<body bottommargin="0" leftmargin="0" rightmargin="0" topmargin="0" marginheight="0" marginwidth="0" bgcolor="navy" link="navy" vlink="navy" alink="navy">




آفرودیت




صفحه اصلي
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009






Friday, October 31, 2003

يالله!
يادمه يه موقع يه بچه اي بود تپلي و شكمو!(البه الان ديگه يه كم چاقه!) اين گل پسر خيلي وسواسي و ترتميز بود چرا؟ چون مامانش اينجوري تربيتش كرده بود ديگه! يه نفر سر سفره قاشق توي غذايي يا ظرف ماستي ميزد از چادر ميومد بيرون و همونجا ميريد به يارو از جوون گرفته تا پير! چند بار هم آبرو ريزي كرده بود كه آخرش ديگه براش سر سفره كاسه ماست جدا مياوردن. خلاصه اينكه فكر كنين از ليوان دهني كسي هم آب ميخورد نميخورد! اون كي بود؟ خوب من بودم ديگه! هان؟چي؟عمراً؟كس ميگم؟؟؟؟ نه جون شما بودم اما...
اين وضع بود تا سال دوم راهنمايي كه يه روز كه رو پله ها نشسته بودم يكي اومد و زرتي قاشق رو كرد تو غذاي من كه اگه اشتباه نكنم ماكاروني بود و مال اون قيمه يا شايدم برعكس! به منم گفت تو هم بيا از اين بخور (به غذاش اشاره ميكردا فكر بد نكنين!) منم گفتم نه من نميخوام اما پررو پررو اون هي داشت ميخورد! خوب منم درسته وسواسي بودم اما خوب شكمو هم بودم كه اين نكته مهمتري بود! خلاصه من هي فكر ميكردم كه اي بابا چي كار كنم؟ يهو پسره برگشت گفت بابا بخور دهن سگ كه نيست! (البته پويان با اين نكته خيلي موافق نيست) آقا اين جمله اينقذه به دلم نشست كه نگو! حالي بردم. خلاصه اينجوري شروع كرديم وسواس رو كنار گذاشتن با توجه به اينكه خوب دهن سگ نيست. تا كجا؟ تا اونجايي كه يه روز براي اولين بار با يه مشت از اين بچه با كلاساي دانشگاه رفتيم گلستان شهرك پيتزا كوفت كنيم (اونا ميخواستن البته ميل كنن!) تو پيتزاي يكيشون مو بود و يارو پيتزا رو بعد از عمل جوش از دهن خارج كرد و اون يكي مثلا ياحال بازي در آورد و كف دستش رو گرفت و اون يارو تفاله پيتزا رو ريخت كف دستش! اونم ريخت تو بشقاب و كلنكس گذاشت روش! ملت از ديدن اين صحنه يه جوري شدن اما نميخواستن كم بيارن چيزي نگفتن. من گفتم كه حيف كلنكسي كرديش وگرنه ميخوردم!!!! اونم كلنكساش رو پاك كرد و داد به من كه بيا اگه راست ميگي. بعدش چي شد؟؟؟هان؟خوردم؟ نه بابا! بلعيدمش! تمام كسايي كه اونجا بودن كه چشم و چار براشون نمونده بود حتي صاحب لقمه و حتي اون رفيقم كه واسطه من و اون جمع بود اون موقع!!ديگه اينجا هم اوني كه لقمه رو بهم داد براي اينكه كم نياره دوباره دستش رو گرفت و من بالا آوردم تو دستش! واقعا صحنه جذابي بود جاي همه خالي به خصوص علي رضوي! من كه روم نميشد ببينم عكس العمل ساير ملت چيه. بعدشم نميدونم چرا اون پيتزاييه بست جاش بوف سبز شد!
حالا كلا دوستاني كه با من حشر ونشر دارن ميدونن كه اين گوشه اي از گندكاري هاي منه! معمولا سسي رو كه ميريزه كف ميزهم ليس ميزنم و خلاصه خيلي چيزاي ديگه رو هم هر جا باشه ليس ميزنم حتي در غار رو! منظورم از اين داستان اين بود كه تاثير رفيق ناباب رو ببينين! از اون با مزه تر اينكه اون يار رو شما هم ميشناسين! آي خدا لعنتت كنه MH! آخه مرض داشتي مگه؟حالا قيمه يا ماكاروني رو كوفت نميكردي نميشد؟؟؟ اون هيچ، اون جمله چي بود به من بي جنبه گفتي آخه (تازه خالي هم بستي)! بازم خوبه كه تا حالا اين جمله ات رو رعايت كردم!