<body bottommargin="0" leftmargin="0" rightmargin="0" topmargin="0" marginheight="0" marginwidth="0" bgcolor="navy" link="navy" vlink="navy" alink="navy">




آفرودیت




صفحه اصلي
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009






Wednesday, July 30, 2003

• عقل و احساس

عقليون يعني انسانهائي که عقلشون بر احساسشون حکومت ميکنه.
اينا همونائي هستن که دلشون نميخواد که احساسات خودشون رو باور کنن.
از نظر اين عده احساس و اخلاق و به طور کلي موارد غير عقلي مبناي ثابت فکري ندارن. به سادگي ميتونن آدم رو فريب بدن. خب يه جورائي هم حق دارن. حتي گرما هم يه چيز نسبيه براي افراد. ولي هميشه دو دوتا ميشه چهار تا و اين همون مبناي ثابت فکريشونه.
اگه بخوان که چيزي رو قبول کنن بايد عقل اون رو براشون ثابت کنه.
حتي با توسل به عقل ميتونن اخلاقيات رو هم توجيه و تفسير کنن.
يه سري اصل رو ميپذيرن و از رو اون شروع به اثبات بقيه چيز ها ميکنن.
حتي ايمان رو هم از روش عقلي بهش ميرسن. يعني بعد از تفکراتي چند براشون محرز ميشه که خدا هست. شايد به دين خاصي هم بگروند به خاطر همين دليل. ولي دنياشون رو خودشون ميسازن.
خشت خشتِ ساختمونِ فکري و اخلاقي شون رو خودشون بنا نهادن.
قبول که راه خيلي پيچيده اس و آدم خيلي راحت ميتونه به بيراهه بره ولي حتي شوق اينکه يه دنيائي بسازي که همه اش رو خودت بنا نهادي بطور کل هيجان انگيزه.

احساسيون بر عکس عقليون هستن. يعني احساسشون بر عقلشون حکومت ميکنه.
اينا نميتونن عقلشون رو باور کنن. البته نه اينکه عقل رو باور ندارن بلکه مساله مهم اينجا ميشه اينکه تجربه اس که تو زندگي تاثير گذاره. باور غالب اينجا اينه که عقل به خودي خود نميتونه همه چيز رو بدونه بلکم اين تجربه اس که به کمک عقل مياد. هر چيزي که قابل تجربه کردنه حتماً وجود داره که ميشه تجربه اش کرد.
اينا هم دنياشون رو خودشون ميسازن منتها فقط بر اساس چيزهائي که ميشه تجربه کرد.
شايد بتونن خدا رو هم تجربه کنن ولي تو مقوله هاي معنوي معمولاً دست به دامن ايمان و اعتقاد ميشن. چون مقوله خارج از حد تجربه اس. اخلاقيات هم که ديگه نهايت تجربه اس.
اينا هم فکرشون رو خودشون ساختن. دنيا رو داشتن و فکر رو ساختن. بر عکسه عقليون که عقل رو داشتن و دنيا رو ساختن.

همين نفس ساختن مهمه … که بتوني يه چيزي از خودت داشته باشي.
يه مبناي ثابت.يه چيزي که نقش تو روش باشه. بگي خودم به اينجا رسيدم.
ممکنه که از نظر بقيه نادرست باشه ولي براي خودت مهمه ! چون اين تو بودي که روش زحمت کشيدي.
ايني که بيان بهت بگن که تو جد اندرجد با اين دين بزرگ شدي نبايد برات کافي باشه. خودت بايد حق رو پيدا کني. خودت بايد مبناي فکريتو تنظيم کني که با تلنگري از هم نپاشه.
قصد خورده گرفتن از دين رو ندارم ولي به نظرم اون موقعي تو مومن محسوب ميشي که ايمانت قلبي باشه نه زبوني. صرف اينکه توي شناسنامه نوشتن که مسلمون نبايد برات کافي باشه. خودت بايد به اون درک فکري و خوب و بد برسي.
کمک بگيري از بقيه که اين راه رو رفتن و حتي اگه شده کورمال کورمال خودتو از ظلمت بکشي بيرون.
نمونه که زياده و همتون هم ميدونين. ولي اهميت اين مبنا چيزي نيست که همه بهش برسن.
خيلي هامون اينقده تو زندگي عاديمون غرق شديم که اصلاً اين مساله ها برامون پيش نمياد که بهش فکر کنيم. اصلاً برامون مسخره مياد که به اين موضوع فکر کنيم. همين شما که الان دارين اينو ميخونين … حتي براي يک لحظه هم فکر نکردين که اين حرف حساب نيست و من دارم چرت ميگم ؟؟؟ تقريباً مطمئنم که فکر کردين. حتماً تو دلتون يا به بقيه گفتين که نفسش از جاي گرم بلند ميشه. مشکل هم دقيقاً همينه.

به هر حال منم يه قصدي داشتم که اينو نوشتم … اونم اين سوال بوده.
حاصل ازدواج يه پدر عقل گرا و يک مادر احساس گرا چي ميشه؟
جز اينه که يه سري از خصائص پدر عقل گرا رو ميگيره و يه سري خصائص رو از مادر احساس گرا ؟
آخرش چي … اون موقع که بايد فکر کنه … غرقه احساساته…………………….. و اون موقع که بايد يه چيزي رو از ته قلبش حس کنه… داره شيش و بش ميکنه که براش ميصرفه يا نه.
يکم خيلي منفي بينانه اس نه ؟؟؟ ولي حقيقتيه!
راستشو بخواين ديگه خسته شدم.همين.