|
آفرودیت |
صفحه اصلي |
Thursday, September 30, 2004
Worth worthy
بعضي چيزا ناخودآگاه ارزش و ضد ارزش ميشن ... دقيقن سر هيچي نميدوني هر دفعه که باهاشون برخورد ميکني چه کار کني. از دستشون خلاص شي ؟؟؟ به چه قيمتي آخه ؟؟؟
بعضي افراد هم همينطورين يهو سر هيچي برات مهم يا نا مهم ميشن .... بديش اونوقتي نيست که الکي برات مهم هستن .... بلکه اون وقتيه که سر هيچ و پوچ از ديد تو عنصر نامفيد هستن ..... امروز داشتم تز مينوشتم .... مجبور بودم که از کلمه enhancement استفاده کنم. اولين چيزي که تو ذهنم ميومد هر دفعه penis enhancement بود. حاضرم شرط ببندم که اين به خاطر اين نيست که انگليسي زبون مادري من نيست بلکه به خاطر اين ايميل هاي کس شعر ياهو ه. و حاضرم شرط هم ببندم که افراد کميته حاضر در دفاع من به اين کلمه فکر خواهند کرد ..... و چه ميشود !!!! اينم ارزش امروز ! خب فکر ميکنين چيکار کردم .... رفتم تو synonyms و thesaurus دنبال يه چيزي گشتم معادلش ؟؟؟؟ نه تنها معادلي که ميشناختم به فارسي بود و اونم ميگفت "چگونه کير خود را بزرگ و بزرگ و بزرگتر کنيد تا همه لذت ببرند" ... که خب هم يه کم طولاني بود براي تز و هم اينکه اصولن فارسي بود. منم هر جاي ديگه اي هم که نميخواستم enhance کنم از اين به بعد ميکنم که ارزشش برام بياد پائين ..... ولي شرط ميبندم که پهلوان به اوليش که ميرسه ميگه پاکش کن.
Sunday, September 26, 2004
Aversion
از همه روز متنفرم به جز ساعت 2 صبح تا 5 صبح که با بچه ها ميشينيم و قليون ميکشيم و کس شر ميگيم.
همه ساعت ها رو تحمل ميکنم که اين ساعت ها برسه ..... از همه روز متنفرم .... ولي از اون ساعت 5 صبح که ميخوام بخوابم متنفرترم .... و بعدش از اون ساعت 9 که بايد پاشم برم دانشگاه .... نشونه اينکه يه روز کيري ديگه رو بايد شروع کنم و تموم کنم و آخرش چي ؟؟؟ هيچي!
Wednesday, September 22, 2004
Z-B-Z-B
ميدوني چيه؟
اينه که امروز بعد از يه هفته که يللي تللي کرده بودم ... ميخواستم کاراي اين پروژه لعنتي رو بکنم. بعد از 8 ساعت کلاس مداوم رفتم دم و دستگاه رو برداشتم که برم کار کنم. آره ديگه بقيه اش که گفتن نداره ... دستگاه کار نميکرد درست حسابي و مجبور شدم يه روز ديگه رو هم کاملن به گا بدم ... : )))))))))) خب اينم جزو اون پست پائين ميشه ديگه. راست ميگه خب اين کشي ... اون وقتي که ميرفتم پائين و صداي تلمبه زدن رو ميشنيدم بايد فکر اينجاش رو هم ميکردم که اينا يه روز دعوا ميکنن و من مجبور ميشم که ساعت 8 صبح با صداي محکم کوبيده شدن در بهم پا شم. .... خب ميمردين يه دو ساعت بعدش دعوا ميکردين؟؟؟؟ حالا دعوا کردين چرا زود آشتي کردين و به عنوان شيريني همين طوري لخت و عور با يه حوله تو دست مياين ميرين حموم؟؟؟؟ حالا من سرم رو ميندازم پائين ولي دکمه save as که تو مايه هاي دهم ثانيه کار ميکنه که!!!!
Tuesday, September 21, 2004
Torture
من غر ميزنم ... تو غر ميزني ... ما غر ميزنيم.
همه شاکي و ناراضي هستن .... من-داداشم-تو-داداشت-کيوان-داداشش-اون-داداشاش ..... استادم-داداشش-استادش-داداشش .... همه همه همه. خب اين جزئي از اين برنامه نکبتي بوده که براي اين دنيا نوشته شده و همه هم فکر ميکنيم که اسير تقدير و نا عدالتي هستيم .... ميرسه به يه جائي که فکر ميکني شايد هم اين عاديه عاديه که همه رنج بکشن. ما و نه فقط تو خلق شديم براي رنج کشيدن. کسي کمتر نميکشه .... کسي هم بيشتر نميکشه. اين وسط اوني بهش خوش ميگذره که ساديسم داشته باشه ... حال کنه با رنج کشيدن و هميشه بخنده .... نه؟ چه فرقي داره؟ تو که بالاخره چه جوش بزني چه نه اذيت ميشي. اونطوري کمتر. خود دانم ... خود داني .... خود داند.
Sunday, September 19, 2004
Freedom
آزادي اين نيست که من بتونم با هر کي خواستم برقصم و هر چقدر خواستم ودکا بخورم ..... اون شايد آزادي براي بقيه باشه.
براي من آزادي ميشه .... آزاد بودن براي تصميم گيري که کجا و کي برم و چقدر بخورم. براي من آزادي ميشه .... warcraft بازي کردن تا حد معقول خودم. براي من آزادي ميشه .... فوتبال بازي کردن هر وقت که خواستم. براي من آزادي ميشه .... آزادي در تصميم گيري .... و مطمئن بودن که من تصميم احمقانه اي نخواهم گرفت !!!! (بعيده) براي من آزادي مفهوم ديگه اي داره .... من آزاديم رو ميخوام.
Wednesday, September 15, 2004
Distraction
پنجره ها هنوز هم باز هستن ولي باد سرد همچين مياد رخنه ميکنه تو جونم که مجبور ميشم که پتو رو استاد کنم رو خودم ....
عوضش صبح که پا ميشم آفتاب از پنجره ميفته روم و احساس ميکنم که پادشاه اتاقم هستم. اگه آفتاب نباشه اينقدر ميخوابم تا بياد بيفته ..... دلخوشکنک هاي کوچيک و به نظر مسخره که براي من حکم آزادي از زندان رو دارن. بوش مياد که فردا بارونيه و از آفتاب سحرگاهان بي نصيبم ..... اين رو ضرب ميکنم که بايد بيدار بشينم براي دلم .... يهو يه ضربه مياد تو مغزم که فردا قرار دارم قبل از 10 دانشگاه باشم .... نتيجه ميگيرم که فردا روزه گهيه!!! دوباره کتاب رو برميدارم و شروع ميکنم به خوندن .... ولي مگه يادش ولم ميکنه؟ يه شبدر چهارپر پيدا ميکنم و تقديم ميکنم بهش که عزيزترينه.
Tuesday, September 14, 2004
Crap
هه هه .... گه ترين فيلم موجود در عالم رو با اين مضمون ميبيني که آمريکائي مياد دنيا رو نجات ميده و صاحب قرن آينده ميشه. فيلم اينقده مزخرفه که باورت نميشه يه فيلم ميتونه اين همه کس شر باشه.
حالا شان کانري هم توش بازي کرده بود و من فکر کردم که چـــــــــــــــــــــــــــــــــــيه!!!! کاراکتر مورد علاقه من هم که يه بازيگر تازه بود به اسم ناصرالدين شاه !!!!! که يه کپه ريش داشت و يه سبيل مزمهل و ..... خوبيش اين بود که تا نيم ساعت بعد از فيلم به کس شر بودنش ميخنديديم و مطمئننم که تا آخر هفته ميخنديم. The league of extraordinary gentlemen بخواب بابا .... اکسترااردينري !!!!!
Sunday, September 12, 2004
Commemoration
ياد ميگيري که ميتونه تو سه ماه خيلي چيز ها عوض شه ... مثلن عوضه اينکه تا لاندري از رو چمن بري برات قشنگ سنگ فرش کشيدن و ميري خوب رو سنگ فرش ها قدم ميزني.
خود ماشين ها رو هم عوض کردن و ماشين ها بهتر گذاشتن ... که البته واضحه که تعداد بيشتري سکه بايد بندازي توشون ..... ياد ميگيري که شستن لباس ها همه چيز نيست ... بلکه اتو کردنشون همه چيزه .... ياد ميگيري که وقتي داري اتو ميکني و هوا گرم ميشه لباست رو در نياري چون تلفن زنگ ميزنه و اتو چپه ميشه رو سينه و پات و خوب ميسوزونتت .... ياد ميگيري که چطوري تقسيم وقت کني که همه راضي بشن .... ياد ميگيري که با اينکه عادت نداري يه چيزي رو بيشتر از 2 بار بگي يکي هست که بايد 100 و 1000 بار يه چيز رو بگي اونم هر روز .... ياد ميگيري که غذاي فاسد نخوري .... اسهال مياره. ياد ميگيري که ديگه با دوستات نري شام بيرون چون خرجش زياده .... (اين رو بعيده درک کنم) ياد ميگيري که قبل از هر ايميل ي فکر کني ..... ياد ميگيري که رو دست نخوري وقتي داره بهت بلوف ميزنه ياد ميگيري که وقتي 4 ماهه که الکل نخوردي يهو قاطي نخوري که تا فردا شبش سرت درد بگيره و مجبور باشي دلايل متفرقه اش رو به عنوان سايد افکت به بقيه ريپورت کني. براي يه هفته اين همه دست آورد کافي نبوده ... البته که بوده.
Saturday, September 11, 2004
Shitty life
خيلي شير تو شير شده. اين آمريکائيه ديگه رسمن با دوست دخترش اينجا زندگي ميکنه ... منم که نميدونستم. تا ديدمش جا خوردم .... ولي خب سريع استاد شد قضيه.
اون از ديشبم که تا تا دوقطره الکل رسيد به معده ام .... همه بدنم ريخت بهم .... صد دفعه گفتم که قاطي نباس خورد. حاليم نميشه ولي .... اين از اين که ميگه من حد خودم رو ميدونم ولي حرف که از دهنش مياد بيرون همه عوض اينکه بخندن نگاه چپ چپ ميکننش .... منم که قاعدتن باس بکنمش. اين وسط چي اعصاب خورد ميکنه ... صداي خوردن فلز به شيشه وقتي که داري ظرف ميشوري. ولي فلزش مرامي ارزش داره.
Wednesday, September 08, 2004
Nostalgia
راهرو ..... اتاقم .... پارک .... تلفنهاي روزمره ....
نميفهمم چرا اينطوري شدم يهو. وقتي که اتوبوس ميخوام .... بر و بر تاکسي رد ميشه و وقتي تاکسي همين طوري اتوبوس از جلوم رد ميشه. هميشه اينطوري بوده .... مورفي براي من قانون نوشته و نه کس ديگه اي. دوستت دارم اي راهرو.
Tuesday, September 07, 2004
Whore
ميدونم که اصلن ميک سنس نميکنه .... ولي اين دفعه برام سخت تر بود.
کلن اينطوريه که دفعه اول که ميشکني ديگه دفعه هاي ديگه آسون تر بند ميخوري .... ولي اين دفعه همچين شکستم که ديگه نتونم بند بخورم. همه اينا رو بزار بغل اين مساله حياتي که تو هواپيما يه دختر بچه احمق بغل دستت تو راهرو هواپيما بالا بياره و اون باباي احمقش هم پاکت رو نگيره زير دهنش که همه شکوفه ها بريزن رو زمين و حتي با يه خروارعطر و اسپري هم پاک نشن. ولکام بک ... مي فاکينگ سايکو.
|