<body bottommargin="0" leftmargin="0" rightmargin="0" topmargin="0" marginheight="0" marginwidth="0" bgcolor="navy" link="navy" vlink="navy" alink="navy">




آفرودیت




صفحه اصلي
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009






Sunday, October 24, 2004

The brick
يه روز يه مدير جوان و لايق سوار ماشين آخرين مدل جگوار خودش شده بود و داشت از خيابون هاي نزديک خونه شون گذر ميکرد. از ميون درخت ها بچه هائي رو ديد که چيزي رو پرت ميکردن ولي وقتي سرعت رو کم کرد چيزي نديد .... وقتي ماشينش از محل مورد نظر گذر کرد يهو يه آجر پرت شد و خورد به در بغل .... اون هم سريع ترمز کرد و برگشت عقب که ببينه کي بوده. وقتي که رسيد به بچه ها يقه اولين نفر رو گرفت و گفت که "چرا اين آجررو پرت کردي ... اين ماشين آخرين مدله و ميدوني چه خسارتي زدي ؟؟؟ ... چرا اين کار رو کردي؟؟؟" پسر بچه با حالته معذرت خواهانه و با اشک جواب داد که "براي اينکه کسه ديگه اي نگه نميداشت ... من برادرم معلوله و از روي چرخش افتاده و من نميتونم بلندش کنم .... برام سنگينه و اونم زخمي شده براي همينه که اون آجر رو پرت کردم" مرد سريع به کمک پسر بچه ديگه رفت و اون رو بلند کردو زخم هاش رو هم براش تميز کرد ... پسر بچه گفت "خيلي ممنون و اميدوارم که خداوند به شما برکت بده" دو جمله اي که براش خيلي شک آور بودند .... پسر بچه ها رو نگاه کرد که به خونه ميرفتن و اون هم به سمت ماشينش راه افتاد .... خراش روي ماشين بسيار تو چشم ميزد ولي عليرغم اون مرد اون رو درست نکرد و خراش رو نگر داشت تا هميشه يادش باشه که در زندگي اونقدر تند نره که يکي مجبور شه که آجر پرت کنه که توجهش رو جلب کنه.

خدا هم در روح ما زمزمه ميکنه و با قلب ما حرف ميزنه ولي ما معمولن وقت نداريم که بشنويم ... براي همين آجر پرت ميکنه ... حالا دست خودمونه که اون رو بگيريم يا نه.

خدا هيچوفت قول نداد که روزها بدون درد ميگذرند و خنده هميشه بي گريه هست و آفتاب بدون باران ... ولي قول داده براي استواري هرروز و راحتي اشک هاي بعدي و روشنائي راه .....

اين رو دوستي برام فرستاده بود .... فکر کنم همون آجر بود تو همون لحظه.