|
آفرودیت |
صفحه اصلي |
Saturday, December 27, 2003
همه چي خوبه .... همه چي خوب داره پيش ميره !!!
از هواپيما که پياده ميشي .... ميبيني که دو تا دختر عمه ات که 13 سال نديديشون واستادن و منتظره تو هستن. هرچند که عکس ازشون ديدي ولي بازم عوض شدن بهر حال .... کلي همديگه رو بغل ميکنين و خلاصه همه شادن. بعد همه باهم ميرين سراغ عمه ات .... سر کارش.نتونسته که بياد فرودگاه خب. ميبيني که عمه ات چقدر شکسته شده .... دلت ميخواد که گريه کني .... براي همه اون سالهائي که نديديش. 13 سال کم نيست ها .... يه عمره. هر چقدر هم که همديگه رو بغل کنين بازم تلافي نميکنه لامصب. اينجا لوس آنجلسه .... شهري که همه ايراني ها فکر ميکنن که بهترين شهر دنياس. ولي وقتي واردش ميشي ميبيني که اين طور ها هم نيست. آره واسه ايراني هاي پولدار اينجا بهشته ... همه چي هست. همه مغازه ها آشنا به نظر ميان. اصلن ميري تو مغازه راحت ميتوني فارسي حرف بزني با فروشنده .... همه ايراني يا ايراني-ارمني هستن .... خلاصه احساس غريبي نمي کني. ولي تو بطنش که ميري ميبيني که واسه کسائي که مجبورن از صفر شروع کنن اينجا همون آخر خطه. با اينکه کلي ايراني هست و ميتوني رو کمکشون حساب کني ولي احتمالن تنها کاري که ميتونن برات بکنن .... پشت دخل واستادن يا حسابداريه. خب اينم از هيچي بهتره .... واسه خيلي ها ولي نه من ! من نميخوام که با مدرک قاب شده برق برم سر کار حسابداري. من نميخوام اگه 13 سال يکي رو نديدم ..... بعدش همچين ببينمش که دلش برام بسوزه براي همه سالهائي که من رو نديده. خب برام يه جورائي مهم نيست که کجاي دنيا زندگي کنم .... ولي نه به اين قيمت که 13 سال مجبور شم يه کسائي رو نبينم. اين قابليت رو نداشته باشم که هر وقت اراده کردم برم هر کي رو که دلم خواست ببينم. ولي اينجا اين رو بهت تحميل ميکنن .... براي يه گرين کارت فقط ها. تازه بعدش هم که گرفتي بايد کار کني.... خرج داره اين زندگيه خب. مسخره به نظر مياد حرفم ... نه ؟؟؟ ولي بازم گلي به جمالشون که هنوزم يه چيزاي ايراني دارن. با اين که آمريکائي زندگي ميکنن ولي هنوزم ايراني بودن توشون ديده ميشه.من که هنوز يه سال هم نشده که اينجام اينقدر تحت تاثير محيط هستم ..... آره اينجا لوس آنجلسه .... شهر فرشته ها.
Tuesday, December 23, 2003
ديشب رويائي داشتم
خواب ديدم که روي شنها راه ميروم همراه با خود خداوند و بر روي پرده شب تمام روزهاي زندگيم را مانند فيلمي ميديدم. همانطور که به گذشته ام نگاه ميکردم روز به روز از زندگي را دو رد پا بر روي پرده ظاهر شد يکي مال من و يکي از آن خداوند. راه ادامه يافت تا تمام روزهاي تخصيص يافته خاتمه يافت. آن گاه ايستادم و به عقب نگاه کردم. در بعضي جاها فقط يک رد پا وجود داشت ..................... اتفاقن آن محل ها مطابق با سخت ترين روز هاي زندگيم بود. روزهائي با بزرگترين رنجها ... ترسها ... دردها و .... آنگاه از خداوند پرسيدم : "خداوندا ! تو به من گفتي که در تمام ايام زندگيم با من خواهي بود و من پذيرفتم که با تو زندگي کنم. خواهش ميکنم به من بگو چرا در آن لحظات دردآور مرا تنها گذاشتي ؟" خداوند پاسخ داد : "فرزندم .. ترا دوست دارم و به تو گفتم که در تمام سفر با تو خواهم بود. من هرگز تو را تنها نخواهم گذاشت نه حتي براي لحظه اي و من چنين نکردم هنگامي که در آن روزها يک رد پا بر روي شن ديدي من بودم که تو را به دوش کشيده بودم فرهنگ عاميانه برزيلي من هم دارم ميرم سفر.اميدوارم که تنهام نذارين شما دوستام. اگه شد از لوس آنجلس براتون مينوسم ... اگه زنده بمونم. بباي
Saturday, December 20, 2003
دنيا خيلي کوچيکه .... خيلي.
نه از اين نظر که يکي رو ديدم که قاعدتن نباس ميديدم ...... اگه 3 سال پيش به من ميگفتن که تو 3 سال ديگه بغل دست اين پسر عمه ات ميشيني و ميري نيويورک .... آخه چطوري باور کنم ؟؟؟ بگذريم از اين مبحث ! اومدم نيويورک .... به اميد اينکه ميريم جاهاي ديدني شو ميبينيم ولي خب ميدونين ديگه ... از صبح داشتيم بازي ميکرديم ... عصر هم رفتيم بولينگ که من دفعه اولم بود ... ولي کلن تجربه خوبي بود. حتي اگه با اينا برم. اين دفعه يه مزيتي که داشت اين بود که خانوماشون نبودن و ميتونستيم راحت تلويزيون ببينيم و سيگار بکشيم ... نميخوام بهونه بيارم و ناشکري کنم ولي بهر حال ... تا فردا ...
Wednesday, December 17, 2003
من به تاريخ خطي اعتقاد دارم ..... يا شايد بهتر باشه که بگم داشتم.
اصلن هگل رو به همين خاطر دوست دارم. اونائي که کتاب فلسفه هگل رو خونده باشن ميدونن که من چي ميگم. ممکنه که بعضي وقتا يه کم زياده روي کرده باشه .... ولي نظريه تاريخ خطي اش واقعن معرکه اس. نه که بگم قبلش به فکر هيشکي نرسيده بود ها .... ولي هيشکي هم اينطوري بيانش نکرده بوده. بر عکسش هم تاريخ دواريه که معتقدن که همه چيز هميشه تکرار ميشه. يعني يه چيزي مثل انقباض و انبساط خودمون .... هميشه هم همين طوري بوده و هست. آدم ها هي ميرن و ميان ولي يه چيزي اون وسط هي تکرار ميشه. اساس اين همه قصه و مثل هم که سرمنشا اينه که قبلن تو زندگيت چي بودي و اينا هم از همين تاريخ دواري مياد که سرمنشا اش هم تو چين و هند زائيده شده. حالا مشکل چيه ؟؟؟ مشکل اينه که من قوين به تاريخ خطي معتقد بودم جديدن يه چيزائي شنيدم از تاريخ دواري که به نظرم اصلن هم دور از عقل نمياد. جرقه اش رو هم برديا زد تو ذهنم. خب البته اون چسبيده به دواري و ولش نميکنه ... ولي من ميخوام که يه نظريه از خودم بسازم که هم خطي باشه و هم اينکه يه حالت دايره اي داشته باشه. نميدونم .... قاط زده اين مغز نخوديم !!!! تاريخ خيلي دايره اي به نظرم خيلي محال مياد .... ولي تاريخ خطي هم توش يه سري باگ داره که عمرن با عدالت صدق نميکنه. يعني هر کاريش هم کني من نميتونم باهاش کنار بيام. حتي اگه بهشت و جهنم رو هم بياري وسط. حالا سوالم اينه که نظريه اي سراغ ندارين که جنبه متعادل داشته باشه ؟؟؟ هم از اين و هم از اون ؟؟ مرا در يابيد.
Tuesday, December 16, 2003
هر کسي به يه بهانه اي از خونه ميزنه بيرون ....
ماهم بهونه داريم ... چرا که نداريم. مثلن من و برديا laptop دار شديم.نايف paper داده بيرون ... بهمن اينا لکسوس خريدن. خب چرا که نبايد هم بريم بيرون ... درسته که مارا از دختربازي خبري نيست ولي بهر حال شيکم که داريم .... ميريم پرش ميکنيم. رفتيم يه رستوران ژاپني .... با کلي آکواريوم به عنوانه دکور. اول از همه ازمون پرسيد که سر چه جور ميزي ميخوايم بشينيم که منهم با کمال پرروئي گفتم که سر ميزي که همون جا روش غذا رو درست ميکنن. از اين ميزا بايد تو فيلم ها ديده باشين که ديگه. اول يه يارو اومد و برامون حوله (هوله) گرم آورد که دستامون رو باهاش بشوريم و خشک کنيم. از سرما در اومده خيلي چسبيد.بعدش هم طبق معمول مراسم کارت بيرون کشوني بود براي اينکه بدونن که من سنم قانونيه يا نه.من نميفهمم يعني قيافه من اينقدر جوون ميزنه که زير 21 نشون ميدم يا اينکه وظيفه ايجاب ميکنه که ببينن و حتي از پير مرد ها هم ميپرسن ؟ بهر حال نظر به اينکه انگليسي حرف زدنه اين ژاپني ها به درد عمه شون ميخوره من راستش نفهميدم که چي دارم سفارش ميدم. بين دو نوع برنج که يکيش رو فهميدم و اون يکي رو نه .... طبق معمول رفتم براي اون يکي که نميدونستم چيه و خب يه جورائي بديهيه که چي از آب در اومد. سوپ داشتيم که من فکر کردم مثل سوپ ها چيني معرکه اس ولي چيزه مزخرفي بود. ولي قسمته اصلي ماجرا از اونجا شروع ميشه که آشپزه اومد سر ميزمون و شروع کرد به پختنه غذا همون جا سر ميز. نميدونم که درکه تو آذغالچال رفتين يا نه .... همون سيستم سر ميز ما بود. يه فلز خيلي گنده که گرم هم بود و روش ميشد هر چيزي رو سرخ کرد ... تفاوت اينکه خيلي خيلي تميز تر بود. خلاصه يارو با دستاش شروع کرد به خورد کردن و دسته کردن .... با همچين سرعتي هم انجام ميداد که من نميتونم stringهاي گيتارم رو پيدا کنم با اون سرعت. خلاصه کف بر که شديم غذا رو سه سوت سرخ کرد و کوبوند رو ميز و رفت. از هيجان ماجرا که گذر کنيم ..... و تازگيش براي من يکي حداقل .... غذا بد بود. من رستورانه چيني رو ترجيح ميدم. دفعه بعد ميريم رستورانه چيني .... ميبينيم که امشبمون هم بدونه تازگي تموم نشده.تا فردا هم که چي .... خدا بزرگه. بباي
Monday, December 15, 2003
بهش ميگم که خودتم خوب ميدوني که من زود زود از چيزائي که دارم خسته ميشم.ميدوم ميرم دنبال چيزاي نو و نوتر و نوتر ....
ميگم : ميدوني که اين چه خصلته بديه ... ميگه : آره ميدونم ! ميگم : خب چي فکر ميکني ؟؟؟ ميگه : نميدونم ............................... ميگم : اين چيزيه که من مدتهاست دارم بهش فکر ميکنم.نميخوام که بعدن اذيت شي و همه چيز خراب شه.نميخوام بهت يه قولي بدم که بعدن خودم بزنم زيرش ...... اين تو خونم بوده ... اکتسابي نيست. ميگه : خب .... من هر جوري شده نميزارم که ازم خسته ميشي.ميدوني که خرداديم : ) ميگم : آره اميدم به همين خردادي بودنته .... ولي بهر حال بد نيست بدوني که بابام هنوزم داره با تصميمش کنار مياد ... بنابراين هر چقدر هم سخت باشه ميتونم انجامش بدم. فقط نميخوام که زياد اذيت شيم. ميگه : خيلي سخت ميگيري !!!! بعدش هم همديگه رو بوس ميکنيم و شروع ميکنيم براي آينده نقشه کشيدن. ولي اين احساس زجرآور هوسراني و کنجکاوي براي چيزهاي نو من رو هميشه اذيت کرده و ميکنه.از همون اولش هم که با هم دوست شديم بهم گفت که تو هوسراني .... مياي تو زندگيم و ميري. قبول کردم که هستم ولي قول دادم که تا آخرش باهاش بمونم .... ولي هميشه فکر ميکنم که نميتونم. چقدر از همون اول من رو خوب شناخته بود. ميدونين آخرش قرار شد که چي کار کنه ؟؟؟؟ قرار شد که با وردنه بياد سراغم !!
Sunday, December 14, 2003
اگه همين طوري که تو اين دو ساعت برف اومده ادامه پيدا کنه ....
تا فردا که از خواب پاشم دقيقن يه متر برف داريم. البته اين وسط اون چيزي که مهمه اينه که من فردا از خواب پاشم.
Thursday, December 11, 2003
اهم اهم .....
بعد از دو تا امتحان دارم نفس ميکشم. به قول اينا whatever ................. هر چي شده تموم شده رفته ديگه.مهم اين بود که تموم شه که شد. نميدونم سرم چرا اين همه درد ميکنه لامصب !!!! ميکشم آقا ..... نفس ميکشم نفس!!! 1 2 3 4 . . . آخيش.
Tuesday, December 09, 2003
عجب خر تو خريه ها ....
حالا اين وسط امتحانا و پروژه و کوفت و اينا .... GRE کجام بوده !!!! نميدم .... همين طوري apply ميکنم .... ميخواين بخواين ... نميخواين هم به تخمم. همين جائي که هستم راحتم. اصلن کدوم خري حاضر ميشه با اون نمره GRE دوباره بره امتحان بده. برووووووووووووووووووووو بابا .
Sunday, December 07, 2003
به مناسبت افتتاح laptop جديدم که ديگه فقطه فقط براي خودمه .... اين آهنگ رو تقديم ميکنم به عسل که در تمامي اين مراحل يار و ياور و پشتيبانم بود !!!
به اميد روزي که هر دوتامون به روز اعتقاداتمون برسيم.
Saturday, December 06, 2003
الان بهت ميگم که چي شد.
هفته پيش قرار بود که برديا غذا درست کنه. مشاورت که کرديم ديديم لوبيا پلو بد چيزي نيست. همه چيز رو هم داشتيم. بنا به دلايلي که گفتنش صلاح نيست قرار شد من برنج رو دم کنم : )) من هم خيس کردم و توش هم نمک ريختم که خيس بخوره يه 4-5 ساعتي . يهو تصميم گرفته شد که فردا غذا رو درست کنه .... منم که اصلن حواسم نبود. فرداش همه کارا رو کرد و نوبته دم کردن که شد برنج رو آبش رو کشيديم و انداختيم تو آب جوش که ري کنه. برنجه که ورم کرد اولن که سايزش رو زياد گرفته بود از قابلمه زد بيرون .... ثانين اينکه آبکشمون بدجوري ناسور و کوچولو و شل و ول بود .... اون همه برنج رو که ريختيم توش داشت ميشکست. خلاصه اينکه نشد خوب آب کشي کنيم چلو بدبخت رو ! ضمن اينکه زياد گذاشت رو گاز بمونه و شفته شد برنجش !!!!! همون رو سرهم کرديم و بار زديم و گذاشتيم بپزه ..... خب آخرش تابيله ديگه .... وقتي برداشتيم بخوريمش .... با هر لقمه اندازه يه سال نمک ميخورديم. خيلي خيلي شور شده بود .... شفته هم که بود. عوضه کفگير بايد با scoop بستني برش ميداشتيم. تازه ابتک هم زده بودم و ته ديگ سيب زميني هم داشت !!!!! خلاصه چيزي شده بود که نگو نپرس. ميگن چي ؟؟؟؟ آشپز که دوتا شد آش يا شور ميشه يا بي نمک .... ولي نشنيده بودم که بگن آشپز که دوتا ميشه لوبياپلو ميشه آش شوربا!! اين قدر شور بود که سر نخوردنش با هم مسابقه داشتيم. هر کي بيشتر ميخورد قوي تر بود. من دو شب خوردم ..... تا صبح نمک بالا آوردم. خسته شدم بسکه وسط شب بيدار شدم و رفتم آب خوردم.آخرش مخزن آب رو برداشتم و آوردم کنار تختم !!! دقت داشتين که هر جا مشکل از برديا بوده فعل مفرده و هر جا که من ... فعل جمع ! بابا از ديشب برف اومده 20 سانت !!! هوا زياد سرد نيست. ميشه با پيرهن اومد بيرون و صد البته براي من با دستکش و کلاه چون من انگشتام و گوشام از شکلات ساخته شدن و سريع يخ ميزنن. ولي ديگه شروع شد زمستون .... عمو برفي داره مياد. الان ساعت 11 و نيم از خونه اومدم تو lab تو اين سرما و برف و ...... فقط به خاطره اينکه بايد laptop رو تحويل ميدادم. اونم به undergrad ها !!!! حيف که boss ميگه اونا client هستن و تو employee ..... اونا پول ميدن و تو ميگيري !!!! چون بهم emailزده بودن که بيار مجبور شدم که بيارم. مرده شوره هرچي client و employee رو ببرن. بباي
اين قده کيف ميده که بعد يه هفته رقت آور زجر کش نخ نما ..... يه دست warcraft بازي کني و در کمال تسلط ببري و بعدش بري سينما .... ووووووووووووووي ميچسبه اينقدر
راضيشون کردم که بريم .... The Last Samurai فيلمش خيلي خوب بود .... براي از قحطي دراومده اي مثل من که خدا بود.دو ساعت و نيم داستان .... از دست ندينش خلاصه .... موسيقي .... تاثير گذار بود خدا .... ازاونا که مثل The Last of Mohicans ميبرتت ميچسبونتت به سقف. از اونا که هر تيکه اش يه گوله مياره تو گلوت اندازه گردو. فيلمش هم مثل Green miles پر از صحنه هاي احساسي بود. کارگردانش معلوم بود بلدِ کاره! بعد اين همه فيلم تخيلي مثل ماتريس 3 و لرد 2 و ..... ديدن يه همچين فيلمي ميتونه خيلي ارزشمند باشه. بازي تام کروز .... خدا. موسيقي .... خدا. کارگرداني .... خدا. داستان .... به نوعي خدا. يادتون باشه بس .... The Last Samurai
Thursday, December 04, 2003
بدون اينکه از کليت مساله کم شه فرض ميکنيم که من برنامه نويسه خوبي هستم. اينفدر خوب که يه بازي بزرگ بنويسم. يه بازي خيلي خيلي بزرگ ... همه رو هم خودم تنهائي بنويسم.
طبيعتن بازي اي که نوشتم براي خودش شخصيت هائي داره. مثلن سرباز داره و فرمانده داره و زن هست و بچه و استاد دانشگاه و دانشجو و کارمند و جنده و هيتلر و بيمارستان و خونه هاي شيک و آدمهاي فقير و خلاصه همه چيز ديگه .... مثل Sim City ... خب من وقت زيادي رو صرف نوشتن بازي کردم ... بازي خلق شده. آدمهاي تو بازي هم خلق شدن. خب حالا يه مرحله ميريم پائين تر .... ميريم تو بازي. پسر ها تو بازي من بازي ميکنن ... دانشجو ها ميرن سر کلاس ... آتش نشان ها ميرن دنبال خاموشيه آتيش. بهار ميشه ... تابستون .... زمستون. آدم ها عروسي ميکنن و زنها بچه دار ميشن و بچه ها بزرگ ميشن. اگه برنامه نويس خوبي باشم ميتونم جرئيات اينها رو هم به تصوير بکشم. همه چيز مطابق معمول داره پيش ميره .... آدم ها توي بازي هم زندگي عادي رو دارن. خونه شون آتيش ميگيره و ميميرن ... از اون طرف هي به دنيا ميان. مثل ما دارن زندگي ميکنن. عاشق ميشن ... طلاق ميگيرن. از کار بر کنار ميشن. پير ميشن. حالا سوال اينه ..... دو سال ديگه که من بهم يه پروژه ديگه و يه بازي ديگه دادن ... آدم هاي اين بازي قبليه من چيکار ميکنن ؟؟؟ در مورده خداي خودشون چه فکري ميکنن ؟؟؟ کدومشون ميدونه که کي خلقشون کرده ؟؟؟ و اينکه چه بلائي سرشون مياد ؟؟؟ توي ضلالت و گمراهي ميمونن يا اينکه يه راه نجاتي پيدا ميکنن قبل از اينکه user دکمه X رو بزنه و قيامت رو بياره جلو چشمشون ؟؟؟ اصلن براشون فرقي ميکنه که کي داره باهاشون بازي ميکنه با کسي که خلقشون کرده ؟؟؟ البته منکر اين نيستم که سلسله مراتب داريم تو خلقشون ولي من که برنامه رو نوشتم با کسي که فقط run اش کرده يه فرقي داريم ديگه. اصلم از اون مهمتر ... آدم ها تو بازيه من اصلن در مورد خدا فکر ميکنن يا اينکه فقط دستورات رو خط به خط اجرا ميکنن ؟؟؟ اگه بخوان خط به خط باشن ميتونم دو تا فانکشن ديگه هم براشون بنويسم که به خالقه خودشون هم فکر کنن. فرض کنيم که فکر ميکنن .... يکي رو هم من براشون برنامه نويسي کردم که بره براشون موعظه کنه و تبليغ من رو بکنه .... همون پيغمبر خودمون. چه مقدار بهش اهميت ميدن ؟؟؟ خب من ميتونم register ها رو چک کنم و ببينم که کي چه مقدار اهميت ميده و اگه کسي هم اهميت بده سريع دستور مرگش رو تايپ کنم تو کي بورد ام. نميدونم تونستم صورت مياله رو بهتون برسونم يا نه .... ولي اين چيزيه که خيلي وقته دارم بهش فکر ميکنم. ديگه مثل داروين و نظريه تکاملي در مقابل آفرينش آدم هم نيست که با يه جمله که اينا همه اش مثلِ مشکل ام حل شه. اگه نميتونين برنامه نويسي رو به عنوان صورت مساله قبول کنين ... کتاب نوشتن رو امتحان کنين. کسي که کتاب مينويسه و توش شخصيت خلق ميکنه .... اون شخصيت ها چي ميشن. يعني دنيا از ديد اونا چه شلکيه ؟؟؟ آيا احتمالش هست که ما هم فقط شخصيت باشيم ؟؟؟ اگه هست تو چي ؟؟ اگه نيست پس چجوري خلق شديم ؟؟؟ اگه با کتاب نوشتن هم مشکل دارين .... کارتون تلويزيوني بسازين. نميدونم ديگه يه کاري بکنين که صورت مساله مفهوم شه ديگه. اگه خالق ما هم يه پروژه ديگه بهش داده باشن و رفته باشه چي ؟؟؟ اگه خالق ما ديگه نباشه چي ؟؟؟ بالاخره والت ديسني هم مرد و بعضي شخصيت ها بي پدر شدن. از اونم بدتر ..... بعضي وقتا اين احساس بهتون دست نميده که دارين تو يه Screen Saver لعنتي زندگي ميکنين. که همه چيزش داره طبق يه سري اصول پيش ميره .... که اصولش بر شما معلوم نيستن. از اين screen saver خودم يدم مياد .... دلم ميخواد Screen saver ام يه نقشه ديگه داشت. ولي بهر حال از screen saver بدم مياد. دوستام هم ميدونن ... تقريبن يه 6 سالي ميشه که ديگه screen saver استفاده نميکنم .... هميشه من رو ياد اين موضوع مينداخته و ميندازه .... اميدوارم که شماها هم دفعه ديگه با ديدن screen saver به اين موضوع بيفتين. من اميدوار بودم که بتونم اين مساله رو يه جوري حل کنم ولي اين متن رو هم بد نوشتم .... وقت نشد که بهتر بنويسم. خوشحال ميشم با هم فکريتون !!!! بباي!
Wednesday, December 03, 2003
اين دفعه يادتون باشه که اگه خواستين از ايران خارج شين ... قبلش مطمئن شين که همه خواهر برادراتون عروسي کردن و همه مراسم برگزار شده.
خب کاره ديگه .... يهويه فيلم ميرسه دستتون که فيلم نامزدي خواهرتونه. همه توش شاد و خندان هستن و بزن و بکوب و برقص و اينا .... اونوقت تو بايد بشيني فيلم رو نمناک ببيني. يه ساعت فيلم .... اين همه شاباش ... اين همه تبريک !!!! اونوقت حتي يه بار هم يکي نميگه جاي داداش يا برادره عروس خالي .... قربونه صفاي همتون. آخر فيلم .... وقتي عکاسه داره خداحافظي ميکنه و ميره .... عروس مياد که بگه جاي داداشم خالي که خانواده داماد با گفتن "جاي همه رفتگان!!! و نرفتگان و بستگان و نبستگان و چمدونم هزار و صد کوفت و زهر مار ديگه و فاميلامون !!!!!!!!!! (فاميلاشون) تو مشهد و تهران و کانادا و بورکينافاسو شمالي و سه کيلومتري کوالالامپور خالي" همون جا سخن رو در نطفه خفه ميکنن. الهي من قربونه خواهرم برم که گير قوم تاتار افتاده .... بزار پاي شوهرش برسه اينجا .... ميفرستمش بره جائي که عرب ني انداخت. چي ميشد يکم بيشتر دوربين رو ميچرخوندي ؟؟؟ چي ميشد يکم بيشتر زوم ميکردي روش ؟؟؟ چي ميشد که پاشه يکم بيشتر بياد وسط برقصه که من حظ کنم ؟؟؟ قربونه آفروديتم هم برم که چقده خجالتيه. هر کي هم که به فکر من نبوده ..... آفروديت که ميدونسته که جاي من چقده خاليه. اين دفعه يادم باشه که ديگه نگم که برام فيلم بفرستن ... چيه آدم غصه اش ميگيره. اين دفعه يادم باشه که اگه دارن فيلم ميفرستن بگم که حتمن 75 درصدش رو از آفرو بگيرن بفرستن.
Tuesday, December 02, 2003
من نفهميدم که چي شد که يهو چشمامو وا کردم و ديدم که پايان ترم ها شده !!!!!
به خدا هنوز آمادگي شو ندارم خب ! من شديدن به کساني که در نقاط گرمسيرهستن حسوديم ميشه .... شديدن! امروز هوا 10 درجه زير صفر بوده .... اونم فارنهايت. دِرِک پلنگ .. تعطيلات رو کجا ميگذروني ؟؟؟ ميرم پيشه عمه ام اينا .... لوس آنجلس. هر چي باشه از اينجا موندن که بهتره که آخه! رفتم ملافه خريدم و رو بالشي و رو تختي و چه ميدونم از اين شر و ورا !! نقشش چيه ؟؟؟ گوسفند و ماه و ستاره .... شب ها که خوابم نميبره ميشينم گوسفندا رو ميشمرم. بالش دوم تموم نشده خوابم برده. به يک عدد خدمتکار خوب با حقوق مکفي جهت اتو کردن خرواري از لباس نيازمنديم. فقط هم اتو کردن لباس ها .... بقيه اش رو خودم انجام ميدم. INS و اين بند و بساط ها رو جمع کردن و اينطور که بوش مياد ديگه مجبور نيستيم که Special Registration انجام بديم. خب اين ميتونه خبر خوبي باشه يا بد ..... بايد ببينيم که بعدش چي ميشه. ببينم مجبوري حرف بزني آخه .... اونم در موردي که نميدوني. تا حالا واليبال بازي کردي ؟؟؟ اگه نکردي چرا زر ميزني که ژاپن واليبالش قوي بوده از اول .... اون موقع که ژاپن قهرمان المپيک شد اولن دهه 70 بود ثانين بازي ها تو خود ژاپن بود. اين عادتش که نميدونه و همين طوري يه چيزي شنيده و نظر دادنش منو کشته!
Monday, December 01, 2003
زندگي خوب يعني که هر کاري که خواستي بتوني بکني .... يعني آزاد باشي که هر کاري که دلت ميخواد انجام بدي رو انجام بدي. من اين جنبه اش رو دارم .....
زندگي خوب يعني به اون چيزائي که فکرش رو نميکردي برسي ... برسي. من اين جنبه اش رو هم دارم .... زندگي خوب يعني دستت باز باشه براي اينکه اگه به سرت زد بري مسافرت بتوني بري و کسي نباشه که جلوت رو بگيره .... من اين جنبه رو هم ميتونم داشته باشم. زندگي خوب يعني آقا بالا سر نداشته باشي و بتوني که هر وقت دلت خواست هر گهي که خواستي بکشي و بخوري و بنوشي و کسي هم نباشه که بهت بگه نکن .... براي خودت ميگيم. اينو که ديگه حتمن اينجا دارم. زندگي خوب يعني که عشق تو زندگيت داشته باشي و بتوني لمسش کني .... بتوني احساسش کني ... بتوني باهاش حرف بزني .... اونم نه هر دو هفته يه بار... هر روز .... بتوني نگاش کني .... اونم نه عکساش رو ... خودش رو. من اين جنبه رو ندارم .... در حقيقت من زندگي خوبي ندارم.خيلي ساده اس ....
|