميکنه ولي به هر حال نگرانم. يه ذره هم نه ... خيلي. چرا نبايد باشم ... 13-14 ساله که با هم دوستيم. بهترين خاطرات مدرسه و جوونيهام رو با اون دارم. حالا بايد که با هر کي چت ميکني و ازش حال کيوان رو ميپرسي بگه قاط زده ناجور!!! بابا جون ... بکش جون ... تو که ميفهمي چي کار ميکني يه تصميمي براي اون زندگيت بگير ديگه. موبايلت که جواب نميده ... خونه تونم که معلوم نيست کجاس؟ خودتم که زنگ نميزني. اگه دلم برات تنگ نشده بود¸اگه بهت علاقه نداشتم¸ ... آخر همه اينا جاشه که يه فحشه درست حسابي بهت بدم ولي ميذارم وقتي باهات حرف ميزنم. بباي
|